-
نویان 6 ماه و 22 روزه من
شنبه 21 فروردین 1395 11:49
وای که چقدر سخته ساعت 2 شب پسر شیطونت با چشم های مشکی و گردش نگات کنه و برات بخنده!!! نویان معمولا 11 شب میخوابه تا 7 صبح، دو سه باری هم تو خواب شیر میخوره، دقیقا مثل خوابیدن زمان بارداری من. ولی دیشب ساعت 9:30 از بیرون اومدیم و فسقل خان خوابیدن! سرلاک نخورده! همش گفتم الان بیدار میشه که نشد. یه بارم ساعت 11 بیدار شد...
-
بهار بهار پیرهن نو تنم کرد--- تازه تر از فصل شکفتنم کرد
چهارشنبه 18 فروردین 1395 12:19
سلام. بالاخره تعطیلات عید هم تموم شد و دوباره زندگی روال عادی خودشو پیدا کرد. جونم براتون بگه که هفته دوم تعطیلات ما راهی شمال شدیم. هوا خیلی با ما یار نبود و فقط دو روزش آفتابی بود ولی خداروشکر خیلی خوش گذشت. واقعا به یه مسافرت خوب احتیاج داشتم. نویان هم خداروشکر پسر خوش سفریه. مثل سفر اصفهان کل راه رو خواب نبود و...
-
مبارک بادت این سال و همه سال
جمعه 6 فروردین 1395 11:46
بالاخره سال 1394 بار و بندیلش رو بست و سال 1395 با کلی امید و آرزو برای روزهایی بهتر،مهمون ایران عزیز ما شد. نوروز امسال سفره هفت سین ما، یه مهمون کوچولو و شیرین داشت. نویان دوست داشتنی که تموم شیرینی زندگی ما شده. پسر عزیزتر از جونم، نوروزت مبارک نفس مامان. امیدوارم که سالی خوب و شیرین برات باشه عزیزدلم. امسال برای...
-
نوروز 1395
دوشنبه 2 فروردین 1395 09:52
شیشه عطر بهار لب دیوار شکست و هوا پر شد از بوی خدا.... چه دعایی کنمت بهتر از این: خنده ات از ته دل گریه ات از سر شوق "سال نو مبارک"
-
آخرین نفس های سال 1394
شنبه 29 اسفند 1394 11:12
بالاخره شمارش معکوس سال 1394 هم شروع شد. تیک تاک تیک تاک الان نشستم و سال 1394 رو نگاه میکنم. سالی که توش هم همسر بودم، هم باردار بودم، هم مادر شدم، هم خندیدم، هم گریه کردم. خوب که ریز میشم یکی از بهترین سال های زندگیم بود.پر از تجربه هایی که شاید دیگه تکرار نشن. گرچه اشک های زیادی هم ریختم و سختی هاشم کم نبود ولی در...
-
دونه های ریز نگران کننده
یکشنبه 23 اسفند 1394 11:39
بالاخره لعاب برنج نویان خان به 10 قاشق مرباخوری رسید. خدا رو شکر خوب میخوره. قاشق رو که کنار دهنش میبردم دهنش رو باز میکرد. یه بار به مهدی گفتم عکس بگیر و قاشق رو دور تر نگه داشتم که وروجک خان با دست های شیرینش قاشق رو گرفت و رسوند به دهنش مامان فدات شه عزیزه دلم. طبق دستور پزشکش بعد از رسیدن لعاب برنجش به 10 قاشق،...
-
صدای پای بهار
شنبه 15 اسفند 1394 12:35
امروز مثل همیشه با صدای نویان وروجک بیدار شدم. با چشم های گرد و نازنینش نگاهم میکرد و هووو هووو میکرد که یعنی بیدار شو!!!بوسه ای از وجودش چیدم و سریع کارهاشو انجام دادم که ببرم پیش مادر جونش و منم راهی اداره بشم. وقتی کارت کشیدم، دیدم درخت کنار در نگهبانی، شکوفه داده! شکوفه های سفید و کوچولو. تازه یادم افتاد که چیزی...
-
اولین طعم متفاوت
پنجشنبه 13 اسفند 1394 11:47
شنبه 8 اسفند ماه بود که تصمیم گرفتیم نویان رو ببریم پیش دکترش. با منشیش هماهنگ کردیم و راهی شدیم. راستش دلم نمیخواد بگمش ولی چون تصمیم دارم همه چی رو بنویسم اینم تعریف میکنم. میدونم کار درستی نیست ولی هربار که میریم مطب سه تومنی، پنج تومنی اضافه به منشیش میدیم و اونم بدون نوبت میفرستتمون داخل آخه مطب خیلی شلوغه و پر...
-
امید بازگشت به روزهایی نه چندان دور
جمعه 7 اسفند 1394 18:24
دوستای خوبم سلام بازم منو ببخشید اگه دیر دیر بهتون سر میزنم. از حال این روزهام بگم خدا رو شکر بد نیستم. نویان روزهای ابتدایی 6 ماهگی رو میگذرونه. حسابی شیطون شده و مدام میخواد بازی کنه. خواب شبش خدا رو شکر خیلی بهتر شده. از حدودای 11 شب میخوابه و دوبار برای شیر بیدار میشه. شیر خشک خوردنش همچنان تعریفی نداره! شیر مادر...
-
نویان تصمیم میگیرد
چهارشنبه 21 بهمن 1394 12:17
نمیدونم از کجا شروع کنم. انگار که پایانی برای دلنگرونی هام وجود نداره! کلافم. کلافه و سردرگم.باز هم حس میکنم مادر خوبی برای نویان نیستم. احساس ضعف میکنم. از اینجا بگم که پنج شنبه15 بهمن 1394 باید نویان رو برای غربالگری گوشش میبردیم. خیلی دودل بودیم که واقعا نیازی هست ببریم یانه. از هر کی میپرسیدم فقط همون یه بار رفته...
-
دردسر شیرین
یکشنبه 11 بهمن 1394 11:53
امروز 11 بهمن ماهه و نویان جونم روزهای شیرین 5 ماهگی رو سپری میکنه. وروجکی شده برای خودش که بیا و ببین!!! دایره کلماتش بیشتر شده ولی همچنان برای ما نامفهومه. "آددیشششش"، "آببیششش"، "اونگه" هم به کلماتش اضافه شده و خیلی هم تکرارشون میکنه. تو گریه هاش همچنان "می می" میگه که خدا...
-
یاد ایام "دو بهمن1393 "
جمعه 2 بهمن 1394 21:44
خدای من باورم نمیشه یکسال گذشت! عجب روزی بود دوم بهمن مآه 1393! پنجشنبه و ساعت حوالی 7 صبح بود. بعد از لکه بینی هایی که شدید نشد بهم گفتن بی بی چک بذار. امید چندانی به دیدن خط دوم نداشتم، با چشم های خواب آلود بی بی چک گذاشتم و خواب از سرم پرید. مثبت بود! خدای من باورش سخت بود.چند بار نگاهش کردم. خواب نبود، مثبت بود....
-
کابوس بیماری
دوشنبه 21 دی 1394 12:26
اصلا دلم نمیخواد این روزها تکرار بشن. ولی چه میشه کرد؟؟!! این روزها هستن و تکرار هم میشن تا تو بزرگ و بزرگ تر بشی.پنجشنبه 17 دی ماه نوبت غربالگری گوش داشتی. تو ماشین خوابت برد و مثل فرشته ها تو دستام خوابیده بودی.خانوم شنوایی سنج دستگاه ها رو نصب کرد و نمودارها رو صفحه مانیتور پدیدار شد. یکدفعه پرسید: سرما خورده؟! -...
-
اولین عروسی
یکشنبه 13 دی 1394 12:15
9 دی 1394 عروسی شراره بود و ما 8 دی به سمت اصفهان حرکت کردیم.کلی کار انجام نشده داشتم و همین کارها باعث شد تا 3 صبح بیدار باشم. از ساعت 3 تا 7 خوابیدم و یه بار هم وسطش به فسقلی مامان شی شیری دادم. حالا در کل چقدر خوابیدم خدا میدونه. بالاخره 10 صبح به طرف اصفهان حرکت کردیم. پسر قشنگ مامان تا خود اصفهان تو کریرش خواب...
-
شی شیری
دوشنبه 7 دی 1394 10:07
بازم یه دغدغه جدید!!!!!!!!!!! نویان خان از شیشه شیر فراری شده!!!!!!!! جدیدا به سختی شیشه میگیره و مدام غر میزنه!!! ولی به محض اینکه شیر خودم رو میدم با ولع تمام میخوره!!!! برعکسش رو دیده بودیم ولی این مدلیشو نهههههههههههههههه این پسر طلا اون زمانی که میخواستیم شیر مادر بخوره، ناز میکرد!!! حالا که من اداره میام و مامان...
-
شادی هایت به بلندی یلدا
چهارشنبه 2 دی 1394 10:37
امروز دومین روز از آخرین فصل ساله. ........................زمستووووووووووووون تن عریون باغجه چون بیابووون................ پسر کوچولوی من روزهای سرد چهارماهگی رو تجربه میکنه و شیطون و شیطون تر میشه. یلدای امسال اولین یلدای نویان بود و به مناسبت اولین یلداش دلم میخواست براش یه سفره اختصاصی بچینم. اینقدر براش ذوق داشتم...
-
سلام چهار ماهگی
دوشنبه 30 آذر 1394 12:40
دیروز 29 آذر 1394 نویان کوچولو مامان سه ماهگی رو تموم کرد و وارد چهارماهگی شد. دیروز بردیمش مطب دکتر منصوری واسه چکاپ ماهانه، با ورود به مطب، از اومدنم پشیمون شدم! مطب غلغله بود و پر از کودک بدحال! مهدی نویان رو بغل کرد و بیرون مطب موند تا نوبتمون بشه. همش نگران بودم که دستی دستی واسه یه چکاپ ساده بچم مریض نشه! دلم...
-
فسقلی مامان
پنجشنبه 19 آذر 1394 19:51
سلام فسقلی مامان، نفس مامان، همه کس مامان. روزها میگذرن و منو شما کم کم با شرایطمون کنار میایم. من از 10 صبح تا 2 بعد از ظهر میرم اداره و شما پیش مادر جون و خاله دلبری میکنی. مامان فدات بشه. چند وقت پیش رفتیم سراب صحنه. برگریزون پاییز و عاشقی. شما همش خواب بودی ولی حسابی خوش گذشت و کلی عکس گرفتیم. اولین باری که به...
-
معجزه آسمونی
دوشنبه 9 آذر 1394 11:57
نمیدونم چی بنویسم و چه جوری بنویسم. خوشحالم خیلی زیاااااد. یرای فرشته مهربونی که همیشه یه حسی بهم میگفت خبر خوش مادر شدنش بالاخره به گوشم میرسه. حس عجیبی دارم. خدایا شکرت. ممنون بابت هدیه آسمونی که به فرشته جونم عطا کردی. عاشقتم خدا جون. عاشق مهربونی هات. فرشته عزیزم نویسنده وبلاگ " روزنگار فرشته"...
-
خدایم، واگذار به تو
چهارشنبه 4 آذر 1394 10:48
می نویسم با دلی خون و چشمی پر اشک! مینویسم از ظلم!! از خوردن حق من و نویان دو ماهم!! و میدونم که خدای مهربونم از حق خودش میگذره ولی از حق الناس نمیگذره، مخصوصا اگه حق یه طفل دو ماهه باشه! شنبه 30 آبان نویان شیرینم واکسن دو ماهگیش رو زد. عزیزدلم واکسن رو خوب تحمل کرد و همون لحظه یه کم گریه کرد و بعد آروم شد. ولی قطره...
-
دو ماهه شد
جمعه 29 آبان 1394 20:46
دو ماه گذشت!!! از روزی که تو با چشم های نازت به دنیای ما آدما سلام کردی. دو ماه با سرعت برق و باد و تو پسر کوچولوی من دو ماهه شدی. دو ماهگیت مبارک غنچه نوشکفته زندگی من. این دو ماه پر از روزهای خوب و شاد و روزهای غمگین بود. پر از اتفاق های خوب و بد. ولی مهمترین اتفاق زندگی من بودن تو بود و بس. با تموم سختی ها و خستگی...
-
اولین سفر
سهشنبه 19 آبان 1394 17:43
سلام عشق کوچولوی مامان. الان که مینویسم تو کنارم دراز کشیدی و دست و پاهای نازنینتو تکون میدی و میخندی! شیرینه کوچولوی من. اومدم از این روزهای اخیر بنویسم. پدر جون و مادر جون رفتن تهران و از اونور شمال. خاله شراره هم رفته اصفهان دنبال کارای خونه و عروسیش. خاله شبنم هم سرما خورده و از ترس مریض شدن شما این طرفا نیومده....
-
من بدترین مادر دنیام!
سهشنبه 12 آبان 1394 11:32
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خیلی خستم خدا، خیلیییییییییییییییییی تموم وجودم درده. دیگه بریدم!چرا یکم آرامش بهم نمیدی خدا! خدایا چقدر دیگه باید تحمل کنم خدااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! از روزی که نویان دنیا اومد تموم دردهای دنیا تو وجودم ریخت. درد بخیه ها که کمترین و قابل تحمل ترین...
-
چهل شب گذشت!
دوشنبه 11 آبان 1394 12:13
میخوام از این روزها بگم. از روزهای بارونی! از صبح های پاییزی و برگ ریزون. پنج روزی پشت هم آسمون شهرمون بارونی بود، اونم چه بارونی! رحمت خدا همه چی رو شست و شست و پاک کرد (بمونه که برای بعضی ها عذاب الهی شد و سیل و کشته و ویرونی!!!) بارون! چه حس لطیفی، حس تازگی و این پاییز مصادف بود با حضور نویان، پسر عزیزتر از جونم،...
-
دردهایت به جان پر دردم
سهشنبه 5 آبان 1394 12:37
دردهات همه چی رو از یادم برد. تموم دردها و کلافه گی هامو. شب عاشورا بود، جمعه پردرد. اولین بار بود که بردیمت بیرون هوایی تازه کنی و توتموم مدت خواب بودی. نزدیک ساعت 9 شب بود که تو ماشین با فریاد از خواب پریدی. چنان به خودت میپیچیدی که میترسیدم از دستم رها بشی. لرزش چونت چنان دلمو به درد میاورد که حس میکردم ثانیه ای...
-
غنچه یک ماهه من
چهارشنبه 29 مهر 1394 19:48
یک ماه گذشت! یک ماه! پسر کوچک من امروز یک ماهه شد. یک ماه پیش چشم های نازش روبه دنیای ما گشود و رنگ و روی زندگی ما رو متحول کرد. یک ماه اشک و لبخند و دلواپسی. یک ماه بالا و پایین و یک ماه غم و شادی. شب نخوابی هایی که در عین سختی شیرین بود. یک ماهگی نویان من مصادف شد با دهه محرم! یکسال پیش در چنین روزهایی اشک هایم برای...
-
عشق و درد
سهشنبه 21 مهر 1394 13:19
درد و درد و درد. درد تموم تنم رو تسخیر کرده. با تموم دردی که دارم باز هم عاشق اینم که تو بغلم آروم بگیری و شیره جونم رو بمکی. درد شقاق سینه یکی از بدترین دردهای دنیاست. درد من خیلی شدیده و به دست و زیربغلم هم میزنه. یه جورایی خنده دار شدم. تحمل پوشیدن لباس رو هم ندارم. حتی یه پیرهن نازک. هفته پیش به شدت افسردگی گرفته...
-
اشک ها و لبخند ها
شنبه 11 مهر 1394 13:23
این روزها مثل برق و باد گذشت. زردی نویان منو مهدی رو حسابی بهم ریخته بود. اصلا حوصله نداشتیم. کارمون همش گریه بود و گریه. زردیش مقاوم تر از اونی بود که فکر میکردیم. دو روز اول خوب زیر دستگاه میموند. منم دوشبانه روز بود که روی هم، یک ساعت هم نخوابیده بودم. وقتی نویان زیر دستگاه بود همش نگاش میکردم. نکنه چشم بندش رو باز...
-
تکه ای از قلبم به دستانم سپرده شد
چهارشنبه 1 مهر 1394 05:28
الان که مینویسم ساعت 03:16 اول مهر ماه 1394. دلم میخواد از خوبی هاش شروع کنم. یکشنبه صبح، 29 مهرماه 1394 ساعت 08:15، منو مهدی و مامان رسیدیم بیمارستانو من رفتم تو زایشگاه. قلب نازنین نویان دوباره چک شد و برای من سرم نصب شد. 4 نفر بودیم که آخرین ساعت های دوران بارداری رو میگذروندیم. دو نفر بیمار دکتر صانعی و دو نفر...
-
آخرین برگ از این تقویم
یکشنبه 29 شهریور 1394 01:09
نویان کوچولوی من، پسر عزیزتر از جونم سلام. این آخرین نامه ایه که تو زندگی جنینیت برات می نویسم. الان ساعت 00:40 یکشنبه 29 شهریور ماهه. و خدا بخواد امروز تو چشم های نازت رو به دنیای ما باز میکنی. آخرین ساعت های زندگی تو در وجود من. این ساعت ها یه حس عجیبی دارم. نمیدونی چقدر بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهتم. منتظر بوسیدن...