قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

و نهمین سالگرد...

"تو از خورشید ها آمده ای
از سپیده دم ها آمده ای
تو از آیینه ها و ابریشم ها آمده ای
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد تو را
به دعایی نومیدوار 
طلب کرده بودم
جریانی جدی
در فاصله ی دو مرگ
در تهی میان دو تنهایی
شادی تو بیرحم است و بزرگوار
نفس ات در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می دهم
آیینه ای برابر آیینه ات میگذارم
تا با تو ابدیتی بسازم...
"احمد شاملو"
بماند به یادگار از نهمین سالگرد عروسیمان، به وقت چهارده مهر یک هزار و سیصد و نود و هشت.
1398/07/14"
دوست داشتم هر طور شده خوشحالش کنم. صبح یه ساعت مرخصی گرفتم و اسپری ای رو که چند وقتی بود میگفت براش بخرم، خریدم. مهدی عاشق چیز کیکه. 3تا شیرینی فروشی معروف رو به دنبال چیز کیک گذروندم. یا نداشتن یا دو سه تاش مونده بود. بالاخره قنادی بابانوئل داشت و کیک سالگرد عروسیمون هم جور شد. بهترین همسر دنیا، از بودنت تو  زندگیم ممنونم...

شکوفه های عناب (معرفی کتاب)

"با خود گفتم که جهان را می بخشم و آدمیان را و آن شبح را، زیرا که من مادرم و جهان با زایش من معنا میگیرد و این حس در جانم دوید که عاقبت زندگی است که نیرومند است و سرایت میکند به جان آدمیان تا پایدار بمانند و بخشایش است که شر را دور می کند از جانمان و کینه را. جهان را بخشیدم شاید حضور زخم خورده و خسته ی ما زنده شود به مهر..."

"رضا جولایی، نویسنده‌ی صاحب‏‌سبکِ ادبیات ایران، در شکوفه‌های عناب باز هم به سراغِ روایتی تاریخی رفته و آن را با خیال‌ورزری چندسویه‏‌ای پرداخته است.کتاب، داستانِ قتلِ روزنامه‌نگاری آزادی‌خواه، میرزا جهانگیرخانِ صورِاسرافیل است. رمان با صحنه‌ی مویه‌ی زنی آغاز می‏‌شود که خبرِ مرگ روزنامه‌نگارِ جوان به او رسیده، زنی که عاشقش است. بعد قصه با فلاش‌بک‌ها و فلاش‌فورواردها، شخصیت‌هایی می‌سازد که هر کدام به نحوی با استبداد و فضای ملتهبِ تاریخِ ایران گره خورده‌اند. جولایی قهرمان‌های خیالی خود را کنارِ شخصیت‌های واقعی تاریخی قرار داده و قصه می‌سازد. رمان بی‌وقفه داستان می‌گوید و پیش می‌رود. از مرگ و عشق و البته نفرت. رمانی که

در اوجِ پختگی نوشته شده است و خواننده را به سفری عجیب می‌برد."

اولش خیلی سخت با این کتاب ارتباط گرفتم ولی الان میتونم بگم کتاب خیلی خیلی خوبی بود...

1398/07/13

جشن تولد 4 سالگی نویانم

(گل سینه و گیفت تولد با تم ماشین)

بعد از سفر مهمترین برنامه ای که داشتم جشن تولد نویان بود. مامان اینا 29 شهریور (روز تولد نویان) کرمانشاه نبودن و دست تنها تولد گرفتن برامون سخت بود. این بود که انداختیمش 4 مهر. همه رو هم دعوت کردیم و برنامه این بود که اگه جمعیت زیاد شد، جشن رو تو باغ بگیریم و اگه نشد تو خونه.هدا (خواهرزاده مهدی) همون اول اعلام کرد که اون تاریخ آنتالیاست. بقیه خواهرزاده ها هم نیومدن. خواهرهای مهدی هم یه هفته زودتر اومدن کرمانشاه!!! اولش خیلی ناراحت شدم. خب من کلی تدارک دیدم، چرا باید هفته قبل از تولد بیان؟!ولی خب اونام دلایل خودشونو داشتن. میخواستن چند روزی بمونن و تو مهر دانشگاه بچه ها شروع میشد و امکانش نبود(گرچه معمولا تا ده روز اول مهر دانشگاه ها تق و لقن).منم ناراحتی رو از خودم دور کردم و با خودم گفتم "صلاح مملکت خویش خسروان دانند". برادرشوهرم که تهرانه، چند روز قبل از تولد گفت که شرایطش مهیا نیست و حق هم داشت. برادر شوهر کوچیکه هم اون تاریخ ابهر بود و خانوم و دخترش هم تنهایی نیومدن. این بود که تولد خلاصه شد به خونواده من با یه غایب بزرگگگگگگ، شراره(خواهرم). بیشتر از همه نیومدن شراره ناراحتم کرد. شراره اصفهان زندگی میکنه و متاسفانه تو اون تاریخ همکارش عمل جراحی داشت و مدیرش بهش مرخصی نداد. خیلی خیلی جاش خالی بود ولی خب چه میشه کرد. راه دور بودن این چیزارم داره دیگه.

(تیشرت تولد با تم ماشین)

مثل همیشه از چند ماه قبل به فکر کارای تولد و انتخاب تم و ... بودم. بین تم ماشین و دایناسور شک داشتم(نویان تو این سن به شدت شیفته ماشین و دایناسور بود) که خود نویان ماشین رو انتخاب کرد. ولی تنها تمی که تو بازار از ماشین موجود بود مک کویین بود که هم زیاد دوسش نداشتم هم تم تولد پارسال کارن (خواهرزادم) بود. پس خودم دست به کار شدم و به مرور، تو زمان هایی که نویان خواب بود و ... یه چیزایی درست کردم. اولین چیزی که درست کردم ماشین های کوچیک نمدی بود که خیلی به کارم اومد. پشت بعضی هاش سنجاق چسبوندم و گل سینه ساختم که تقریبا همه مهمونا استقبال کردن و لباس همه با یه گل سینه ماشینی تزیین شد. بعضیاشم با یه آهنربا چسبوندم بالای یکی از عکس های جدید نویان و به عنوان گیفت تولد 4 سالگی به مهمونا دادم. بعضیاشم برای تزیین پشت میزش استفاده کردم. قدم بعدی لباس نویان بود. اولش کلی گشتم یه تیشرت با تزیین ماشین که شیک هم باشه پیدا کنم که نیافتم. تو یه کانال هم قبلا یه چیزی دیده بودم که متاسفانه تموم کرده بود. تصمیم گرفتم یه تیشرت سفید ساده بخرم و با همین ماشینای نمدی تزیینش کنم ولی حس خوبی بهش نداشتم که تو نت گردی هام به چاپ متین (https://www.chapmatin.com/) برخورد کردم. هر طرحی رو میخواستی برات طراحی و روی تیشرت چاپ میکرد. در نهایت به تیشرتی رسیدیم که تو عکس میبینین. هم طراحی، هم چاپ و هم جنس تیشرت واقعا عالی بود.

این تیشرت رو با یه شلوار جین روشن،  تن نویان کردم. مهدی هم یه بلوز سفید (ازین سنتی چهارگره ها)و شلوار کتان کرم پوشید و یه گل سینه ماشینی قرمز زد. منم یه پیرهن کوتاه قرمز که جلوی سینه و آستیناش حالت لوزی لوزی درآوردن، پوشیدم و یه گل سینه ماشینی زرد زدم. در مجموع ست بدی نشد.

(گیفت عکس با تم ماشین)

کل شهر و نت رو دنبال قالب ژله طرح ماشین گشتم، نبود که نبود. آخرش یه کالسکه پیدا کردم و با تقریب خوبی به جای ماشین جا زدم. البته به نظرم خیلی هم خوب نشد.


(ژله ماشینی)

تو یه ظرف دیگه هم ژله بستنی درست کردم و بعد از اینکه خودشو گرفت، طرح ماشین رو توش خالی  و با ژله قرمز پر کردم و در نهایت شبیه ماشین تزیینش کردم. با مزه شد. از اون خیلی راضی بودم.

(ژله تم ماشین)

سالاد هم با تم ماشین  تزیین کردم که البته باید با رسم شکل توضیح بدم که روی سالاد یه ماشین نارنجی با چرخ های قرمز پارک کرده

(سالاد با تم ماشین)

برای بقیه تزیینات هم با کاغذ رنگی و مقوا یه سری ماشین های کوچیک رنگارنگ و یه چراغ راهنمایی و دو تا ازین چیزا که میذارن تا ماشینی پارک نکنه (اسمشو نمیدونم) درست کردم و یه عدد" 4 "که با پرچم مسابقات اتومبیلرانی و چراغ راهنمایی و طرح خیابون تزیینش کردم. مابقی وسایلم سعی کردم تم ماشین رو توش رعایت کنم. یه سری چیزام دیگه از رو ناچاری مک کویین خریدم (مثل بشقاب و چاقو چنگال و دستمال و لیوان و کلاه تولد و ...). فایل لیبل نوشیدنی و تاپر روی غذاها رو هم از نت دانلود کردم  و پرینت رنگی گرفتم و استفاده کردم.

(تزیینات تولد تم ماشین)

6 تا بادکنک هلیومی (قرمز، آبی، سبز، زرد، بنفش، نارنجی) خریدم و سه تاشو این ور میز تولد گذاشتم و سه تاشو طرف دیگه. در کل تزیینات تولدش به نظر خودم شیک و خوب شد.برای شام هم به "تهیه غذای میثم" (الهیه)، کباب نگینی سفارش دادم که الحق خوشمزه درست کرده بود.

(تزیینات تولد تم ماشین)

مامان و بابا نمیدونستن کادو تولد، برای نویان چی بخرن و به من گفتن براش 500 تومن کنار گذاشتن ولی نمیدونن چی بخرن. برنامه صبح پنجشنبه 4 مهر 1398 این بود که برم و بادکنک های هلیومیشو بخرم که به مامان گفتم باهامون بیاد تا نویان خودش کادوشو انتخاب کنه. چون نویان که متوجه نمیشه مامان و بابا پولشو دادن یعنی چی؟! هر کادو رو به نام کسی میزنه که ظاهرا براش خریده!!! مثلا من و مهدی براش کیبورد گرفتیم. وقتی آوردنش من اداره بودم و نویان میگه "باباجون برام پیانو خریده!!!" منم چون دیدم اینجوری میگه و هر کاری کردیم تو ذهنش درست نشد، خودم براش یه ساعت مچی خریدم که روش عکس یه بن تن داره که چشماش حرکت میکنه.(داستانش جالبه. اون روز من و نویان با هم رفتیم بیرون و نویان گفت این ساعت رو روز اسباب بازی بعدی بخریم و من رفتم تو مغازه. نویان با تعجب پرسید مگه امروز روز اسباب بازیه؟! و من براش توضیح دادم که به جز روز اسباب بازی، تو روز تولد هم من میتونم چیزی رو که دوست داره به عنوان کادوی تولد براش بخرم.)

(تزیینات تولد تم ماشین)

خلاصه اون روز من و مامان و نویان رفتیم فروشگاه کودک که نویان خودش کادوشو انتخاب کنه. به محض ورود به مغازه نویان یه ماشین پژو405 (از این فلزی کوچولوها)انتخاب کرد و هرچی بهش گفتیم باشه حالا بیا بقیه رو هم ببین نیومد که نیومد.حتی مامان اونو براش خرید و گفت حالا بیا بازم نگاه کن اگه چیز دیگه ای دوست داری برات بخرم، ولی بچم به کادو جدیدش قانع بود و به نفع ما کار کرد، پول کادوش رفت تو جیب ما

(تزیینات تولد تم ماشین)

بالاخره بعد از کلی دوندگی و کار و بالا پایین، پنجشنبه 4 مهر 1398 جشن تولد 4 سالگی نویان به خوبی برگزار شد.البته شیطنت های 4 سالگی گل کرده بود و کلی طول کشید تا بتونیم چند تا عکس درست و حسابی ازش بگیریم. همش شکلک درمیاورد و آروم و قرار نداشت  و صد البته که همون عکس ها هم بینظیر و ناب بود.

(کیک تولد تم ماشین)

مدل کیک تولدش رو تو اینستا دیدم. ازش پرینت رنگی گرفتم و دادم به قنادی "آرتین"( شیرینی سرای آرتین- شهرک نجفی) تقریبا همیشه کیک ها رو اینجا سفارش میدم. کیک های فوق العاده خوشمزه و خوشگلی تحویلت میده. تا کیکش رو آوردیم رفت و یه خرش پاندا فوندانتی (که از کیک چند وقت پیش نگه داشته بود) آورد و گذاشت رو کیکش

همش میگفت کیک رو قاچ کنیم و بخوریم. آخرم طاقتش نگرفت و کلی ناخونک به کیکش زد و ما با خوشحالیش شاد شدیم. 

اولین مهمونایی که رسیدن عمو حسن و زن عمو ناهید بودن، وقتی که من تازه از حموم اومده بودم خوبیش به این بود که با مهمونام رودربایستی نداشتم و پیششون آماده شدم.

هر مهمونی هم که میرسید، اول باید میرفت تو اتاق و به آهنگی که تو همون یه جلسه کلاس پیانو یاد گرفته بود، گوش میداد. با چنان ذوقی براشون پیانو میزد که دلم ضعف میرفت. امیدوارم این عشق و علاقه به موسیقی همین قدر قوی بمونه.

(میز شام تم ماشین)

مهمونای تولدم خلاصه شدن به مامان و بابا و شبنم و سعید و کارن و خونواده عمو نادر ( عمو نادر و خاله سوسن و پگاه و آیلین)و خونواده عمو حسن (عمو حسن و زن عمو ناهید که  اون تاریخ اتفاقی کرمانشاه بود) و مامانی بابایی ( که چون مامانی به خاطر پادرد، نشستن سختش بود نیومدن ولی براشون شام و کیک رو فرستادم). خیلی جمع کوچیک و خودمونی ای شد ولی بینهایت به نویان خوش گذشت. حسابی شیطونی کرد و خوش گذروند و معرکه گرفت. برامون کلی شعر خوند و احساس میکنم خاطره خوبی از جشن تولد 4 سالگی تو ذهنش ساخته شد.

(میز شام تم ماشین)


از تحریک مغز تا هوش هیجانی (معرفی کتاب)


"کتاب حاضر، به‌منظور آموزش یکی از مهم‌ترین انواع هوش‌ها یعنی هوش هیجانی و پرورش مهارت‌های اجتماعی به تمام تیپ‌های مختلف کودکان به‌خصوص آن‌هایی که در زمینه اجتماعی مشکل‌دار هستند، طراحی شده است. اغلب این کودکان برچسب‌های نقص در مهارت‌های اجتماعی دارند. این برچسب‌ها شامل پرخاشگری، انزواطلبی و یا خجالتی بودن است. هدف اصلی این کتاب پیشروی به‌سوی مراحل امیدوارکننده در تحولات اجتماعی است. فعالیت‌ها و بازی‌های پیشنهادی این کتاب می‌تواند مهارت‌هایی که کودکان نیاز دارند تا سازنده یک نگرش خوب، احساس خوب و رفتار خوب باشند را فراهم سازد.
کودکان ما ممکن است موفقیت های چشمگیری در زمینه هایی مثل علم، موسیقی، هنر و ... به دست نیاورند، اما باید شاد زیستن را یاد بگیرند"
برای معلم های مهدکودک، کتاب فوق العاده ایه، با کلی بازی گروهی و مفید. البته نکات آموزنده زیادی داره که خوندنش برای یه مادر خالی از لطف نیست.
نویان از اول مهر 1398، وارد کلاس چهارتاپنج سال مهدکودک باران شده. اسم مربیشم آذرجونه. این کتاب رو بهش معرفی کردم. اونم کلی استقبال کرد و منم کتاب رو بهش دادم که بخونه. حالا چقدر و چه طور به کارش میبره نمیدونم. ولی تا همین جاشم به نظرم قدم مثبتی بود.
1398/07/07

شهریور دوست داشتنی

(ساحل اوشیان)

شهریور امسال هیچ برنامه خاصی برای دوباره شمال رفتن نداشتیم اماااا...

مامان و بابا 12 شهریور 98 رفتن شمال و گفتن تا هفته اول مهر برنمیگردن. این وسط هم چند روز تعطیلی بود و مرخصی هایی که به واسطه نزدیک شدن به پایان قرارداد میسوخت و دل کوچولویی که برای ماجون دجون و دریا و شمال تنگ شده بود. این بود که مرخصی گرفتم و یکشنبه شب، 17 شهریور 98 رفتیم همدان خونه مهناز(خواهر مهدی). شب اونجا خوابیدیم و صبح دوشنبه 18 شهریور 98 راهی شمال شدیم.

(مرداب لنگرود)

سینا(شوهر خواهرم) که مرخصی نداشت و همش هم ماموریت بود ولی شراره(خواهرم) یکشنبه شب از اصفهان به سمت شمال حرکت کرد و به خاطر ترافیک حدودا 15 ساعت تو راه بود. جاده سمت ما بهتر بود (اتوبان قزوین) البته از منجیل تا بعد از رودبار تو ترافیک  بودیم ولی در کل خیلی اذیت نشدیم با معطلی ای که تو شهر آبگرم پشت دسته های عزاداری داشتیم، کلا  2 ساعتی دیرتر از همیشه رسیدیم.

(مرداب لنگرود)

برای نهار که رودبار توقف کردیم تازه یادم افتاد که وااااای برای خودم ومهدی لباس گرم نیاوردم. بارون نم نم بود و باد سردی می وزید. خدا رو شکر همیشه برای نویان لباس های 4 فصل رو برمیدارم. موقع بستن چمدونم یادم بود گفتم رفتم اون اتاق لباس گرمم رو بردارم که بعدش یادم رفت!!!!

که البته هوا برای ما واقعا عالی بود و نیازی به لباس گرم نداشت. آسمون ابری و هوا خنک بود. فقط حیف که برای شنا سرد بود.

(مرداب لنگرود)

صبح سه شنبه 19 شهریور 98 اول یه سلامی به دریا دادیم و نهار مهمون خاله خدیج (لنگرود) بودیم.عمو احدو خاله افسانه و آرمان (دوست دوران سربازی بابا و خانوم و پسرش) هم از نقده اومده بودن شمال و به اصرار ما و خاله، عصری اومدن خونه خاله. عمو احد تو نقده آموزشگاه موسیقی داره. نویان براش بلز زد و عمو هم کلی تشویقش کرد. نظر عمو احد هم این بود که فعلا به جای پیانو براش کیبورد بخریم که بفهمیم علاقه واقعیش پیانو هست یا نه.

(سرولات)

عصر همه با هم رفتیم مرداب لنگرود. واقعااااا زیبا بود. گل های نیلوفر خیلی قشنگش، همه جا رو پوشونده بود و پرنده های مهاجر روی درخت هاش ذوق زده ات میکرد. زیبایی مرداب و دورهمی و خنده و شوخی حال همه مونو خوب کرد و یه روز خوب برامون ساخت.

(ساحل چابکسر)

قرار بود عمو احد اینا بیان ویلا ما و یه روزی پیش ما بمونن که متاسفانه برنامه شون تغییر کرد. چهارشنبه 19 شهریور 98 هم رفتیم ساحل و شن بازی کردیم. نهار هم که مهمون داشتیم و باقی روز تو ویلا، به خوبی سپری شد.

(ساحل چابکسر)

برنامه چهارشنبه 20 شهریور 98  رفتن به پرورش ماهی و سرولات بود. اون روز هم حسابی به همه مون خوش گذشت. کلی آب بازی کردیم و خندیدیم. حال نویان که حسابی با خاله شراره خوب بود. بهش میگفت بیا، بیا جلو خیست نمیکنم ولی تا میومد جلو کلی بهش آب می پاشید و الحق که نویان بهترین خاله های دنیا رو داره.

(بام سبز-لاهیجان)

پنجشنبه 21 شهریور رسید. سالگرد نامزدی من و مهدی! 14 سال از اون روز میگذره!!!باورش سخته!!! صبح راهی ساحل چابکسر شدیم و کلی شن بازی و تو ساحل موتورسواری کردیم. اسممون رو روی شن ها نوشتیم و به دست موج ها سپردیم. شب هم رفتیم شهربازی رامسر. آسمون ابری بود و گاه گاهی هم میبارید ولی در کل هوا مطبوع بود.نویان که کلی بازی کرد، ما هم ماشین برقی سوار شدیم و یه جور تاب که کلی اوج میگرفت. از پایین که نگاه میکردیم به خاطر ارتفاعش به نظر ترسناک میومد. ولی وقتی با شراره سوار شدیم فهمیدیم که اصلا ترسناک نیست. فقط یخ زدیم

(بام سبز-لاهیجان)

جمعه 22 شهریور 98 رسما آخرین روز حضور ما در گیلان زیبا بود. شراره هم ساعت 5 عصر بلیط داشت. صبح که بازم رفتیم دریا و کلی شن بازی کردیم. عصر برنامه مون این بود که شراره رو برسونیم ترمینال و بریم لاهیجان. با وجود ذوق فراوونی که نویان برای ترمینال و دیدن اتوبوس ها داشت، خواب امونش نداد و تو ماشین خوابش برد.

(بام سبز-لاهیجان)

شراره سوار اتوبوس شد و ما رفتیم بام سبز لاهیجان. یه جای قشنگ و پر خاطره برای من. متاسفانه نویان خواب بود و نشد قدم بزنیم، بازی کنیم و از هوای مطبوع و طبیعت بی نظیرش، اونجور که باید لذت ببریم. مهدی نویان رو بغل کرد و رو صندلی نشستیم. ولی تو اون ارتفاع، با ابری که آسمون رو پوشونده بود و بچه 4 ساله ای که خواب بود، ترسیدیم سرما اذیتش کنه و زود برگشتیم. البته بازم بد نبود. بچه داریه دیگه. تو سفر با بچه ها همه چی طبق برنامه هایی که چیدی نمیگذره. تازه نویان به نظر من فوق العاده پسر خوش سفریه.

(راستی اینو قبلا گفتم ولی بازم لازم دیدم بگم. تو جاده، جهت حفظ امنیت،  نویان تو صندلی ماشینش و منم عقب کنار نویان میشینم. تو مسیر براش کتاب میخونم، باهاش بازی میکنم و ... خمیر مجسمه و یه سینی که بتونه توش خمیرا رو شکل بده، اسباب بازی خیلی مفیدی برای تو جادست. یه جور جورچین هم داره که عمه مهنازش براش خریده. یه سری کارت داره و باید مهره های سبز و زرد و قرمز رو مثل کارت جابه جا کنی و بچینی. اونم برای سرگرمی تو ماشین اسباب بازی خوبیه)

(لاهیجان)

شنبه 23 شهریور 98 به سمت شهر زیبامون کرمانشاه حرکت کردیم. هوا چنان خوب و آفتابی بود که مهدی وسوسه شد و گفت زنگ بزن فردارم مرخصی بگیر بریم ماسال! هوای عالی خیلی قلقلکم داد ولی هرطور حساب کردم دیدم خیلی کار هست که تا آخر ماه باید انجام بدم، رئیس فنیمون هم هنوز ماموریته و کل مسئولیت مرکز، گردن منه!!! میدونستم مدیرمون هم اول کلی غر میزنه و در نهایت موافقت میکنه ولی حوصله غرغرش رو نداشتم و بعد از کلی کشمکش با خودم بیخیال ماسال شدم و گذاشتمش تو برنامه سفر بعد.

(جابزلند کرمانشاه)

بعد از برگشتن از سفر، منتظر بودیم که خواهرشوهرام چند روزی بیان خونمون. دوشنبه 25 شهریور 98 تو اداره کلییییی کار داشتم، بعدش هم وقت لیزر داشتم. مهدی هم زنگ زد و گفت با نویان میرن استخر. منم از موقعیت استفاده کردم و رفتم خرید. وسایل مورد نیاز تولد نویان رو هم خریدم. خسته و کوفته و هلاک رسیدم خونه که مهناز به مهدی پیام داد فردا عصر میان کرمانشاه!!! حالا حساب کنین من داغون و خونه هم که ترکیده بود!!!تازه از سفر رسیده بودیم،  تمیزی خونه هم وقتی مهمون راه دور داری که چند روز میمونه، خودش داستانیه!!! هرچی بالا پایین کردم دیدم نمیرسم که نمیرسم. پس سه شنبه 26 شهریور رو مرخصی گرفتم. نویان رو طبق روال همیشه بردیم مهد و خدایی با خرید و شام و ... تا خود شب که مهمونام رسیدن سرپا بودم!!! اینقدر  تند تند کار کردم مچ دست راستم به شدت درد میکرد و شب با مچ بند خوابیدم!!! تازه با مهناز خیلی راحتم و برای نهار فرداش ماکارونی و وسایل درست کردنش رو گذاشتم و خودم اومدم اداره. خودش ترتیب نهار رو داد.

مهناز و عمو ارسلان و محمد علی (خواهر شوهر کوچیکه و شوهر و پسرش) و نوید (پسر خواهر بزرگه مهدی) اومدن و تا جمعه مهمون ما بودن. چهارشنبه شب رفتیم پارک کنار باغ پرندگان و مهدی از مروارید برامون ساندویچ مرد افکن خرید(واقعا ساندویچ هاش عالیه. ما دوبل برگرش رو میگیریم و با نصف ساندویچش تا حد خفگی سیر میشیم (ساندویچی صدف، خیابون سراب کرمانشاه). هوای اون منطقه خیلیییی سرد بود و ما با لباس های تابستونی داشتیم یخ میزدیم. (البته چون تو ارتفاعه حدس میزدم یکم سرد باشه و برای نویان سوییشرت آورده بودم) این بود که تا حاضر شدن ساندویچ ها شروع کردیم به دویدن و بازی کردن. هم به نویان حسابی خوش گذشت، هم خودمون گرم شدیم.

(جابزلند کرمانشاه)

پنجشنبه عصر 28 شهریور 98 شهناز و عمو حسین (خواهر بزرگ مهدی و شوهرش) هم اومدن کرمانشاه. آرمین (داداش مهدی) کرمانشاه نبود ولی زنگ زدم نادیا و نازنین  (زن داداش مهدی و دخترش) هم دعوت کردم و همه رفتیم باغ بابا. به نظر من هوا خیلی سرد نبود ولی مخصوصا نادیا سردش بود.

جمعه عصر 29 شهریور 98 مهمونام رفتن. این چند روز نویان حسابی باهاشون جور شده بود. در حدی که میگفت عمه ها بیان تو اتاقم بخوابن و برام کتاب بخونن و ...

با محمدعلی هم حسابی بازی میکرد. انگار نه انگار که اینهمه باهم اختلاف سنی دارن!!!(محمد علی دانشجو سال سومه)

نویان خواب بود که مهمونا رفتن. وقتی بیدار شد خیلی غصش گرفت. میگفت چرا عمه ها رفتن؟! نمیخوام برن و ...

دلم گرفت. نویانم تو روز تولدش غمگین بود!!! یهو فکری به ذهنم رسید. شبنم (خواهرم)بهم گفته بود که یه خانه مشاغل جدید سمت گلستان باز شده. با تمام خستگیم، با شبنم و کارن(خواهرزادم) هماهنگ کردم و رفتم دنبالشون و 4 تایی رفتیم جابزلند.نویانم خوشحال شد و حسابی خوش گذروند و غصه هاشو فراموش کرد. چقدر دنیای بچه ها قشنگه. خوش به حالشون.

جابزلند هم جای خوبی بود. نسبت به شهر کودکی که تو الهیه هست شیک تر و بزرگتر و البته گرون تر بود. به گاهگاهی رفتنش می ارزید.فروشگاه و اتاق موسیقی و مدرسه داشت که شهر کودک الهیه نداره و برای هر شغلی هم یه پارتیشن جدا درست کرده بود.

بعد از جابزلند رفتیم خونه شبنم و باز هم بچه ها کلی خوش گذروندن.شب وقتی نویان خوابش برد، یه روز خوب از روز تولدش تو ذهنش بود و من خوشحال ترین و در عین حال خسته ترین مادر بودم.