قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سفرنامه خرداد 98

(ساحل زیبای اوشیان)

اولش قرار بود تعطیلات خرداد بریم ترکیه، که متأسفانه زورمون به هزینه ها نرسید و برنامه شمال گذاشتیم. قرار بود مامان و بابا چند روزی زودتر برن که یه سری مشکلات پیش اومد و الکی الکی کش پیدا کرد!!!بالاخره پنجشنبه عصر بابا خبر داد که فردا عازم شمالن و مام کلی خوشحال شدیم. 

مهدی جمعه ساعت 6 عصر، امتحان دوره ارتقا پایه از 2 به 1 نظام مهندسی رو داشت. برنامه مون این بود جمعه شب رو همدان بگذرونیم که هم دیداری تازه بشه، هم راهمون نزدیک تر بشه. که نه من به کارام رسیدم، نه همدان شرایط مهیا بود!(نیکا خانوم گل، دختر هدا جون(خواهرزاده مهدی)، اول خرداد به دنیا اومد و شهناز(خواهر مهدی) پیش هدا بود. مهنازم (خواهر مهدی) که از تهران اومده بود پیش بچه‌ها، سرما خورده بود)خلاصه اینکه  جور نشد بریم همدان و شنبه 11 خرداد 98 عازم شمال شدیم.

مثل همیشه نویان تو جاده عالی بود و اصلا اذیت نکرد(البته من عقب کنار صندلی نویان میشینم، براش کتاب میخونم، باهاش بازی میکنم و ...)


(جنگل دالیخانی)

شمال هوا فوق العاده بود، نه سرد و نه گرم. فقط ظهرها یکمی احتیاج به روشن کردن کولر داشتیم. مثل همیشه اولین دیدارمون با دریا بود. شور و شوق نویان برای دریا توصیف نشدنی بود. خنده های از ته دل و شادی های بی امان. شب هم با مامان و بابا رفتیم ساحل و کلی با نویان دویدیم و بازی کردیم. 

طبق عادت همیشگی، نویان ساعت 7 صبح بیدار بود!دوشنبه 13 خرداد 98، برای اینکه مامان بابا هم بتونن یکم بیشتر بخوابن، من و مهدی و نویان رفتیم دریا و صبحونه رو ساحل خوردیم. چه هوایی بود، چه طبیعتی بود، چه پرنده هایی...

از روز 12 خرداد دوباره صدای من گرفت و سرفه شروع شد!!!به سفارش هدا یه دگزا زدم بلکه تو سفر اذیت نشم. تشخیص هدا حساسیت یا ندول حنجره بود که گفت باید سر فرصت دقیق بررسی بشه!حساسیت مهدی هم شدید شده بود که مجبور شدیم بریم دکتر و قرص و قطره بگیریم. با این حال، این سفر به شدت بهمون خوش گذشت و واقعا بهش احتیاج داشتیم.

شراره و سینا قرار بود زودتر بیان که متأسفانه پدر همکار شراره فوت شد و شراره نتونست مرخصی بگیره. اونام دوشنبه ساعت 14 حرکت کردن و حوالی 1 شب رسیدن و بالاخره جمعمون جمع شد.(جای شبنم و سعید و کارن جونم خالی بود البته، اونا جنوب عروسی داشتن و رفتن جنوب)


(جنگل دالیخانی)

هوا باب شنا کردن بود و سه شنبه 14 خرداد 98 خونوادگی رفتیم شنا و والیبال دریایی خخخخ 

خیلی حال داد و خوش گذشت.

اون روز تو دریا یه ماهی پیدا کردیم که تازه مرده بود. نویان خواست دستش باشه و منم بهش اجازه دادم. براش توضیح دادم که ماهیه مرده و رفته پیش خدا جون. دوست داشت نگهش داره، منم مخالفتی نکردم. قبلا در مورد مرگ با نویان زیاد حرف زده بودم. اینکه هر موجودی یه روزی عمرش تموم میشه و میره پیش خداجون. کارتون "کو کو" رو دیده بود و به سفارش"مژده شاه نعمت اللهی"عزیزم کتاب های"درخت خاطره، نوشته بریتانیا تکنتراپ، ترجمه مهرنوش پارسانژاد، نشر با فرزندان" و "مرگ بالای درخت سیب، نوشته کاترین شارر، ترجمه پروانه عروج نیا، نشر فاطمی" رو براش گرفته و خونده بودم و بچم حسابی آمادگی پذیرش مرگ رو داشت. یه روز ماهی رو پیش خودش نگه داشت، ولی فرداش با مهدی رفتن و خاکش کردن.

(تو شمال، نویان یه سوسک طلایی و چندتا حلزون رو گرفته بود و باهاشون بازی میکرد. موقع برگشتن همه رو آزاد کرد، جز یه حلزون که بیچاره تبعید شد کرمانشاه. حالا دارم روش کار میکنم که بریم باغ و آزادش کنیم. امیدوارم رضایت بده)

سه شنبه شب تصمیم گرفتیم یه سری به هتل قدیم رامسر بزنیم و تو کافه اش نوشیدنی بخوریم. نگم براتون از ترافیک وحشتناک رامسر!!!شراره و سینا و مامان و بابا و نویان با ماشین بابا بودن و من و مهدی با ماشین خودمون. بابام چند ماهیه یه تیگو 7 مشکی خریده که دین و دنیای نویان شده!!!چون حیاط بابا اینا جای دوتا ماشین نداشت، تیگو رو گذاشتن خونه مامانی. شبی که ماشینو بردیم اونجا، نویان حسابیییی پکر شد و میگفت ایکس 60 رو بذارین خونه مامانی!!!تو شمال بابت اینکه تیگو رو آورده بودن خیلی خوشحال بود. هرجا میرفتیم میگفت من با تیگو7 میام!!!همش میگه ماشین دجون خیلییی خوشگله، کلاج نداره، اتوماته و ... 

هر روزم یه نوبت باید بره تو ماشین بشینه، روشنش کنه. براتم توضیح میده که اول باید سه بار ترمزو بزنی بعد ترمزو بگیری و روشن کنی. تازه بهت میگه وقتی ماشین خاموشه نباید فرمونش رو بچرخونی چون روغن فرمونش خراب میشه خخخخ

یه بارم که به بابام گفته بود"دجون بیا ال نود ما برای تو، تیگو 7 رو بده به من خخخ"

خلاصه که داستان دارن نویان و تیگو 7!!!

اینو داشتم میگفتم که رفتیم رامسر، یه مسیر ما جاموندیم و بابااینا رو گم کردیم. گفتیم با wase بریم. کلی تو ترافیک موندیم و ویز عزیز ما رو رسوند در پشتی هتل قدیم خخخ. دوباره دور زدیم و رفتیم و بالاخره رسیدیم، شراره و سینا اشاره دادن برین پایین، منظورشون پارکینگ پایین بود، که ما متوجه منظورشون نشدیم و خیابون رو رفتیم پایین. خیابون هم یه طرفه بود این شد که دوباره رسیدیم به همون ترافیک فاجعه!!!گفتیم دیگه بالا نریم که شراره گفت نویان نگرانه و بیاین!

دو بارم نویان زنگ زد گفت باباجون خب یکم دنده عقب بگیر بیا دیگه!!!خخخخخ

 خلاصه اینکه با دفعه آخری که برای رفتن به خونه اون مسیرو طی کردیم، سه سری فاجعه ترافیک رو پشت سر گذاشتیم!!!


(جنگل دالیخانی)

15 خرداد 98 از پرورش ماهی، ماهی گرفتیم و عازم جنگل دالیخانی شدیم. خیلی شلوغ بود ولی یه جای خوب پیدا کردیم و کلی خوش گذروندیم. نویان قبل از رسیدن به جنگل خوابش برد و تقریبا کل مدتی که جنگل بودیم رو خواب بود. موقع برگشت نویان افتخار داد و تو ماشین خودمون نشست که چشمتون روز بد نبینه، فاصله 20 دقیقه ای از رامسر تا ویلا رو دوساعت و نیم تو ترافیک رامسر بودیم!!!همه مون کلافه شده بودیم. نویانم بی حوصله شده بود و بهونه میگرفت. تشنش هم بود و هیچ مغازه ای دور و برمون نبود!به خیال خودشم داشت تهدیدمون میکرد!میگفت "باباجون اگه الان برام آب معدنی نخری، دیگه نمیخواما، باید آب شیر بهم بدی خخخ"

آخرشم که دیگه خیلی کلافه شده بود میگفت"اصلا کی گفت منو ببرین جنگل!!!)

بالاخره ترافیک رو پشت سر گذاشتیم و به پیشنهاد سینا، بلال خریدیم و ساحل، کباب کردیم و خوردیم. پیشنهاد خیلی خوبی بود و اعصاب خوردی ترافیک رو از بین برد. شب ساحل و صدای موج و آتیش و بلال و خنکی آب دریا که پامونو نوازش میداد، خاطره خوبی رو برامون به جا گذاشت.


(ساحل زیبای اوشیان)

قرار بود 15 خرداد بریم "ماسال"، ولی ترافیک شب قبلش حسابی ترسوندمون و بیخیال ماسال شدیم. گفتیم بریم سرولات. مامان و بابا باهامون نیومدن. یکی از دوستای بابا (عمو احد) از نقده اومده بود و قرار بود بعد از ظهر بیان پیششون. پس من و مهدی و شراره و سینا و نویان عازم سرولات شدیم. 


(ساحل زیبای چابکسر)

نهار مهمون سینا بودیم!برگر ذغالی!!!

جونم براتون بگه که خنده دارترین(چرکولک ترین) نهار عمرم بود!تمام آبی که همراهمون بود برای شستن قارچ و گوجه و سیب زمینی و ... مصرف کردیم. سیب زمینی ها رو ورقه ورقه کردیم و تو توری گذاشتیم که آقایون محترم زحمت کشیدن و موقع برگردوندن توری همه رو انداختن زمین!!!!بیخیال خوردنش هم که نشدن!!!آب رودخونه رو آوردن و با اون شستنش


(ساحل زیبای چابکسر)

خلاصه سیب زمینی ها که اونجوری شد، گفتیم توروخدا دقت کنین دیگه. مهدی که اومد برگرا رو بذاره رو آتیش، یکی از برگرا از لای توری افتاد!سینا یکی زد تو سرش که بابا بلد نیستی و ... اومد خودش درستش کنه که به سلامتی کل برگرا رو انداخت زمین

دیگه اینقدر به این پت و مت خندیدیم که نگوووو!!!

آخر آخرم یکیشون باز افتاد که سینا گفت برای خودم خخخخ

خدا رو شکر نویان خودشو با تنقلات سیر کرده بود و نخورد 

سینا میگفت این اندازه از میکروب برای بدنامون لازمه خخخ


(سرولات زیبا)

بعد از نهارم که رفتیم تو آب و زیر آبشارهای کوچیکی که درست شده بود، کلی آب بازی کردیم و بینهایت بهمون خوش گذشت و 16 خرداد 98 تو دفتر خاطراتمون، یه روز شاد و به یاد موندنی شد.


(سرولات زیبا)

شراره قشنگم 17 خرداد به دنیا اومده و آجی کوچیکه نازنین من شده. خدا رو شکر که تورو دارم بهترینم.تولدت مبارکمون باشه.

شب هفدهم خرداد هم یه کیک برای شراره گرفتیم و با خاله خدیج اینا یه جشن تولد خودمونی تو شاه نشین ویلا براش گرفتیم. کلی هم با آهنگ"جنتلمن" خندیدیم و خوش گذروندیم.نویان اصلا خاطره خوبی از بالن آرزو نداشت. هر چی چهارشنبه سوریا هوا کردیم، بالا نرفت و خورد به درخت و آتیش گرفت و ...

شب تولد شراره بالاخره موفق شدیم با چسب زدن سوراخ ها بالن آرزو رو هوا کنیم و نویانی رو ذوق زده و خوشحال کنیم.


(سرولات زیبا)

جمعه 17 خرداد روز آخر سفرمون بود. شراره و سینا قرار بود صبح برگردن اصفهان که شب سینا خوابش نبرده بود و تقریبا ظهر حرکت کردن. 

من و مهدی و نویان سه تایی رفتیم دریا.نویان و مهدی تو ساحل موتور سوار شدن و کلی کیف کردن.اسپیکر شراره دست نویان بود.نویان عاشقش شده بود و مدام میگفت برام جنتلمن بذارین!(میدونم اصلا مناسب سنش نیست ولی خب آهنگش رو دوست داشت و باهاش میرقصید. خدا رو شکر معنی کلماتش رو هم ازم نپرسید)

شراره و سینا اومدن ساحل، نویان دوست نداشت اسپیکرش رو پس بده!شراره هم دلش سوخت و نبردش!لب ساحل با شراره و سینا خداحافظی کردیم و اونا رفتن.

عصر هم با مامان و بابا رفتیم ساحل و نویان سوار اسب شد و شب آخرم گذشت.

6 ماهی بود که منتظر بودیم مهدی رو برای گزینش عقیدتی دانشگاه سراسری بخوان، که خبری نشده بود، همینکه رسیدیم شمال زنگ زدن گفتن یکشنبه بیا گزینش!!!که مهدی گفت نمیتونم و گزینش افتاد یکشنبه 26 خرداد 1398.دعا کنین این مرحله هم به سلامتی پشت سر بذاره.

(بعد نوشت:خدا رو شکر جلسه گزینش مهدی عالی بود)

شنبه 18 خرداد 98 سفرنامه شمال با یه بغل خاطرات خوش به پایان رسید و ما برگشتیم خونمون...

روزهای زندگی

یه هفته ای بود که نویان،  وقتی مامان میرفت مهد دنبالش، تو ماشین میخوابید و همین باعث میشد نهارشو خیلی دیر بخوره و خلاصه همه برنامه هاش بهم میریخت. یهو به سرم زد که براش غذا بذارم با بچه‌های نهاری بخوره. مزایای این کار زیاد بود، زود نهار میخورد،خودش نهار میخورد و از مامانم نمیخواست غذا بهش بده، موقع خوردن نهار درخواست کارتون نمی کرد، بعد از نهار سریع نمیخوابید، اگه تو ماشین مامان خوابش میبرد هیچ عیبی نداشت، شامش رو خوب میخورد و ...

خلاصه از شنبه 14 اردیبهشت 1398 نویان هم به جمع بچه‌های نهاری مهدکودک اضافه شد.

اینم البته مشکلات خودش رو داره. یه روز خوب غذا میخوره، یه روز بد، یه روز(مثل دیروز) لب به غذاش نمیزنه و ...

یه روزم بهم گفت من دوست ندارم مهدکودک غذا بخورم. گفتم چرا؟گفت آخه خسته میشم همش قاشق بردارم غذا بخورم خخخخ

بعد براش توضیح دادم که اگه مهدکودک غذا بخوره، بعد از خواب سریع میتونه بره با کیان و مهرسام(دوستای نویان و نوه های همسایه های خونه پدری)بازی کنه و مجبور نیست اول غذا بخوره و اونم خوشحال شد که مهدکودک غذاشو میخوره.

یه روزم بهم گفت مامان آشپزخونه مهدکودک بدشکله!میدونستم دنبال اینه که بگه غذا برام نذار!منم شروع کردم به سوال که یعنی آشپزخونه ما خوشگل تره؟!آشپزخونه ماجون چه طور و ... و بچم هم وارد بازی شد و کلا یادش رفت



حالا بگم براتون از داستان به قول نویان پراید وانتی که دوست عزیزش براش خریده بود!!!یه روز دیدم یه ماشین کوچولو زرد با خودش آورده خونه که درب و داغونم هست و یه چرخم نداره!!!به مامانم گفتم جریان این ماشین چیه؟گفت تو کیفش بوده و نویان گفته دوست عزیزم برام خریده!!!تو دلم غوغایی شد!!!خدایا یعنی نویان بی اجازه ماشین کسی رو برداشته؟!کلی خودخوری کردم و دنبال یه راه حل گشتم. نویان از خواب بیدار شد و سراغ ماشینش رو گرفت و برای منم تعریف کرد که دوست عزیزش براش خریده!!!گفتم چه عالییی اسم دوست عزیزت چیه؟!یه بار گفت امیر سام، یه بار گفت محمد دانیال و ...

نگرانی دست بردار نبود. نه میخواستم از نظر روحی آسیبی ببینه و نه اینکه از اصول خونوادگی فرار کنه.تو مباحث روانشناسی خونده بودم که بچه تو این سن اصلا نمیفهمه دزدی چیه و کار بدیه!!! و اصلا نباید سرزنشش کرد. فقط باید بهش غیرمستقیم گفت که کار درستی نیست. فکری به ذهنم رسید براش یه قصه تعریف کردم. قصه حسنی و نخودی که با هم دوست بودن و نخودی ماشین حسنی رو برداشته بود و ...

حسابی گوش داد کلی هم ذوق کرد و گفت دوباره برام تعریف کن!

آخر داستان گفتم نویان اگه مهربد(دوست صمیمیش) ماشین تورو بی اجازه برداره ناراحت میشی؟!گفت آره ولی مهربد پسر خوبیه این کارو نمیکنه!!!

خیلی باهاش کلنجار رفتم. یه بار گفتم شاید ماشینه شیطون بوده خودش پریده تو کیف نخودی!!!کلی خندیدیم و ... و یهو با هیجان گفت این ماشینم شیطون بوده پریده تو کیف من!!!منم ادامش دادم که پس باید به حسنی پسش بدیم که دیگه گریه نکنه و ...

که نویان گفت این ماشینو دوستم برام خریده ماله خودمه!!!

دیدم دیگه دارم حساسش میکنم.بدی کارش رو توضیح داده بودم و دیگه کافی بود. 

ماشینو تو کیف مهدش گذاشتم و راهیش کردم. در کمال ناباوری بازم با ماشین اومد خونه و حتی مامانم گفت جلو بچه‌ها دستش بوده!!!

مهدی با مربی مهدش درمیون گذاشت و کمک مربی بهش گفته بود مگه ماله نویان نیست؟!!!

خلاصه که کلی به کمک مربی گفتیم جوری برخورد کنه که بچه احساس بدی نکنه و ...

ظهر کمک مربیش بهم پیام داد:"من رفتم کلاس ماشینو نشون نویان دادم گفتم نویان جون ماشین مال شماست؟کی بهت داده؟ گفت آره مینا جون دوستم داده گفتم کدوم دوستت گفت محمد صدرا که سریع خود صدرا گفت مینا جون من بهش دادم برا خودش ماشین به نویان دادم برا خودش.صدرا خیلی به ماشین علاقه داره همیشه ماشین میاره خیلی هم مهربون تو عالم بازی به همدیگه بخشیده بودن حق با نویان بود واقعا بهش کادو داده بود. منم به نویان گفتم ک مامانش خبر نداره ماشینو ب شما داده بره از مامان باباش اجازه بگیره بعد"

خلاصه اینکه در مورد بچم اشتباه کرده بودم و پسرم راست میگفت. چقدر الکی اذیتش کردم!!!چقدر حسم مثبت بود و خوشحال بودم. انگار از یه آزمون بزرگی سربلند بیرون اومده بودم ولی نویان وقتی اومد خونه ناراحت بود گفت مامان پراید وانتم گم شد!!!

اینم از پایان این ماجرا...



جونم براتون بگه که پنجشنبه 19 اردیبهشت 98 خونه دوست مهدی(عابد و پریا) دعوت بودیم. نویان و پونه حسابیییی با هم بازی کردن و خوش گذروندن تا حدی که فقط گاهی از دور بهشون یه نگاهی مینداختم. نفهمیدم چی شد که یهو دعواشون شد!ووی ووی ووی ماشاا به زبون پونه!یه ریز میگفت!وسط حرفاش به نویان گفت تو هم پسری هم سیاهی به پریا گفتم دخترت هم فمنیسته هم نژادپرست.

خلاصه بچم نمیرسید حرفای پونه رو تجزیه تحلیل کنه فقط یه بار بهش گفت"منم همین طور"

من همیشه اعتقاد داشتم و دارم که بچه نباید کسی رو بزنه و همیشه به نویان میگم زدن کار بدیه و اگه کسی خواست بزنتت باید دستشو بگیری و بگی زدن کار بدیه. خودت نباید کسی رو بزنی و نبایدم بذاری کسی بزنتت. ولی اون شب به این شیوه تربیت شک کردم!!!اینکه نذاری کسی روت دست بلند کنه برای بچه سه سال و نیمه کار سختیه مخصوصا اگه طرف مقابلش چند سال بزرگتر باشه!!! واقعا درمونده شدم. تو مملکتی که کتک زن بودن باعث افتخار پدر و مادره و میگن بچمون میتونه حق خودشو بگیره! واقعا من باید چه روش تربیتی ای رو پیش بگیرم؟!مطمئنم روش من درسته ولی میترسم. 

فردای اون شب مهدی بهش گفت اگه کسی خواست تورو بزنه و نتونستی جلوشو بگیری تو هم بزن!!!!

هنوز هم قلبا با این حرف مهدی مخالفم ولی فکر میکنم تو مملکت هردمبیل ما شاید روش بهتری باشه!!!




کنار باغ بابا یه اصطبل اسبه که یکی از اسباش بارداره. نویان شنبه 28 اردیبهشت 1398 این نقاشی رو کشیده و میگه این اسبیه اونم نی نی تو دلشه  

اینم بگم که از اول این ماه حس کردیم اسباب بازی خریدن نویان خیلی زیاد و بی رویه شده و گاهی برای خریدش شاهد قشقرق و گریه هاش بودیم. البته ما کوتاه نمیومدیم ولی خب اشک و ناراحتیش جیگرمونو کباب میکرد. این فکر به سرمون زد که براش روز اسباب بازی بذاریم. تا رسیدن روز اسباب بازی اجازه نداریم چیزی براش بخریم و تو اون روز خودش میره و یه چیزی که دوست داره رو برای خودش میخره و قرارمون شد اول هر ماه! یه جدول براش درست کردم و چسبوندم گوشه تختش و هر شب یه روزش رو خط میزدیم و به قول نویان وسطش زمین فوتبال میکشیدیم خخخ



یه روز دیدم صدام زد و گفت مامان رسیدیم به روز اسباب بازی، همه شو خط زدم!!!دیدم فقط خط زده و دایره هاشو نکشیده، منم سریع فکری به سرم زد گفتم دایره هاش که مونده!!!بعدم آقا نویان ما فقط اجازه داریم هر شب یکی از خونه ها رو خط بزنیم نه بیشتر.

خلاصه الان که می نویسم 31 اردیبهشته و فردا روز اسباب بازیه هوراااا موفق شدیم...


بدرود یک هزار و سیصد و نود وهفت لعنتی!!!


وقتی که پدر هست خونه دل یه دختر همیشه گرمه. بابای خوبم تولدت مبارک.20 اسفند تولد بابا و دوست عزیزش عمو بهرام دوست داشتنی بود، که همگی خونه اونا دعوت شدیم و یه شب پرخاطره و شاد ساختیم. تنتون سلامت و دلتون شاد.اون شب حسابی از ته دل خندیدین و خندیدیم.



از کجا بگم که دلم خونه!!!! انگار این ویروس ها و بیماری ها ولکن ما نیستن!!! ده روز پیش نویان دوباره مریض شد!!! حالت هاش مثل سرماخوردگی بود ولی یکم که ازش گذشت، تب کرد. بردمش دکتر و گفت احتمالا ویروسه ولی اگه ترشحات بینیش رنگی شد یا بعد از سه روز بازم تب داشت کوآموکسی کولاو رو شروع کن. تب نویان همون شب قطع شد و دقیقا سه روز بعد دوباره شروع شد!!!! هر شب تب میکرد!!! از جمعه 24 اسفند هم عفونت به چشماش زد!!!! چشماش اینقدر قی میکرد که پلکاش بهم میچسبید و نمیتونست چشماشو باز کنه!!! خلاصه که دوباره راهی دکتر شدیم و درگیر قطره و پماد چشمی!!! پمادش رو تو خواب میزدم و ای بدک نبود. ولی امان از قطره چشمش!!! چشماشو میسوزوند و هر 6 ساعت برای ریختن قطره داستان داشتیم!!!! نویان بی حال و مام بی حوصله(البته بگم من و مهدی هم مریض شدیم و کار مهدی حتی به سرم کشید!). این داروها و کشمکش های دارو خوردن هم به شدت لجبازش کرده بود و البته بداخلاق!!!! هر شب به خودم قول میدادم صبور باشم!!! بچه که تقصیری نداره!!! ولی افسوس که موفق نبودم و عذاب وجدان راحتم نمیذاره!!!بچم به شدت بی اشتها شده و تقریبا از دم زندس!!!! خدایا لطفا لطفا یکم ما رو بیخیال شو!!!!



جمعه 24 اسفند 1397 جشن نوروز مهدکودک باران دعوت بودیم. بمونه که با بداخلاقی های نویان با چه بدبختی ای رفتیم و جشن از ساعت 17 بود ولی ما ساعت 20:30 رسیدیم!!!ولییییی شب خیلی خوبی بود. جشن تو تالار یاس سفید برگزار شد و گروه رقص کردی و حاجی فیروز و عمو نارنجی و خلاصه برنامه هاشون جالب بود. مهربد(دوست جون جونی نویان) هم اومده بود و این دوتا بچه کلی با هم رقصیدن و کیف کردن. میدونستم با هم خیلی صمیمی شدن ولی این حجم محبت بینشون رو باور نداشتم. واقعا ذوق زده شدم براشون. مهربد،سه ماهی از نویان بزرگتره ولی ماشاا خیلی درشته. اینقدر که ما حس کردیم رشد نویان خوب نبوده و از دکترش پرسیدیم و البته دکترش گفت قد و وزن نویان نسبت به سنش عالیه.



سعی کرده بودن تموم رسم و رسوم نوروز رو تو جشنشون جا بدن. از قاشق زنی و آتیش بازی تا شکستن کوزه و ...

گرچه اولش حالمون خوب نبود و دیر رسیدنمون باعث شد جای درست و حسابی ای هم نداشته باشیم، ولییییی خیلی شب خوبی بود و من به خاطر شادی نویان کلی خوشحال بودم.



وقتی عیدی مربی هاشو دادم گفتم که احتمالا تا بعد از تعطیلات نویان مهد نمیاد که هم حال خودش روبراه بشه و هم بچه های دیگه ازش نگیرن. که زهرا جون گفت فقط یه عیدی براش درست کردم حتما بیاین ببرین.این خوک نمدی خوشگل، همون عیدی مهدکودکه.



جونم براتون بگه که تب کردن های شبونه نویان، با وجود مصرف آنتی بیوتیک همچنان ادامه داشت!!! این بود که هدا گفت تا تعطیلات نشده یه سری آز خون و ادرار ازش بگیرین!!! کی؟! 27 اسفند!!! یاد دوست دبیرستانم "مهسا" عزیز افتادم که مسئول کنترل کیفی آزمایشگاه رازی بود. بهش پیام دادم و گفت صبح بیاین تا جاییکه بشه سعی میکنم جوابا رو قبل تعطیلات به دستت برسونم. 27 و 28 اسفند رو مرخصی گرفته بودم که شاید بشه یکم خونه تکونی کنم! که هر دو روزش درگیر آزمایشگاه و دکتر و ... شدم. دوشنبه 27 اسفند 97 من و مهدی و نویان راهی آزمایشگاه رازی شدیم و مهسا جان زحمت کشید و زود کارمونو راه انداخت. از گل پسرم بگم که 5 شیشه خون ازش گرفتن و آخ نگفت!!! شجاعتش قابل تحسینه ولی این توداری بیش از حدش نگرانم میکنه!!! از قبل براش توضیح داده بودم که روندش چه طوریه و یکم درد داره،حتی بهش گفتم اگه درد داره گریه کنی ایرادی نداره، ولی بچم صبورتر از این حرفا بود!!! این حجم خونی که ازش گرفته بودن بی حالش کرده بود و رنگ به رو نداشت. مامان برات بمیره که تو این سال 97 لعنتی اینقدر اذیت شدی!!! این لیموزین هم جایزه رفتار عالیش تو آزمایشگاه بود(خودش انتخاب کرد، قیمتش سرسام آور بود 110 تومن یه ماشین کوچولو!!!! ولی هرکاری کردیم نتونستیم تصمیمش رو عوض کنیم و چون بهش حق انتخاب داده بودیم، نمیشد زیرش بزنیم و براش خریدیم). جالب اینکه از شب قبلش دیگه تب نکرد. قی چشمش هم تقریبا برطرف شده ولی سرفه اذیتش میکنه.



صبح 28 اسفند، چشمامو که باز کردم به مهسا پیام دادم و چون هنوز جواب همه پارامترهای آزمایشش آماده نشده بود (آهن و ویتامین دی و ...) از رو سیستم برام عکس گرفت و فرستاد. تقریبا همه چیش خوب بود جز ESR 1h که منو دیوونه کرد! (رنج نرمالش 15 بود که آز نویان 55 رو نشون میداد!!!)مهسا برام نوشت عفونتش زیاده و حتما دکتر ببر. ساعت 8 صبح بود و هدا هنوز خواب بود. رفتم تونت و چک کردم و جلو چشمام تار شد! خدای من خدای من، فقط به نویانم سلامتی بده. دیگه هیچیییییی ازت نمیخوام. هدا جوابو دید و گفت نگرانیت بی مورده چون هموگلوبینش نرماله ولی یه متخصص اطفال یا عفونی هم ببینه بد نیست. دیروز صبح چی به من گذشت خدا میدونه. چقدر زار زدم خدا میدونه. چقدر التماس کردم خدا میدونه. 28 اسفند بود و دکترا در دسترس نبودن. دکتر خودش قبلا گفته بود تا 28 اسفند هستم، ولی من میترسیدم به خاطر چهارشنبه سوری (اون منطقه قیامت میشه) نیاد! شبنم از خواهر دوستش که متخصص اطفاله وقت گرفت و نویانو پیشش بردیم. نگرانیم بابت آزمایش رو که اونم رد کرد و گفت بالا بودنش بابت مریضی الانشه و تو بدنش التهاب هست. فقط چیز عجیب این بود که گفت بچم آسم داره!!!! فقط از رو صدای سرفه هاش!!!! بهش اسپری آسم و ... داد. من که اصلا جدیش نگرفتم!!! نویان کلا ده روز نیست اینجوری سرفه میزنه!!! اینهمه وقت، دکتر خودش تشخیص آسم نداد حالا از رو صدای سرفه فهمید آسم داره!!!خلاصه به سمت مطب دکتر خودش راه افتادیم. حدسم بی مورد نبود. پیش پای ما نیروی انتظامی ساختمون پزشکان رو تعطیل کرد و ما نتونستیم دکترش رو ببینیم!!! دیگه راهی جلو پامون نبود. با هدا مشورت کردیم و گفت نگران نباشین اصلا از روی سرفه نمیشه تشخیص آسم داد ولی داروها رو چک کرد و گفت داروهای بدی نیست و مصرف کنین. اسپری ها هم ضرر نداره و برای تسکین سرفه هاش کمکش میکنه. بالاخره نسخه رو پیچیدیم. برای اسپری ها یه دستگاه به اسم "دمیار" بهمون معرفی کردن که مثل ماسک اکسیژن میمونه و زدن اسپری ها رو برای بچه ها راحت تر میکنه. عزا گرفته بودم چه جوری برای نویان بزنم ولی یه فیلم که روش استفادشو نشون میداد از نت گرفتم و براش گذاشتم و اونم دید و بعدش راحت اسپری ها رو زد. راستی دوتا عروسک نمایشی دستی براش خریدم (گاوی و الاغی) خیلی خوب باهاشون ارتباط گرفته و اون دوتا تو خیلی مسائل (خوردن دارو و زدن اسپری و ...)به من و مهدی کمک میکنن.
تو راه برگشت از مطب نویان تو بغلمون خوابید. هیچ کدوم نه حال چهارشنبه سوری داشتیم، نه دل و دماغشو. با این حال گفتم اگه نویان بیدار شد یه سر بریم باغ، آش بخوریم و از رو آتیش بپریم که بابا گفت شماها مریض بودین ما هم حال نداشتیم و نرفتیم!!!(شبنم و کارن هم مریض بودن).اولین چهارشنبه سوری عمرم بود که از رو آتیش نپریدم و دلم بین هیاهو زردی من از تو و سرخی تو از من جا موند!!! چهارشنبه سوری مبارک...
امسال خودمم برای خودم غریبم! همیشه اینقدر ذوق و شوق عید و چهارشنبه سوری و رسومات رو داشتم که سوژه شوخی همه بودم ولی الان کلی کارهای خونه تکونیم مونده!!! کارهای خودم که هیچیییییی. روحیه هیچ چی رو ندارم. خدایا کمکم کن.


همیشه میگفتم روز بد و سال بد وجود نداره!!! این ما آدماییم که اونا رو خوب و بد میکنیم!!! ولی سال 1397 واقعا برای من سال بدی بود!!! سالی لبریز از بیماری و ویروس های جورواجور که هنوزم درگیرشونم.سال نگرانی و دلشوره. سال اضطراب. یک هزار و سیصد و نود و هفت لعنتی برو و دیگه پشت سرت هم نگاه نکن! برو و با رفتنت درد و بیماری و غصه رو ببر. برو و دیگه برنگرد. جز تک و توک خاطرات و سفرهایی خوب، دیگه هیچ دل خوشی ازت ندارم. حس میکنم بدترین سال زندگی من بودی!!!

و اما یک هزار و سیصد و نود و هشت توروخدا با این سرزمین یکم مهربون باش! برای این مردم شادی و بهروزی بیار، رزق و روزی و سلامتی، دل خوش و هرچی که خوبه. لطفا لطفا لطفا سال خوبی باش.

پیشاپیش سال نو مبارک

راستی داشت یادم میرفت:

روز همه پدرهای مهربون و شوهرهای نازنین مبارک به خصوص بابای گل خودم و مهدی، همسر بینظیرم.

ببین باز می بارد آرام برف


ببین باز می‌بارد آرام؛ برف
فریبا و رقصنده و رام؛ برف

عروسانه می‌آید از آسمان
در این حجله، آرام و پدرام؛ برف

جهان را سراسر سپیدی گرفت
به هر شاخه، هر شانه، هر بام؛ برف

(شهرام مقدسی)

بالاخره بارید. بارید و شهر قشنگمون رو سفیدپوش کرد. خدایا شکرت.



مهدی پنجشنبه 27 بهمن 1397 آزمون زبان داشت و چهارشنبه شب راهی تهران شد و من و نویان مهمون خونه بابا شدیم.پنجشنبه صبح قرار بود برای یه دوره کاری (NEAX SW) بریم سرپل ذهاب. از کرمانشاه که حرکت کردیم برف آرومی شروع شد. خلاصه اینکه تا اسلام آباد بیشتر نتونستیم بریم! برف گیر شدیم و برگشتیم.حسنا عزیز( از همکارامون) آش رشته پخته بود. گردنه حسن آباد خوردیمش و برگشتیم. الحق که آش خوشمزه ای بود. دستش درد نکنه. برف، برف، چه برفییییی. یه دنیا حس خوب بهمون هدیه داد. وقتی به کرمانشاه رسیدیم کمی برف می بارید ولی خیلی زود آسمون صاف شد و ما که دلمونو صابون زده بودیم یه برف بازی توپ بریم، حالمون گرفته شد.



پنجشنبه شب، 27 دی 1397 بالاخره بارش برف تو شهر کرمانشاه هم شروع شد. همون موقع نویان رو تو تراس بابا اینا بردم و بارش برف رو نشونش دادم. دونه های سفیدی که رو لباس و دستمون مینشست رو دید و کلی ذوق کرد. البته هنوز هم کلی سوال داشت که پس چرا رو زمین نیست و ... و اون شب چقدر از خدا خواستم که وقتی پسرم چشماشو باز میکنه، رو زمین برف نشسته باشه(تو مهد بهشون گفته بودن زمستون برف میاد و شعر برف یاد گرفته بودن و ... و پسرم بیصبرانه منتظر اومدن برف بود. البته پارسال برف رو دیده بود!!!)



صبح چشمامو که باز کردم به سمت پنجره رفتمو لبام خندون شد. خدایا شکرت. برف باریده بود و طبیعت سپیدپوش شده بود. وقتی نویان بیدار شد، بغلش کردم و بی هیچ حرفی بردمش کنار پنجره. بیرون رو که دید لبخند رو لباش نشست. فرصت لباس پوشیدن هم بهم نمیداد. خلاصه که چشم باز کرد پرید وسط برف. تو حیاط بابا یکمی با هم برف بازی کردیم و یه آدم برفی کوچولو هم درست کردیم. بعدش با مامان و بابا و شبنم و سعید و کارن و عمو نادر و آیلین رفتیم برف بازی. وای که چه هوایی بود. هنوز هم برف می بارید.چند دقیقه قطع میشد، خورشید خانوم میومد و دوباره بارش برف شروع میشد. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. کلی تو برف کوهنوردی و برف بازی کردیم.دویدیم و خندیدیم و شاد بودیم. عمونادر هم برامون یه آدم برفی بزرگ درست کرد. اینقدر بهمون خوش گذشت که به قول خالم اون ساعت ها جزء عمرمون حساب نمیشه!!!!خدایا شکرت که این دونه های سفید پرانرژی رو مهمون شهرمون کردی و این مهمون سپیدپوش حداقل برای چند ساعت مردم رو از غصه ها و گرفتاریا دور کرد و شادی رو به شهرمون آورد و از جمعه 28 دی 1397 یه روز پر خاطره ساخت.

مهدی قرار بود پنجشنبه شب برگرده ولی به خاطر شرایط بد جوی، جمعه روزرو به سمت کرمانشاه اومد و حیف که به برف بازی نرسید. جاش خیلی خیلی خیلی خالی بود.



از برف که بگذریم، پیرو لایوی که از "مژده شاه نعمت اللهی" با "غزال نصیری" در مورد قصه گویی دیدم، تصمیم گرفتم خیلی شبا برای نویان به جای کتاب خوندن، خودم قصه بگم. تو نت رفتم و قصه"نخودی"،"نوروز"،"شب یلدا"،"نبات خانومی"و "بزبزقندی" رو یاد گرفتم و خودم براش میگم.یه سری فایل صوتی با صدای خانوم نصیری گوش دادم که قصه شو یاد بگیرم، ولی خودم که عاشق قصه گویی ایشون شدم، مخصوصا قصه"نوروز"شون.

چندتا ازین قصه ها با صدای خانوم نصیری تو آدرس پایین هست که منه آدم بزرگ رو هم عاشق خودش کرده. ممنون بابت قصه گویی خوبتون خانوم نصیری عزیز...

https://koodaket.com/%D9%82%D8%B5%D9%87-%DA%AF%D9%88%DB%8C%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%D8%A7%D9%86/

خبر خوش مرا میخواند؟!

همون قدر که تو دو پست پیش ناامید و نگران بودم، الان امیدوار و خوشحالم. آنتی بیوتیک های دوز بالا نویان (فارینات 500، هر 12 ساعت سه چهارم قرص) 20ام دی 1397 تموم شد و ما با یه دنیا نگرانی و البته امید، شنبه 22 دی 1397 راهی شنوایی سنجی نیوشا شدیم. هدا جون (خواهرزاده مهدی و متخصص گوش و حلق و بینی) گفت ازش علاوه بر تیمپانوگرام، نوار گوش کامل هم بگیرین. نوار گوش گرفتن مستلزم همکاری نویان بود و منشی شنوایی سنجی میگفت سنش کمه و بعیده بتونه! ولی هدا جون میگفت رو شناختی که من از نویان دارم میتونه و شناختش درست بود و نویانم تونست و یه دستگاه رقص نور میکروفنی از باباجونش جایزه گرفت. نویان با مهدی وارد اتاق شد و من و مامانم بیرون منتظر نشستیم. ثانیه ها کش میومدن، تپش قلب شدیدی داشتم. گاهی نمیتونستم بشینم و گاهی هم رمقی برای راه رفتن نداشتم!!! سرم منگ شده بود و فقط میگفتم خدایا خودت کمکمون کن. بالاخره اون لحظات زجرآور تموم شد. نتیجه اینکه عفونت گوش راستش که قبلا گرید C بود الان کاملا نرمال شده بود و گوش چپش که گرید B بود الان گرید C شده بود. گفت عفونت برطرف شده ولی هنوز گوش چپش فشار منفی داره! سریع نتایج رو برای هدا فرستادیم و هدا جون گفت که خدا رو شکر فعلا دیگه آنتی بیوتیک نمیخواد. گفت این فشار منفی دیگه مساله حادی نیست، فقط باید هربار که سرما میخوره حتما از نظر عفونت گوش میانی بررسی بشه. فعلا هم اسپری ها و سیتریزین ادامه داده بشه. تا بعد از عید باید بهش زمان بدیم، بعدش دوباره تست بگیریم و ببینیم مراحل بعدی چی میشه. حسم عجیب بود. خیلی خوشحال بودم که بستری و بیمارستان از سرم گذشته ولی اینکه هنوز هم گوش چپش کاملا نرمال نیس، آزارم میداد. به مهدی گفتم نتایج رو به دکتر هما بابایی (فوق تخصص اطفال) هم نشون بدیم ولی خانوم دکتر بابایی گفتن بهتره به متخصص گوش و حلق و بینی نشون بدین! برناممون این شد که یه ویزیت پیش دکتر رضایی (متخصص گوش و حلق و بینی) هم بریم که اگه اونم نظر هدا رو داشت دیگه خیالمون راحت بشه. راستی خانوم دکتر ما (هدا جون) یه دخملی نانازی 5 ماهه بارداره. ایشالا که به سلامتی بیاد بغل بابا و مامان مهربونش.

یه مدتیه که یه دردهای گذرایی تو سینه و زیربغلم حس میکنم. آزاردهنده نیستن ولی نگرانم کردن! کلی دنبال نوبت گرفتن از متخصص غدد بودم که ماشاا اینقدر سرشون شلوغ بود، وقت میدادن برای سال دیگه!!!! بالاخره دیروز، وقتی خیالم بابت نویان یکم راحت شد، به سفارش همکارم، رفتم مطب خانوم دکتر آرزو خوش کردار(متخصص داخلی) و اونم برام سونو نوشت. حالا کی غول سونو رو پشت سر بذاره؟!!!! دکتر سپیده سیامکی که برای زودتر از فروردین وقت نداشت!!! حالا دفترچمو دادم به بابا ببینم میتونه جایی زودتر نوبت بگیره یا باید تا فروردین صبر کنم!!!!



این غروب زیبا مربوط به غروب جمعه 21 دی 1397 و باغ دوست داشتنی باباست. جمعه نهار عمو بهرام و خانومش(دوست قدیمی بابا و عمو دوست داشتنی ما) و مامان بابا رو نهار دعوت کردم باغ و جاتون خالی، خیلی بهمون خوش گذشت(شبنم و سعید و کارن جونم اهواز بودن).

اینم دوست دارم بگم که، ممنون بابت پیشنهاد ها و همدردی هاتون. این مدت خیلی بهم ریخته بودم. ممنون که تحملم کردین.

بعد نوشت: بالاخره رفتم سونو. خدا رو شکر چیزی دیده نشد. فقط، حالا علت اون دردا چی بود؟!!!!!!!!!