میخواستم بیام و از امروز بنویسم، از اولین روز مهدکودک(2 مرداد 1397)!از اولین سلمونی رفتن نویان 31 تیر 1397 که چقدر آقا و آروم بغل باباش نشست و آقای آرایشگر موهاشو حسابییی کوتاه کرد!(تا حالا باباش نقش آرایشگر نویان رو برعهده داشت) اما امروز یه اتفاق دیگه افتاد که همه چی رو تحت الشعاع قرار داد، خروسک!!!
ظهر که نویان خوابیده بود با گریه و حالت عجیبی بیدار شد!انگار داشت خفه میشد!!!هرچی اصرار کردم آب بخوره نخورد و دوباره خوابید! سری بعدی که بیدار شد سرفه های خشک و وحشتناکی میزد. دیدم جای صبر کردن نیست. به مهدی زنگ زدم که بیاد و سریع نویانو ببریم دکتر. و بعلهههه دکتر تایید کرد که پسری دچار ویروس خروسک شده!!!! دوباره دارو! دوباره کلنجار! من یکی که دیگه واقعا خسته شدم. تو این فکرا بودم که خانوم دکتر همتی گفت بهتره نصف آمپول دگزا رو براش بزنی که دچار تنگی نفس نشه!!!وای که خدا میدونه چقدر استرس گرفتم. خود خانوم دکتر هم گفت تزریقاتی مطب دکتر امینی، سر چهارراه سیمتری خوب میزنه. خدا میدونه چقدر اضطراب داشتم. از بچگی زیاد با هم بازی میکردیم. بهش گفته بودم آمپول یکم درد داره ولی به جاش زود خوب میشیم. اونم همیشه وسایل پزشکیشو میاورد و همین جمله رو تحویلمون میداد. گاهی هم که تو بازی من براش آمپول میزدم، نیشگونش میگرفتم که یکم دردش بیاد. خلاصه پله های تزریقاتی رو رفتیم بالا. یه خانوم مهربون تزریقاتی اونجا بود. به نویان گفتیم باید آمپول بزنیم، یکم درد داره ولی به جاش زود خوب میشی. اونم رفت رو تخت و دراز کشید. خانوم تزریقاتی هم سرنگش رو عوض کرد و فکر کنم با سرنگ انسولین زد. هنوز هم باورم نمیشه که این نویان من بود که اینقدر مردونه آمپول زد!!!این بچه حتی آخ هم نگفت!!!!یکم حالت چشماش عوض شد و همون بود، فقط!!!عالی بود عالیییی. بعدش گفت آمپول یکم درد داشت ولی من خیلی آمپولمو دوست دارم، زود خوب میشم!!!!هنوزم که هنوزه متعجبم از این بچه. از صبوریش، از فهمش. خدایا شکرت بابت این فرشته کوچولوی فوق العاده. خلاصه اینکه حسابی ما رو ذوق زده کرد. خودش گفت جایزه بریم شهر کودک موتور شارژی سوار شیم و ما بردیمش ولی در حدی ذوق مرگ بودیم که مهدی بردش اسباب بازی فروشی و گفت یه چیزی انتخاب کن و نویان یه کامیون خیلی بزرگ انتخاب کرد و مهدی سریع براش خرید. دعا کنین پسرم زودتر خوب شه . البته نمیدونم اثر موقتی آمپوله یا چیز دیگه ولی فعلا خدا رو شکر سرحاله.
اینم از ماجرای حیرت انگیز اولین آمپول نویان که دوم مرداد 1397 زد. احتمالا این ویروس خروسک از شهربازی ای که دیروز رفتیم وارد خونه ما شده!!!چون بعدش نویان خیلی خوابش میومد و من دستش رو نشستم!!!
سر فرصت میام و یه پست مفصل در مورد مهدکودک رفتنش میذارم. فعلا که دکترش گفت تا سه روز مهد نره و جلسه بعدی مهدش میوفته شنبه.
این شهر کودک تو منطقه الهیه خیابان کاشانی (کرمانشاه) تازه افتتاح شده. توقع من بیش از این حرفا بود ولی واقعا دید بچهها متفاوته. نویان که حسابی جذبش شده بود و تا چند روز از اونجا و موتورها و ... حرف میزد.
جوانه عزیزم، دخترخاله خوبم، برای گرفتن دکترا شهریور ماه عازم کاناداست. خلاصه دوره افتاده که همه رو ببینه. دوربینش هم مدام دستشه و از همه ناغافل عکس میگیره. انگار داره یه گنجینه جمع میکنه برای روزهای تنهایی پیش روش. افسوس که شرایط همه رو داره فراری میده و آواره غربت میکنه!!!!
پنجشنبه 20 تیر تولد مامان و عمو کوچیکه بود. بهترین مامان و خوش اخلاق ترین عموی دنیا. ایشالا که همیشه شاد و سلامت سایه شون بالای سرمون باشه.
پنجشنبه 21 تیر1397 بابا به مناسبت تولد مامان، نهار دعوتمون کرد رستوران. بمونه که اینقدر دیر راه افتادیم که هرجا میرفتیم غذا تموم شده بود و آخرش رفتیم رستوران اژدر که البته غذاش خیلی خوب بود. اون روز جوانه هم با ما بود و کلی بهمون خوش گذشت.
شام هم، من همه رو دعوت کردم باغ. یه کیک کوچولو هم خریدیم و دور هم تولد مامان و عمونادر رو جشن گرفتیم. شب فوق العاده ای بود.
از خلقیات نویان بگم که این روزها حسابی گیجم کرده!!!برگشتن از خونه مامان به خونه خودمون تبدیل به یه معضل شده!!!وقتی هم اونجا میخوابه و بیدار میشه میبینه کارن بغل مامانه یا مامان کنارش نیست و ... حسابی بداخلاقی میکنه!!!هیچ رقمه هم رضایت نمیده تا کارن اونجاست بیاد خونه!!!شنبه 23 تیر 97 به شوق بستنی راضیش کردم که بیاد بریم خونه. پایین پله ها بودیم که شبنم و کارن رسیدن و نویان یهو بغض کرد و زد زیر گریه که اصلا نریم!!!یکشنبه 24 تیر هم راضی نشد زود بریم خونه. کارن بیتابی میکرد و نمیخوابید. مام تصمیم گرفتیم ببریمش تو ماشین دور بزنیم شاید بخوابه. کارن زود خوابش برد و من مامان اینا رو دم خونشون پیاده کردم. اولش نویان گفت ما هم پیاده شیم. بهش گفتم بریم با ماشین دور بزنیم بعد بریم با باباجون کشتی بگیریم. اونم اعتراضی نکرد. تو راه هم خوابش برد. وای از لحظه ای که بیدار شد و دید خونه خودمونه!!!چنان گریه غصه داری میکرد که جیگرم کباب شد!هرچی هم میگفتم چی میخوای هیچی نمیگفت. خودم بهش گفتم ازین ناراحتی که خونه ماجون نیستی؟!بغضش بیشتر ترکید و تایید کرد!!!واقعا درمونده شدم، نمیدونم کار درست چیه و باید چی کار کنم.
به شدت هم کارن رو دوست داره. مثلا دیروز که کارن زودتر میخواست بره کلی گریه کرد که کارن نره!!!فکر میکنم مشاوره لازم شدم!!!
اولش هم که من از اداره میام تحویلم نمیگیره، انگار قهره ولی کم کم خوب میشه و خودش میاد بغلم!!!
خدایا چقدر تربیت بچه سخته!!!خودت کمکم کن...
بعد نوشت:الانم که مینویسم حال خوبی ندارم!فکر میکنم باید حتما با یه روانپزشک صحبت کنم. شاید دارم به سمت افسردگی میرم!مدتیه حس میکنم دیگه زندگی مثل قدیما نیست!حس میکنم دیگه مثل قبل، دور و بریام دوستم ندارن!!!دغدغه هام خیلی زیاد شدن، فکر و خیالام!خستم خیلی خسته. تا دیروز همش به خودم میگفتم مقابله کن قوی باش و ... ولی دیروز انگار دیگه کم آوردم.
سه شنبه 26 تیر 1397 وقتی از اداره اومدم خونه مامان، نویان خوابیده بود. شب قبل با دوستامون بیرون بودیم و دیر خوابیده بودم، صبحم که رفته بودم اداره، به شدت خوابم میومد. اومدم پیش نویان دراز کشیدم. چند دقیقه بعد نویان بیدار شد و جیغ و گریه که مامان بره، مامان نباشه!!!!اصلا نمیدونم چش شده بود. سعی کردم بغلش کنم، آرومش کنم ولی بی فایده بود.حاضر نبود بغلم بیاد!
نمیدونم چم شد. یهو انگار کم آوردم. انگار دنیا رو سرم خراب شد. این پسر من بود که منو نمیخواست. به مامانم میگفت "ماجون من خیلی غصه دارم"
بغضم گرفت و اشکم دراومد. جوری نشستم که نویان اشکامو نبینه. صدای گریه کارن هم بلند شد و بابا نمیتونست آرومش کنه. بابا که از گریه های کارن کلافه شده بود، رو به من کرد و با عصبانیت گفت گریه نکن!!!جای گریه کردن بیا بچه رو ساکت کن!!!
انگار منو آتیش زدن!!!از جام بلند شدم و مصمم بودم که برم. نویان اشک هامو دید و بغض و گریش شدیدتر شد. خودشو تو بغلم جا داد، در حالیکه با بغض و بریده بریده میگفت"مامان من خیلی خیلی دوست دارم"
محکم بغلش کردم و گفتم منم خیلی خیلی دوست دارم و دوتایی زار زار گریه کردیم.مامان هم همراه ما اشک ریخت. بابام نذاشت برم و بعدا تو واتساپ برام پیام گذاشت"سلام نسیم جان ببخشی اگر ناراحتت کردم، دست خودم نبود بدجوری اذیت شده بودم نمی دانستم چکار می کنم کنترل رفتاری ام را از دست داده بودم، پیر شدیم طاقتمان از دست می ره وقتی دیدم گریه می کنی...... دوستت دارم تحملمان بکن "
خلاصه که خیلی داغونم. همش با خودم میگم من اینهمه جون میکنم برای نویان، اگه اونم منو نخواد چی؟!همش با خودم میگم شاید نباید سرکار برمیگشتم! ولی من خودمو میشناسم، با خونه نشستن اولین ظلم رو به بچم میکنم. به قول روانشناسا من باید مادر کافی باشم!دلم نمیخواد یه عمر منت سر بچم بذارم که به خاطر اون از خودم گذشتم و همین باعث توقع زیادی از بچم در آینده بشه.
خلاصه بعد از اون چند دقیقه وحشتناک، نویان روبراه شد و دوباره مشغول بازی و شیطونی. بعد هم مهدی اومد دنبالمون و نویان رو بردیم شهر کودک. پسرم اینقدر آقاست که همیشه از مسئولای اونجا جایزه میگیره. ولی من اصلا خوب نیستم!پریشونم!خستم!خلاصه روبراه نیستم. برام دعا کنین
بالاخره چادر بازی نویان رو بهش دادم ( چند وقت پیش از پیشنهاد شگفت انگیز دیجی کالا خریدم) وای که باید میدیدین چقدر ذوق کرد و خوشحال شد. نون تستش رو برد تو چادرش خورد. خرسی مهربونا و توپش هم مهمون کرد. خلاصه عالیییی بود.
شب گفت تو تختم نمیرم میخوام تو خونم بخوابم. منم مقاومتی نکردم و تو چادرش براش رختخواب انداختم. اونم به قول خودش تو خونش خوابید. چون خودش تا صبح بیدار نشد، صبحدم خودم برای جیش کردن بیدارش کردم و بی دردسر جیش نصف شب رو کرد و دوباره خوابید.
صبح هم بابا جونش رو به خونش دعوت کرده بود و تو خونش هندونه خورده بود. قربون دنیای قشنگت. کاش روزهای بچگی پایانی نداشت!!!
به سفارش همکار عزیزم هانیه جان، و مشورت با هدا عزیز که تمام زحمات پزشکی ما گردنشه، یه مدتیه این مکمل (Immunace) رو به نویان میدم. میگن برای تقویت سیستم ایمنی خوبه. برای بزرگسالان هم کپسولش هست.
(سراب نیلوفر کرمانشاه-نویان و بهنیا عزیز)
از اینجا شروع کنم که تعطیلات یک هفته ای خرداد قرار شد مامان و بابا و شراره و سینا برن ترکیه(کوشی آداسی). علیرغم تمام برنامه ریزی ها، ما به دلیل مسائل کاری مهدی، نتونستیم بریم، اونا رفتن و ما کرمانشاه موندیم.
چهارشنبه9 خرداد1397 یه برگردان گسترده تو اداره داشتیم و از 11شب سه شنبه تا حوالی 5 صبح چهارشنبه اداره بودم. مهدی و نویان خونه مامان خوابیدن و خدا رو شکر DownTime ما هم به خوبی برگزار شد. صبح چهارشنبه مامان و بابا به سمت تهران حرکت کردن. منم که شبش اداره بودم چهارشنبه دیگه تعطیل بودم و حسابی خوش به حال نویان شد.
پنجشنبه و جمعه هوای کرمانشاه گردوغبار داشت و اصلا نمیشد ازخونه بیرون رفت!!بعد ازیکم بارش، هوا دوباره خوب شد.
(نودشه-پاوه-کرمانشاه)
شنبه و یکشنبه من باید اداره میرفتم و نویان پیش مهدی بود. خدایی هم، پدر و پسر خوب باهم راه اومدن. مهدی میگفت نزدیک ساعت 10 که قبلا هر روز میرفته خونه مامان، دوتا ماشینش رو بغل کرده و گفته حالا بریم پیش ماجون! که مهدی حواسشو پرت کرده و به خیر گذشته.
دوشنبه 14 خرداد 1397 یه اتفاق خوب افتاد. هلیا عزیزم(دوست مجازی گروه مامانکده که خیلی وقته حقیقی شده) و بهنیا گلی(پسرش) و فرهاد (همسرش) اومدن کرمانشاه و باهم یکم کرمانشاه گردی کردیم و سراب نیلوفر رفتیم و سوغاتی خریدیم و روز خوشی رو رقم زدیم. هرچی گفتم بیان خونه ما قبول نکردن. مام تو هتل رسالت (دورمیدون فردوسی) براشون جا گرفتیم که هم هتلش خوب بود و هم قیمتش مناسب بود.
(نودشه-پاوه-کرمانشاه)
قرار بود سه شنبه 15 خرداد به سمت شمال حرکت کنیم. ولی چند چیز از رفتن پشیمونمون کرد. اول اینکه تنها بودیم. دوم اخبار ترافیک شدید شمال کلی ترسونده بودمون و در آخر هم به خاطر مهمونایی که داشتم(شب هم برادر مهدی که از تهران اومده بود پیشمون بودن) نتونستم چمدون و وسایل رو جمع کنم و شمال رفتن کلا لغو شد.
(نودشه-پاوه-کرمانشاه)
خیلی وقت بود تو فکر سفر به شهرستان پاوه و دیدن روستاهای نودشه و هجیج بودیم. این بود که با خواهر و خواهرزاده های مهدی هماهنگ کردیم و با شبنم و سعید جمعا 14 نفری، چهارشنبه 16 خرداد 1397 به سمت نودشه حرکت کردیم.
کلی نت رو زیرو رو کردیم که بتونیم برای شب جا گیر بیاریم که موفق نشدیم. این بود که دلو به دریا زدیم و گفتیم نهایتا جا گیرمون نیومد برمی گردیم. خواهر و خواهرزاده های مهدی حوالی ساعت 10 صبح رسیدن کرمانشاه و سفر ما شروع شد.
(نودشه-پاوه-کرمانشاه)
هوا خیلی گرم بود و لذت سفر رو کم میکرد. نهار به سختی یه رستوران (ضیافت) تو پاوه پیدا کردیم که اصلااااا هم غذاش خوب نبود. بعد ازنهار به سمت نودشه حرکت کردیم. یه جاده فوق العاده ولی سخت. پیچ در پیچ ولی زیبا. بالاخره بعد از یه ساعت به نودشه رسیدیم. یه روستای پلکانی زیبا در دل کوه.
(سد داریان-پاوه-کرمانشاه)
به تمام شماره هایی که تو مسیر دیده بودیم برای اجاره سوئیت زنگ زدیم که متاسفانه یا جا نداشتن یا جاشون کوچیک بود.مهدی و شوهر خواهرزادش یه جا پارک کردن و دنبال پیدا کردن سوئیت رفتن. ما هم پیاده شدیم و روستا رو دیدیم.
جمال(شوهر خواهرزاده مهدی) یه خونه تو ارتفاع رو نشونم داد و گفت ببین چه ویویی داره عالیه، منم تایید کردم و جالب اینکه همون خونه 180 متری اون شب میزبان ما شد!!!!به قول جمال کاش یه چی دیگه از خدا میخواستیم خخخخ
(هجیج-پاوه-کرمانشاه)
یکم که تو سوئیت استراحت کردیم اومدیم تو روستا و از طبیعتش لذت بردیم. پر از باغ و شکوفه های انار بود. گفتن اصلا به روستای شکوفه های انار معروفه. البته میگفتن فروردین و اردیبهشت بهترین ماه برای اومدن به نودشه است و الان یکم گرم و خشک شده.که البته به نظر من همینشم خیلی خوب بود.
بچهها رو پارک بردیم و اونام حسابی کیف کردن.
نویان عاشق بیل مکانیکی و کامیون و لودر و تراک میکسر و ...ایناست. تو مسیر کلی دیدیم و بچم کلی کیف کرد. تو نودشه هم کنار یه بیل مکانیکی رفت و عکس گرفت. فکر کنم جزو آرزوهاش بود اینقدر ذوق کرد خخخخ
(هجیج-پاوه-کرمانشاه)
از تدبیری بگم که برای جلوگیری از دعوای نویان و باران اتخاذ شد و به شدت موفقیت آمیز بود. به پیشنهاد جمال، هیچ اسباب بازی ای برای بچهها نبردیم و خیلیییی تصمیم خوبی بود. بچهها نه تنها باهم دعوا نکردن که شدیدا با هم خوب بودن و حسابی بپر بپر و بدوبدو کردن و نویان میگفت که باران رو خیلییی دوست داره.
(هجیج-پاوه-کرمانشاه)
پنجشنبه صبح 17 خرداد 1397، بعد از صبحونه بارو بندیلمون روبستیم و به سمت سد داریان و روستای هجیج رفتیم که اونهاهم فوقالعاده زیبا بودن. فقط حیف که هوا گرم بود و زود همراهامونو کلافه میکرد.اونا از هجیج دور زدن و گفتن کم کم به سمت جوانرود میرن. ما و شبنم اینا یکم جلوتر رفتیم. از جاده روستای هجیج که بالا رفتیم به آبشار و سرچشمه بل رسیدیم که محشر بود. قایق سواری هم داشت که متاسفانه ما نتونستیم سوار شیم. کارن که خیلی کوچولوه، نویان هم از صدای قایق موتوری میترسه. ولی قایقاش عالیییی بود. از چند سانتی آبشار رد میشد و یه دنیا هیجان داشت.
(سرچشمه و آبشار بل-کرمانشاه)
نهار رو نزدیک قوری قلعه خوردیم و رفتیم بازارچه مرزی جوانرود. میدونستم چیزی نداره و قیمتهاش با کرمانشاه تقریبا یکیه ولی خب همسفرهای خوبمون دوست داشتن برن و ما هم تابع جمع شدیم. بد هم نبود یکم خرید کردیم.
(سرچشمه و آبشار بل-کرمانشاه)
وقتی به کرمانشاه رسیدیم ساعت 10 شب بود و دیگه برای همدان رفتن همسفرها دیر بود. به سختی تونستیم راضیشون کنیم که شب کرمانشاه، پیش ما بمونن و فردا صبح برگردن همدان.
ناگفته نمونه که خونه اومدن همان و شروع دعوای باران و نویان سر اسباب بازی همان!!!
(بازارچه مرزی جوانرود-کرمانشاه)
ندا و جمال(خواهرزاده مهدی و شوهرش)سرما خورده بودن و نویان هم متاسفانه ازونا گرفت و اون شب خیلی بد خوابید. البته خدا رو شکر خفیفه و فقط کیپ بودن بینیش اذیتش میکنه، مخصوصا موقع خواب.
جمعه 18 خرداد 1397 حدود ساعت 3 بعدازظهر، مامان و بابا هم رسیدن کرمانشاه و اومدن پیش ما و از سفر به کوشی آداسی بینهایت راضی بودن.
خلاصه سفرنامه خرداد ماه ما هم اینجوری بسته شد. ما که راضی بودیم، خدا رو شکر.
(سراب نیلوفر کرمانشاه)
و ما همچنان از هوای خوب و طبیعت عالی شهرمون استفاده میکنیم و سعی میکنیم به تمام ناملایمتی های زندگی لبخند بزنیم و از کنارشون بگذریم. عکس بالا مربوط به جمعه 28 اردیبهشت 1397. روزی که من مجبور بودم برم اداره ولی نویان با مامان و بابا و مهدی رفت سراب نیلوفر و کایت خرید و کلی خوش گذروند.
(فرهاد تراش بیستون)
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد...
(مجتمع تاریخی بیستون- سنگ تراش هرکول)
(مجتمع تاریخی بیستون)
(سراب بیستون)
عکس هایی که میبینید به پنج شنبه 3 خرداد 1397 برمیگرده. ایندفعه من و نویان و مامان و بابا رفتیم بیستون و جای مهدی خیلی خیلی خالی بود.(لازمه بگم مهدی به خاطر نصب توری های آکاردئونی در و پنجره ها و نرده های استیل لبه تراس و پشت پنجره ها مجبور شد خونه بالا سر نصابا بمونه تا کارا تموم شه. کار هم خیلی خوب از آب دراومد. دیگه نویان میره تراس یا کنار پنجره خیالمون راحته)
(سراب بیستون)
اون روز، هوا خیلی عجیب بود. اول صبح حسابی آفتابی بود. حرکت که کردیم بارون گرفت و آخراش از گرما هلاک شدیم ولی در کل خیلی خوش گذشت و خاطره خوبی شد.
(سراب بیستون)
به لطف بارندگی های فوق العاده بهار امسال، همه جا سرسبز و پر آب بود. نویان که طبق روال همیشه باید توی آب میرفت. منم کفشمو درآوردم و پاهامو گذاشتم تو آب و کلی بهمون خوش گذشت.
(سراب بیستون)
به سمت محوطه تاریخی با نویان حسابی دویدیم و بازی کردیم. وسطاش نویان گفت خسته شدم، منم بغلش کردم. نزدیک سراب که شدیم گفت" مامان منو بذار زمین خسته میشی!!!!" منم گذاشتمش زمین، نگو وروجک نقشه داشت و به سمت آب دوید و دوباره کلی آب بازی کردیم.
(سراب بیستون)
بعدش هم رفتیم کوهنوردی و طبیعت رو از بالای کوه بیستون دیدیم.خدا رو شکر روز خوبی تو تقویم زندگیمون ثبت شد، گرچه جای بابا مهدی خیلی خالی بود.
کنار باغ بابا یه اصطبل اسب هست که نویان به شدت عاشقشه. صاحبش هم دوست باباست و بابا و مامان نویانو زیاد اونجا میبرن.ایندفعه منم باهاشون رفتم. نویان چنان ذوقی برای اسبا میکنه دیدنی.
خدایا شکرت که هستی و هوامونو داری. شکرت که بهمون فرصت زندگی کردن دادی. شکرت که بیشتر از اینکه غمگین باشیم، خوشحالیم.