قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

لحظه لحظه های شکفتنت




مینویسم که تا همیشه خاطرات بهترین روزهای عمرم ثبت بشه،  که یادم بمونه چقدر وجودت بهم انرژی و امید میده.  نویان شیرین مامان،  به راستی که تو، بودن تو،  بالاترین لطف خدا، در حق منه.  تو خوده خوده هستی منی و من بدون تو، هیچ هیچم.  میدونم این وابستگی اصلا به صلاح من و تو نیست!  اما باید پدر بشی تا احساس امروز من و بابا مهدی رو درک کنی!



قربونت برم که هر روز صبح مامان رو میرسونی اداره و اینقدر آقا شدی که دیگه از رفتن من گریه نمیکنی و برام بوسه میفرستی و میدونی که بابا مهدی حاضر و سرحاله که بعدش برید پارک و حسابی بازی کنین.  قربون "ایپ "گفتنت و با دست به دهن اشاره کردنت،  که فکر میکنی این سیب با این هیبت هم خوردنیه!!! 
 قربونت برم که عاشق " baby " ( طالبی)  و "nenoone " ( هندونه) و "موموغ " (تخم مرغ)  شدی. 
دردت به جونم که اسم خودتو یاد گرفتی و "nan " صدا میزنی. 
من فداییه صدای آرومت که میگه "تااا " ( تاریک)، و دست راستت رو بالا میبری و به سقف اشاره میکنی،  مارو سفت میچسبی و میگی "نووو "( نور بیارین). 
به قربون علاقه عجیبت به موسیقی و حتی شکل نت و سنتور و دف عمو سعید! 
فدای "dedoo"(گردو)  و "باددا " (بادام)  گفتنت. 



قربون ادای کلماتت که همین چند روزه کلی پیشرفت کرده و به جای "ما" به "eyma" تغییر کرده  (هواپیما)! 
قربون "ماه " گفتنت که "باباست " و تو "آممون " ( ماه بالا تو آسمونه) 
من به فدای بات گفتنت و اشاره به دریچه کولر کردن و "da" گفتنت! 
"ایته " گفتن بعد از عطسه هات!
قربون جمله گفتن هات"madajoon nana majoon " ( بریم تو ماشین پدرجون نانای کنیم با مادرجون)  
من فدای دقتت به تبلیغات تلویزیونی که بعد از گفتن "ایساتیس " تکرار کردی "آدیدیس "
فدای "بو" گفتنت که فکر میکنی هر چیز گردی هرجا باشه،  حتی نیم دایره زیر ال سی دی،  توپه! 
چقدر شیرینه  "آنانور " (آسانسور)  گفتنت. 



هرچی از شیرینی هات بگم کم گفتم ستاره زندگی من. 
مینویسم که بعدها یادم بمونه چقدر قشنگ با خاله "هبا " (شراره)  بازی میکردی و زیر پتوها قایم میشدی! و اصرار داشتی که پیش "ناست " (عمو سینا) 
یادم بمونه که چقدر دقیق پژو پارس رو تشخیص میدی و همه پژو پارس ها رو ماله عمو سینا میدونی! 
 یادم بمونه که چقدر قایم موشک رو دوست داری و پشت پرده یا پشت تختت قایم میشی و ما باید دنبالت بگردیم و پیدات نکنیم!  گاهی هم نوبت قایم شدن ماست که تا تو نخوای نباید از پشت پرده بیرون بیایم! 
یادم نره که وقتی داری جیش میکنی میگی "دیشششش " و موقع پیفو کردن میگی "پی پی " و تاکید میکنی که تو پوشک جیشه! 
دوست دارم تا همیشه با تو تکرار کنم :ببعی میگه؟! 
-بعععع 
-دمبه داری؟ 
-نع نع 
-پس چرا میگی؟ 
-بعععع 



عزیز ترینه مادر،  دلم میخواد بنویسم که تا همیشه یادم بمونه که وقتی بهت میگیم لوس شو،  چشم هاتو ریز میکنی و صدای گریه درمیاری و میگی "نه نه "
یادم بمونه که کتابت رو دستت میگیری و ورق میزنی و به زبون شیرین خودت میخونی! 
دلم میخواد هیچ وقت یادم نره که با یه اخم قاطع،  بالای میز تلویزیون رفتن رو ترک کردی! 
که وقتی از خونه عمو آرمین میخواستی بیای،  اصرار به آوردن ماشین نازنین داشتی،  ولی وقتی چندبار گفتم ماله شما نیست و بعد بازی باید به نازنین پسش بدی،  رفتی و ماشین رو تحویل نازنین دادی. 
چقدر شیرینه وقتی سعی میکنی رنگ ها رو یاد بگیر.  گرچه عاشق رنگ "daddd " (زرد) هستی ولی تلفظ  "ebi" و خیلی دوست داری و گاهی دلت میخواد همه رنگ ها رو "ابی " صدا بزنی! 
یعنی تا چند روز دیگه تو صندلی غذات میشینی و با "باباجون " گفتن هات از بابا مهدی میخوای که موقع غذا خوردن برات کتاب بخونه! یا تا کی با "تاتا " گفتن هات ازم میخوای که رو تاب بنشونمت و برات کتاب بخونم. 
من فدای "ey baba "  و " نه بابا" گفتن هات که چنان شعفی به وجودم میندازه که قابل وصف نیست! 
من به قربون دست های بالا گرفتت که میگه بغلم کن! 
به فدای بالا و پایین رفتن همراه با خنده و گاهی ذوق سرت،  وقتی که متوجه میشی منظورت رو درست فهموندی! 
مینویسم که یادم نره به شیشه ماشین اشاره میکردی و میگفتی "آپ " و ما شگفت زده بودیم که منظورت چیه از کلمه آب!  و تو برف پاکن ماشین رو کشیدی و به ما فهموندی با زدن برف پاکن، آب رو شیشه بریزیم!  یادش بخیر چقدر من و بابا مهدی خندیدیم و شیشه شور خالی رو به هوای شاد کردن دلت،  همون لحظه پر کردیم! 
میدونم که بهترین روزهای با تو بودن همین روزهاست که حتی گاهی خواب شبونم به 5 ساعت هم نمیرسه،  اما دلم نمیخواد این روزها تموم بشه! دلم میخواد لبخند های از ته دلت تا آخر دنیا ادامه پیدا کنه.  پسر شیرین تر از جونم،  بدون که تا آخر دنیا مامان عاشقته و ببخش اگه گاهی کم میاره!  اخم ها و بداخلاقی هاشو عفو کن و بدون مامان هم گاهی واقعا خستس،  گاهی درد داره!  گاهی حالش بده و اینکه میبینه تو نگرانشی،  حس عجیبی بهش میده! 
بخند که تا وقتی تو بخندی مامان بهترین لحظه های دنیا رو تجربه میکنه... 

در کنار همیم

از صبح که خبرها را شنیدم،  حس عجیبی دارم.  درد،  غم،  اضطراب!!! مادرانگی هایم حالم را بدتر میکند.  گمانه زنی هایم را پایانی نیست! فقط خدایم را التماس میکنم که ایرانم را آباد و آزاد به نسل های آتی بسپارد...

دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم،  جان من فدای خاک پاک میهنم... 

روزهای پر شتاب


به چشم برهم زدنی روزگار میره و میره و پسر کوچولوی من با شتابی غیر قابل وصف داره بزرگ میشه. خدا میدونه که چقدر دلم میخواد این روزها تا همیشه تو ذهنم بمونه و چقدر تلاش میکنم که با تموم وجودم ازش لذت ببرم. ولی چه میشه کرد! آدمیزاده دیگه!!! منم گاهی خسته میشم، گاهی سر پسرم داد میزنم!!! همیشه هم دچار عذاب وجدان میشم کاش آدم صبورتری بودم!

عکس بالا مربوط به تولد عمو سعیده که اردیبهشت ماه 1396 تو باغ پدرجون براش جشن گرفتیم و کلی خوش گذشت. نویانی هم حسابی کیک رو انگشتی کرد!!!




اردیبهشت زیبا، زیباتر از همیشه به باغ ما قدم گذاشت و گل های نازش سوژه عکس های ما شد.

روزا هوا حسابی گرم شده.  اگه سرسره گرم باشه،  نویان سوار نمیشه و میگه "دااا " یعنی داغ!!! 

مامان هم تعریف میکرد،  یه روز که پارک بودن،  آفتاب بوده،  نویان دست بالای سرش گذاشته و گفته "داااا "



فقط خدا میدونه که این گل پسر چقدر شیرین و خوردنی شده. حرف زدن هاش دیوونت میکنه. وقتی میخواد ددر بره، da da da da کنان سرش رو به نشونه تایید و اینکه نه نباید بیاری بالا و پایین میبره و جوری نگاهت میکنه که نتونی نه بگی وروجک!!!


لباس عکس پایین، اولین لباسیه که من و بابا مهدی، بعد از اینکه فهمیدیم نی نی نازمون پسره براش خریدیم! تازه اندازش شده خخخخخخ


بابا مهدی برای نویانی یه فرغون خریده. پسری هم کل وسایل رو تو فرغونش بار میزنه و خالی میکنه. خلاصه دیدنیه. یه ماشین 206 پلیس هم براش خریده که نویان بهش میگه " ما دیدید" یعنی ماشین سعید

عاشق ماشین و چرخه این بچه. اصلا تو خونشه

دیروز 5 اردیبهشت 1396 برنج و قاشق دستش دادم و رو صندلی غذا نشوندم تا خودش بخوره. خیلی تلاش کرد،  کم و بیش هم موفق بود.  ولی نه در حدی که سیر شه.  خودم سیرش کردم.  کلی هم برنج ریخت و کار برام گرفت!!! البته فدای سرش




یه مدتیه کلاس های مهدی تموم شده. صبح ها نویان تو صندلی ماشینش میشینه و با بابا جونش منو میرسونن اداره و از اون طرف میرن پارک. جالب اینکه تا به میدون نزدیک اداره میرسیم، اخم هاش تو هم میره!!! میدونه من باید برم! گاهی هم گریه میکنه! چه میشه کرد! به بهونه پیدا کردن ماشین پدر جون و عمو سعید و بابا حواسش پرت میشه که من برم اداره. تموم 206 های شهر، ماشین عمو سعید، همه X60 ها ماشین پدرجون و تمام L90 ها ماشین بابا هستن!!!!




جونم براتون بگه که نویان خیلی وقته که از شیر شب گرفته شده. خوابش هم خیلی بهتر شده. خیلی کم ممکنه ساعت 2 یا 3 یه بار بیدار شه، بغلش کنم، راه ببرم و بخوابه.گاهی هم میگه آب بهم بده.  معمولا از 11:30 شب تا 6:30 - 7 صبح یه سره میخوابه. یه بار که نیمه شب بیدار شده بود، ظاهرا من خیلی گیج خواب بودم و میخواستم بهش شی شیری مادر بدم! بچم شروع کرد به غر زدن و نخورد!!! آب میخواست!!! بردم بهش آب دادم و خوابید!!! اینجور پسر فهمیده ای دارم من!!! وقتی مامان هم یادش میره که شبا شی شیری لالا کرده، پسری یادشه خخخخخ



عکس بالا از مجموعه استیکر های نرم افزار میموجی هستش که با چهره نویان ساخته شده. جالبه من که خیلی خوشم اومد ازش.



نویان گلی جدیدا میز تلویزیون رو به پارکینگ اختصاصی ماشن هاش تغییر کاربری داده!!!! قشنگ هم به صف و مرتب پارکشون میکنه.
یه کتاب حیوانات محبوبه جون (دوست صمیمی من و دخترخاله مهدی) برای نویان خریده که توش حیوونا رو معرفی میکنه. پسرم عاشق میمون شده و میگه "meimooo" میگم میمون چی میخوره؟!  میگه "موووو " یعنی موززز. 
عمو و عمه هم کلماتی اند که جدیدا یاد گرفته.  البته عمو رو بیشتر دوست داره.  برای عمه گفتن ما بهش میگیم "اااا " نویان بقیش رو میگه "مههه "
یه کار جدید بامزه دیگه هم یاد گرفته.  وقتی میخواد بگه فلان چیز رو بده بخورم،  با انگشت به تو دهنش اشاره میکنه و میگه " آ... آ"
به جای سلام هم میگه " ملام " خخخخ 
یه کلمه بامزه دیگه هم که میگه "  ebaba ebaba" است یعنی ای بابا ای بابا خخخخ 
ای وای هم یاد گرفته وروجکککک.... 



مامان و بابا از 31 اردیبهشت 1396 مشغول تعمیرات خونشون شدن و افتخار میزبانیشون نصیبمون شده. باید نویان رو ببینین که چقدر خوشحالهههه!!!! وقتی مامان مشغول جمع کردن وسایل خونشون بود، پسری جشن گرفته بود!!! یه لحظه هم که غافل میشدی، روی پله بود
شب اول نویان ساعت 11:30 خوابید و مامان اینا 12:30 اومدن. صبح که نویان بیدار شد و اومد آب بخوره، تبلت بابا رو به شارژ دید. با اشاره به تبلت گفت: " دجون" منم تایید کردم که آره ماله پدرجونه. در اتاق خواب که باز شد و دید مامان بابا خونه ما هستن، چنان ذوقی کرد که بیا و ببین!!! میدوید و شادی میکرد. حتی با بابا مهدی نیومد که مامان رو برسونه اداره!!!! شب ها هم به سختی راضی به خوابیدن میشه!!! انگار میترسه بخوابه و پدر جون مادرجون برن!!!!
حالا من همش فکر میکنم، بعد تعمیرات ما چه ماجراهایی خواهیم داشتتتتتتتتتت!!!!
عکس های زیر مربوط به حیاط اردی بهشتی اداره ماستتتتت. واقعا زیباست.



دیشب 5 خرداد 1396، آقا نویان رو بالشتش کنار پدرجون سر گذاشت و خوابید!!!! فکر کنم اولین باری بود که خودش دراز میکشید و میخوابید. قربونت برم عزیزدل مامان
عاشق وسایل نقلیه است!!!  یه کتاب داره که اینا رو معرفی میکنه.  همه رو میشناسه و با دست نشون میده!  جالب اینکه اون کتاب مخصوص باباست و فقط اون باید بخونتش!!! 
"ما بابا " یعنی هواپیما بالاست!!! 
بابا و بالا و بادکنک،  از نظر نویان،  همگی بابا هستن!!! ماشین و هواپیما و ماه هم همگی "ما " بسته به موقعیت ترجمه میشن خخخ 
قبلا فکر میکردم این مادرا چه طوری حرف های بچه هاشونو میفهمن؟! جدیدا دقت کردم که اکثر حرف های نویان رو فقط من میفهمم خخخ   



یه شب هم آقا نویان یه سکته نصفه و نیمه دچار مامانش کرد. ساعت حدودای 10 شب بود که مامان و بابا اومدن خونه ما. نویان هم که مادرجون رو روسری به سر دیده بود، گیر داد که بریم ددر!!! فوتبال جام باشگاه های آسیا استقلال و العین امارات هم بود و همگی گرم فوتبال دیدن بودیم. مامان گفت با کالسکه میبره یه دورش میده و میاد. این یه دور زدن همان و تا ساعت 11:15 خبری ازشون نبودن همان!!!! آخرای بازی رو که من اصلا ندیدم!!! دلشوره دست از سرم برنمیداشت!!! مدام پشت پنجره، چشم به راه بودم. مامان هم کیف و موبایلش رو با خودش نبرده بود!!! ساعت 11:15 بود که مهدی با ماشین رفت دنبالشون و بالاخره تو پارک پیداشون کرد!!!! آقا نویان رضایت نمیداده بیاد خونه!!! البته مامان گفت دیگه داشتیم میومدیم که مهدی با ماشین رسیده!!!



نویانی بالاخره حاضر شد بستنی رو امتحان کنه!!!  گرچه از سرماش میترسه و فقط نوک زبون میزنه، ولی من به همونم راضیم.  چایی خور هم شده. مخصوصا چایی نبات و  چای  عسل و نمیدونم چرا خارجکی میگه! به چایی میگه "تی " خخخ 
هندونه و طالبی هم که عشقشههه همون جا تو میوه فروشی میگه باز کن بخورم!!!  بعد بهش میگیم به مامان کمک کن تا ببریم خونه.  طالبی کوچیک رو بغل میکنه و میاره.  پسرم حسابی کاریه!  بهش میگیم فلان چیز رو بیار معمولا میاره.  البته اگه پرتش نده برات و سالم به دستت برسه
البته کلی مهدی داره روش کار میکنه که چیزی رو پرت نکنه.  گاهی هم جواب میده ولی معمولا یادش میره!!! 
پسری قهر کردن هم یاد گرفته!!!  وقتی اوضاع بر وفق مرادش نیست یا مثلا من یا مهدی بهش اخم کردیم،  بدو بدو با بغض و گریه میره یه گوشه و پشت به ما میکنه!!!  ما هم بغلش میکنیم بدون اینکه به خواستش تن بدیم و پسری هم معمولا خودش رو به اون راه میزنه و فراموش میکنه!!! 
عاشق آهنگ دیوار به دیوار و خندوانه و دورهمیه و به قول خودش باهاش "نانای " میکنه.  دست منم میگیره و بلندم میکنه که پایش باشم.  این دوتا آهنگو اینقدر دوست داره که همه دانلود کرده و تو گوشی هاشون دارن خخخخ 



این آلوچه های خوشگل و خوشمزه، اولین محصولات رسیده باغ هستن. و چه لذتی داره چیدن از درخت و خوردن.
نویانی هم که توت خور قهاری شده،  تا میریم باغ میگه "توت " مامان هم براش میچینه و به سه سوت میخوره.  یه روز که اینقدر خورده بود،  همش نگران بودیم دل درد بگیره. 



دوباره ماه رمضون رسید و من امسال هم بی نصیبم.  خیلی دلم تنگه سحر و افطارشه.  تو اداره هم با اینکه همه میدونن من شیر میدم،  ولی روم نمیشه چیزی بخورم،  مگه کسی تو اتاق نباشه.  
سر سفره های سحر و افطار ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارین.  یه دنیا ممنون