-
برای صبای عزیزم
شنبه 27 شهریور 1395 12:07
خدایا شکرت. هزاران هزار بار شکرت بابت این نعمت وجود. بایت هستی بخشیدن به نیستی و ادامه حیات. صبای مهربون، مامان مهدیار عزیز و نویسنده وبلاگ "عطر بهشت مادری" برای بار دوم، مادر شد... صبا جون مادرانگی هات مستدام و امید که این مسیر زیبا رو به سلامتی و راحتی طی کنی و فرشته کوچولوتو به سلامتی در آغوش بگیری.
-
تب و اشک
جمعه 26 شهریور 1395 12:53
خدا میدونه که این روزها چه بر من گذشت. سه شنبه صبح 23 شهریور 1395 نویان رو پیش مامان گذاشتم و طبق معمول راهی اداره شدم. همه چی عادی بود و فکر میکردم فقط نویان خوابش میاد! حوالی ساعت 3:30 که برگشتم، دیدم نویان بغل بابا خوابه و بابا و مامان با نگرانی گفتن انگار تب داره! درجه رو گذاشتم، 38،37، 39 همین طور درجه بالا میرفت...
-
فصل تازه
چهارشنبه 10 شهریور 1395 11:21
نه که بگم تموم شده نه، چون ریزه کاری خیلی مونده ولی با تقریب خوبی میشه گفت زندگی تو خونه جدیدمون شروع شده. اسباب کشی خیلی خیلی سخت بود. منم نابلد با یه بچه 11 ماهه که انگار عادت کرده که مامان تا ساعت 3 عصر نباشه ایرادی نداره، ولی از 3 عصر به بعد بهونه مامان و شی شیری مامان میگیره حساااابی! بازم خدا رو شکر که نزدیک...
-
یک ماه تا یکسالگی
شنبه 30 مرداد 1395 13:53
امروز رسما امید زندگی مامان، 11 ماهگی رو تموم کرد و وارد 12 ماهگی شد. 11 ماهگیت مبارک نفس مامان. ماشاا...ش باشه حسابی شیطون بلا شده و خیلی برای مستقل راه رفتن (بدون کمک گرفتن از دیوار و... ) تلاش میکنه. "ماما" و " می می " رسما منم خخخخخ و میره سمت تلفن و با ماما می می گفتن به مامان میفهمونه که باید...
-
خداحافظ خانه خاطرات
پنجشنبه 28 مرداد 1395 10:25
هیچ وقت یادم نمیره که با چه شور و ذوقی تو ساختمون نیمه کارت قدم میزدم و برای چیدن وسایلم نقشه میکشیدم! هنوز زندگی مشترکمون شروع نشده بود و اینکه از همون اول به کمک بابا، وارد خونه خودم میشدم، برام مثل یه رویا شیرین بود. بدقولی سازنده و تکمیل نشدنت حتی تاریخ عروسیمون رو عوض کرد! یادش بخیر چه روزی بود وقتی جهیزیه مو...
-
ببخش اگر بی طاقت میشوم!
دوشنبه 18 مرداد 1395 13:58
گاهی اوقات نمیدونم چم میشه! خسته و بی طاقت میشم. بی حوصله و بد!!! خیلی وقت ها حس میکنم مادر بد و خودخواهی شدم!مادرانگی هام دور از فانتزی های قبل مادرشدنم میشه!!! دلم برای پسرم میسوزه که از دنیای مادری، من نصیبش شدم!!! گاهی از خودم بدم میاد. انگار یادم میره که خدا چقدر بهم لطف کرده و این فرشته رو تو دامنم گذاشته! نویان...
-
گذران عمر
جمعه 15 مرداد 1395 19:16
کم کم دارم وسایلم رو جمع میکنم. چیزی به خداحافظی از خونه خاطره ها نمونده. اولین خونه زندگی مشترکمون. لباس های نوزادی نویان رو جمع و جور میکردم که تو خاطراتم غرق شدم. پارسال این وقت ها، تو فکر باز کردن و شستن لباس ها و بستن ساک بیمارستانش بودم و الان همون لباس ها که روز اول کمی هم بهش بزرگ بود، دیگه تنش نمیره! و چقدر...
-
تصویری از خاطرات
پنجشنبه 14 مرداد 1395 11:03
جونم براتون بگه که بالاخره فرصت شد و سه شنبه 12 مرداد 95 برای نویان وقت آتلیه گرفتیم. اول قرار بود صبح بریم که زنگ زدم گفتن نه ساعت 7 عصر بیاین. از اونجایی که این وروجک ها موندن بببنن چه برنامه ای هست که خرابش کنن، نویانی که همیشه بین ساعت سه و چهار دو ساعتی میخوابید، تا ساعت 6:30 چشم رو هم نذاشت و مدام شیطونی کرد و...
-
امید های دل صبورم
چهارشنبه 6 مرداد 1395 19:46
نمیدونم چی بنویسم و چه طور بنویسم. خدایا هزار بار تو را شاکرم که دل سوری عزیز به کنجد های کوچولوش امیدوار شد. خدایا اینقدر تو این راه معجزه و بزرگی ازت دیدم که میدونم دور نیست روزی که سوری عزیزم فرشته های کوچیکش رو در آغوش بگیره. خدایا شکر بابت امروزش و التماس بابت ادامه این حس ناب... خیلی خیلی خیلی خوشحالم که این خبر...
-
5 مردادی دیگر
سهشنبه 5 مرداد 1395 09:55
9 سال پر از فراز و نشیب! گذشت به سرعت برق و باد!به چشم بر هم زدنی! 9 ساله که منوتو رسما زن و شوهریم.9 سال گذشت از روز پر خاطره ای که اسممون تو صفحه دوم شناسنامه هم ثبت شد و حس کردیم خوشبخت ترین دختر و پسر زمینیم. با هم خندیدیم و گریه کردیم، طعم زندگی رو با هم چشیدیم، با هم تجربه کردیم، با هم آموختیم و بزرگ شدیم....
-
یار مهربان
شنبه 2 مرداد 1395 11:53
سلام. امیدوارم حال همه خوب باشه. اگه از احوالات ما بخواین شکرخدا، بد نیستیم. پنجشنبه، جمعه 31 تیر و اول مرداد 1395 برای انتخاب جنس ام دی اف و روشویی و ... رفتیم همدان. آخه خواهرزاده مهدی که دکوراتوره همدانه و اون قرار شده خیلی از کارهامونو انجام بده. آشنا هم زیاد داره. البته با مقایسه ای که با مهدی انجام دادیم قیمت...
-
سلام به یازده ماهگی
چهارشنبه 30 تیر 1395 10:14
امروز 30 تیر 1395 و من " نویان " تو اولین روز 11 ماهگی قدم گذاشتم. امروز که مامان وزنمو با ترازو خونه گرفت 10.400 بودم. قدم هم حدودا 76-77 سانتی میشد. حسابی شیطون بلا شدم و همیشه باید یکی دنبالم باشه. بالا و پایین اومدن از پله ها رو خوب یاد گرفتم. من عاشق ددرم و غروب که میشه باید یه دوری بزنم. البته زودی هم...
-
جشن مروارید
جمعه 25 تیر 1395 11:08
نویان شیرینم، پسر عزیزتر از جونم، جشن رویش اولین مرواریت مبارک. ایشالا که سالیان سال با اون دندونای نازت غذاهای خوشمزه خوشمزه بخوری امید مامان. بالاخره جمعه 18 تیر 1395 جشن مروارید های نازت رو گرفتیم. چون خونه ما کوچیک و آپارتمانی بود، جشن رو خونه مادرجون گرفتیم. ایشالا که سالیان سال سایش رو سرمون باشه. خیلی به...
-
فروخته شد!!!!
چهارشنبه 16 تیر 1395 10:50
سلام قبل از هر چیزی عید سعید فطر رو به همه مسلمونا تبریک میگم و امیدوارم بهترین عیدی رو از خدای مهربون بگیرین. امید که عید فطر سال بعد، جهان تو صلح و آرامش باشه و همه آدما به دور از جنگ و خمپاره، در کنار هم شاد و خوشبخت زندگی کنن. درست حدس زدین، خونمون فروخته شد!!! نزدیک دو ماهی بود که خونه رو تو سایت دیوار و بنگاه...
-
پایان 9 ماهگی
پنجشنبه 3 تیر 1395 10:50
شنبه 29 خرداد 1395 نویان شیرین تر از جونم 9 ماهگی رو تموم کرد و وارد 10 ماهگی شد. 9 ماهگیت مبارک عشق مامان. به وضوح میشه بزرگ شدنش رو حس کرد. خیلی بیشتر از قبل همه چی رو میفهمه و کامل دور و بریاشو میشناسه. برای آشناها حسابی ذوق میکنه و از غریبه ها خجالت میکشه. گاهی هم که غریبه ای خیلی بهش نزدیک میشه بغض میکنه. فدای...
-
جوانه اولین مروارید
جمعه 28 خرداد 1395 11:22
فصل ها,، ماه ها و هفته ها، روزها، ساعت ها, دقیقه ها و ثانیه ها در گذرند و نویان کوچک من همبازی با زمان بزرگ و بزرگ تر میشه. انگار دیروز بود که با چشمایی لبریز از اشک شوق، برای اولین بار تو اتاق عمل، روی ماهشو دیدم. چیزی به یکساله شدنش نمونده و من با تموم وجودم سعی میکنم از ثانیه ثانیه های بزرگ شدنش لذت ببرم و هیچ روزی...
-
سفرنامه اصفهان
یکشنبه 16 خرداد 1395 10:50
سلااااااااااااااام. ما برگشتیم و خدا میدونه که چقدر دلم برای این وبلاگ و دوستای وبلاگی تنگ شده. امیدوارم تو اداره زیاد کار پیش نیاد که بتونم به دوستان سر بزنم. یه جورایی جزیی از زندگیم شدین. دوشنبه 10 خرداد 1395 به سمت اصفهان حرکت کردیم. مهدی باید سوالای امتحان رو تحویل دانشگاه میداد و بین راه سری به دانشگاه زد. نویان...
-
سفر
دوشنبه 10 خرداد 1395 10:56
سلام الان که مینویسم دوشنبه 10 خرداد 1395 و ما عازم اصفهانیم. نویان کوچولو تو صندلی ماشینش خوابیده و منم مینویسم. خواهرم 9 دی عروسی کرد و رفت اصفهان. خدا رو شکر خوبه سرکار میره و غریبی کمتر اذیتش میکنه. از وقتی رفت مامان اینا نتونستن برن پیشش. بابت این نرفتن یه جورایی عذاب وجدان دارم. بالاخره من اونا رو اسیر نویان...
-
درود بر طبیعت
پنجشنبه 6 خرداد 1395 11:07
دیروز ساعت 7 صبح بود که مهدی اومد دنبالم و از اداره راهی خونه مامان شدم. نویان و مامان خوابیده بودن. منم آروم رفتم دراز بکشم که پسر گلی بیدار شد. وای که چقدر دلتنگش بودم. بغلش کردم و هزار بار بوسیدمش و بوییدمش و به یکباره تموم خستگی هام فراموش شد. و به راستی حس کردم زندگی یعنی داشتن یه فرشته کوچولو که با در آغوش...
-
اولین شب دوری
چهارشنبه 5 خرداد 1395 01:19
الان که مینویسم ساعت یک بامداد پنجم خرداده و من ادارم!!! تعجب نکنین کار فنی این مشکلات هم داره. یه مشکل تو شبکه و حضور ما تو مرکز. گفته بودم رفتم تو شیفت و یه روز درمیون اداره میرم. از همه حسن های یه روز در میون که بگذریم، شب اداره اومدن خیلی سخته. مخصوصا وقتی پاره تنت رو تو خواب به مامانت میسپاری.از همه بیشتر به این...
-
دعا برای سمیرا عزیزم
سهشنبه 4 خرداد 1395 13:51
نمیدونم بیکاری امروز تو اداره بود یا دلتنگی پارسال این وقت ها. صبح که اومدم و سری به وبلاگم زدم، دلم خواست روزهای انتظار رو مرور کنم. اونا رو که خوندم سمیرای عزیز و سایت "فیروز" جلو نگاهم نقش بستن. سمیرا دوست خوب مجازی که حقیقی شد. تو روزهای انتظار هر دقیقه مثل یه سال میگذشت. مخصوصا دو هفته ای که منتظر بودی...
-
غریبی
یکشنبه 2 خرداد 1395 11:49
پنجشنبه 31 اردیبهشت 1395 خواهرزاده های مهدی و خونواده هاشون (جمعا 7 نفر با باران کوچولو) از همدان اومدن و دو روزی رو مهمون ما بودن. با اینکه خیلی دوسشون دارم و باهاشون راحتم ولی نمیدونم چرا قبل از اینکه بیان وسواس میگیرم!!! یه خونه تکونی اساسی میکنم. همه سوراخ سومبه ها رو تمیز و مرتب میکنم، انگار طفلیا میخوان بیان...
-
آغاز بهار 9 ماهگی
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 11:51
و نویان عزیزتر از جونم در بهترین روزهای بهار، با 8 ماهگی خداحافظی کرد و قدم به اولین روزهای 9 ماهگی گذاشت. 8 ماهگیت مبارک عزیزه دل. امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشی گل قشنگه مامان. از شیطونیات هرچی بگم بازم کمه. سریع سینه خیز میری و خودتو به مقصد میرسونی و باید مدام مواظبت باشم که خرابکاری نکنی. مادر جون تاب دوران...
-
فرشته نگهبان
جمعه 24 اردیبهشت 1395 11:27
امروز 24 اردیبهشت ماه 1395 و من باز هم دست به قلم شدم تا خاطراتم رو ثبت کنم، مبادا با گذر ایام به دست فراموشی سپرده بشه. دیروز 23 اردیبهشت 1395 رفتیم ویلا دوست بابام ( عمو مجید)، خارج شهر. همه چی عالی بود. هوای عالی، طبیعت بکر، و همنشین های عالی تر. مثل همیشه زدیم و خوندیم و جای همه خالی بود. نویان آواز میخوند و عمو...
-
معجزه روغن حیوانی
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1395 11:23
نمیدونم یادتون میاد از دردهای شیردهیم میگفتم یا نه!!! اون روزا همه میگفتن تا چله نوزاد شقاق سینه مادر هم خوب میشه. نمیدونم مشکل از پوست نازک من بود یا خوردن نویان!!! ولی هرچی بود خوب نشد که نشد!!! دردش به اون شدت اولیه نموند ولی خوب هم نشد!!! کلی هم پماد و دارو گرون قیمت به سفارش افراد مختلف استفاده کردم و همشون بی...
-
تبریک به فافای عزیزم
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 19:59
بچه داری و خونه داری و کارمندی و خلاصه نمیخوام بهونه بیارم ولی همه اینها دست به دست هم میدن که کمتر وقت وبگردی داشته باشی. بعد از یه هفته امروز سرزدم و خیلی خیلی خوشحالم. فافای عزیزم، نویسنده وبلاگ "من مادر شادابی خواهم شد " مادرررررر شده جیغ و دست و هورااااا فافا جونم مبارکت باشه عزیزم ایشالا که به سلامتی...
-
فاویسمممممممممممم پپپررررررررررررر
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 10:39
اینقدر خوشحالم که نمیدونم از کجا شروع کنم. باورش برامون سخته. خدایا یعنی تموم شد!!! استرس باقالیییی!!!! آزمایش ها میگه تموم شد. خدایا شکرت. اول بگم از اولین روز پدر مهدی. اولین باری که مهدی با عنوان پدر روزش رو جشن گرفت و این اسم مقدس رو مدیون پسرک کوچولوییه که با تار و پود زندگیش عجین شده. پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 این...
-
پدرم، همسرم روزت مبارک
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 13:05
یکسال گذشت. پارسال این موقع نویان کوچولو تو دلم شیطونی میکرد که پست روز مرد رو نوشتم. الان مرد کوچک هشت ماهه ای شده برای خودش. این روز رو به همه پدرا و همه همسرهای مهربون تبریک میگم. اونایی که همه هم و غممه زندگیشون آسایش زن و بچه هاشونه، نه اونایی که با خیانت عجین شدن، با دروغ، با ریاااا. دلم میگیره وقتی میبینم...
-
بهار هشت ماهگی
دوشنبه 30 فروردین 1395 10:44
امروز 30 فروردین 1395 و نویان دلبندم، 7 ماهگی رو تموم کردی و پا به اولین روز 8 ماهگی گذاشتی. 7 ماهگیت مبارک عزیزدل مامان، پسر شیرینم. دیروز برای چکاپ ماهانه رفتیم مطب دکترت. دکتر سعید منصوری. یه دکتر خوب و با حوصله. من که خیلی دوسش دارم. معمولا اردیبهشت ماه بابا خیلی سرش شلوغه و امسال هم بیشتر از همیشه. دانشگاه محل...
-
حال یا گذشته؟!
سهشنبه 24 فروردین 1395 12:00
همیشه این سوال منو حسابی درگیر خودش میکنه. چرا آدم ها تو گذشته شادتر از حال زندگی میکنن؟؟!! همیشه هییییییی یادش بخیر رو بیشتر شنیدم!!! با اینکه خودم خیلی سعی میکنم از حالم لذت ببرم ولی باز هم اعتراف میکنم که گذشته ها برام خیلی شیرین ترن!!! مثلا روزهایی که تازه با مهدی آشنا شده بودم، همیشه دلم میخواست این دوستی زودتر...