قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دنیای بی نت

چقدر عجیب به اینترنت وابسته شدیم!!!به گوگل، اینستا، واتس اپ، تلگرام و ...

چه عجیب زندگیمون به وجودشون وابسته شده!!!

هیییی کابوس چهل ساله!!!

1398/08/28

شرمنده نباش دختر (معرفی کتاب)

Image result for ‫شرمنده نباش دختر‬‎

"من آدم‌های مبارزی را که هیاهو به پا می‌کنند دوست دارم. من عاشق کسی هستم که به خاطر خواسته‌هایش شرمنده نیست و اجازه نمی‌دهد دیگران ناامید و منصرفش کنند. منظورم این نیست که این افراد هرگز نترسیده‌اند، منظورم این نیست که هرگز در دام نظرات دیگران گرفتار نشده‌اند، نه، آنها هم انسان هستند و مثل همه ما گاه دچار نبودِ اعتماد به نفس شده‌اند، اما وقتی نوبت عمل فرا رسیده است، شک به دلشان راه نداده و دودل نشده‌اند، فقط سرشان را پایین انداخته و بدون توجه به دیگران به کارشان ادامه داده‌اند. مبارز بی‌پروا از نظر من یعنی این؛ یعنی حاضرید برای رسیدن به خواسته‌تان – هر چیزی که هست – تلاش کنید و منتظر نمانده‌اید تا کسی آن را دو دستی تقدیمتان کند و می‌دانید که این خواسته متعلق به شماست و به آن دست خواهید یافت.

آیا شما هم یک مبارز بی پروایید؟من هم هستم. آیا دلتان میخواهد باشید، اما از فکر و نظر دیگران می ترسید؟من هم قبلا در چنین شرایطی بوده ام.

وزن و اهمیت نظرات دیگران برای بسیاری از زنان آن قدر سنگین و بالاست که تحمل کردنش بسیار دشوار است. آن ها می ترسند از مکان امنی که برای خود ساخته اند قدم بیرون بگذارند. اما این خود واقعی مان نیست نه؟ما باید به دنبال اهداف و رویاهایمان برویم، باید جسور باشیم و شجاعت به خرج دهیم و شرایط را بپذیریم چون شانس زندگی با استفاده از تمام توانایی هایمان ارزش تمام واکنش ها و برخوردهای منفی ای را که در مقابل دریافت خواهیم کرد دارد.

مردم می گویند یک دختر خوب هیاهو به پا نمی کند. بسیار خوب، من اهمیتی به این حرف نمی دهم. من بیشتر به تغییر دادن دنیا اهمیت می دهم تا نظراتی که آدم هایش در موردم دارند."

"شما توانایی تبدیل شدن به بهترین نسخه از خودتان را دارید، اگر باور کنید که برای بیش از این بودن خلق شده اید..."

"وظیفه شما این نیست که خودتان را به شکل انتظارات دیگران درآورید. وظیفه شما اینست که به خودتان و توانایی هایتان باور داشته باشید."

"تردید نسبت به شکست، رویاهای بیشتری را از بین میبرد. اما باور داشتن به خود باعث میشود قدرت دوباره و دوباره برخاستن را پیدا کنید"

شرمنده نباش دختر-ریچل هالیس

اینقدر این کتاب جمله های انگیزشی درست و حسابی داشت که واقعا نمیتونم بینشون انتخاب کنم. نکته جالبش این بود که خودمو خیلی شبیه به نویسنده اش دیدم و کارهایی که میگه رو غالبا انجام میدم.اگه دنبال کتاب خوب هستین، حتما این کتاب رو تو لیستتون جا بدین...

1398/08/20

فلسفه و عرفان از چهار سالگی!!!

شما تا حالا به همچین سوالی از بچه‌ها برخورد کردین؟!شما باشین چه جوابی بهش میدین؟!

چند روز پیش ازم پرسید:مامااان من اولش پیش خداجون بودم بعد اومدم تو دل تو؟!(من هیچ وقت بهش نگفتم پیش خدا جون بوده، فقط گفتم از اول یه نقطه کوچیک تو دل من بوده و کم کم بزرگ و بزرگتر شده و دنیا اومده. ولی حدس زدم که تو مهد بهش اینجوری گفتن)پس منم جواب دادم:آره پسرم

-بعد بزرگ میشم و وقتی عمرم تموم شد بازم میرم پیش خدا جون؟!

-اووووم فکر کنم آره پسرم

-خب چرا؟!!!!من که قبلا پیش خدا جون بودم چرا دوباره برم؟!!!

و اینجا بود که هیچ جوابی به ذهنم نرسید و بهش گفتم نمیدونم مامان، باید تحقیق کنم!

وقتی از 4 سالگی بچه‌ها وارد فلسفه میشن، اینجاست که میفهمی چقدر از این فسقلیا عقبی. دلم میخواد به فکر کردناش ادامه بده ولی واقعا نمیدونم جواب درست برای سوالاش چیه!!!منظورم از جواب درست، جوابیه که به پوچی هدایتش نکنه و انگیزه فکر کردن و استدلال کردن رو ازش نگیره.

دیشب قبل از خواب میگه:مامان من بمیرم مهربد دیگه پیشم نیست؟!تنهایی میرم پیش خدا جون؟!!!

و من فقط میتونم بگم مامان بذار در موردش فکر کنم!!!

آبان ماه 1398

اولین مهمانی دوستانه


من دلم روشن است...

به تمام اتفاقات خوب در راه مانده

که انتظارمان را میکشند...

جشن تولد سی و چهار سالگی و ممنون از همه عزیزانی که کنارم بودن.

باغ بابا 1398/07/27

(البته تولدم شونزده مهره، ولی چون دوست داشتم شراره و سینا عزیز هم باشن جشنشو عقب انداختم)

(تزیین سالاد الویه)

چند وقتی بود که پسرم دوستای اختصاصی خودش رو پیدا کرده بود و روابط اجتماعیش رو به افزایش بود. از اول مهر که کلاس مهدش عوض شد از رومینا جدا شد.نویان رفت کلاس آذر جون و  رومینا کلاس گلی جون. یه روز ازم پرسید مامان، تو مدرسه دختر و پسرا جدا میشن؟!

-آره چه طور مگه؟!

-من نمیخوام برم مدرسه.

-چرا؟!

-آخه از رومینا جدا میشم!!!

چقدر اون شب دلم براش قنج رفت بمونه، چقدر حسرت خوردم و بابت این جداسازی های بدون تفکر حرص خوردم بمونه، فقط تونستم بهش بگم خب مامان دعوتش میکنیم بیاد خونمون. با خوشحالی گفت خونمونو بلده؟!

گفتم خب بهش آدرس میدیم.

و از قضا مامان رومینا رو میشناسم و یه جورایی همکارمه. اون شب بچه‌ها برای هم فیلم فرستادن و کلی خوشحال بودن.

فکر دعوت کردن دوستای نویان همون شب به سرم زد. مامان رومینا رو میشناختم، با مامان مهربد هم از طریق مهد آشنا شده بودم. نویان دوست داشت امیر سام هم باشه که متاسفانه من مامانشو پیدا نکردم. مامان کیان هم سال ها پیش همکارم بود و به اونم دسترسی داشتم. بالاخره برنامم جور شد و پنجشنبه دوم آبان 1398 بچه‌ها و ماماناشونو دعوت کردم. متاسفانه رومینا به خاطر عمل چشم پدربزرگش نتونست بیاد ولی کیان و مهربد اومدن.

یه روز ابری و بارونی. صبح پنجشنبه جلسه روانشناسی مهد بود. خیلی دل دل کردم که برم یا نه. بالاخره مصمم شدم که ازش استفاده کنم. چهارشنبه شب الویه درست کردم، گردگیری هم کردم. پنجشنبه 7 صبح دستشویی توالت ها رو شستم و رفتم حموم و بالاخره خودمو به جلسه روانشناسی مهد رسوندم. 

نویان اینقدر برای دوستاش ذوق زده بود که خدا میدونه.از صبح تقریبا چیزی نخورد و مدام میپرسید پس کی میان. مهربد اولین مهمون نویان بود. کیان هم بالاخره اومد و بچه‌ها کلی خوش گذروندن. مامانام با هم گپ زدیم و خدایی به من هم خوش گذشت. 

دعوت کردن دوستای پسرم خیلی حس عجیبی بود! باورم نمیشد نویانم اینقدر بزرگ شده و دوستای اختصاصی خودش رو داره! بازی هاشون، خنده هاشون، حتی دعواهاشون برام لذتبخش بود. نویانم، نمیدونم تا کی تو مهمونیات جایی برای منم هست، فقط با تمام وجودم آرزو میکنم تا همیشه شاد باشی و از ته دل بخندی.

حالا بگم از شبش!!! نویان که ظهر نخوابیده بود، و تقریبا هم چیزی نخورده بود، ساعت 8 شب خوابش برد. ساعت 1:30 شب بود که صدام کرد. خودمو به اتاقش رسوندم ولی ...

گلاب به روتون پسرم به شدتتتت اسهال بود!!!از چهارشنبه گفت دلش درد میکنه ولی پنجشنبه یا واقعا درد نمیکرد یا از شوق مهمونی چیزی نمیگفت!تازه فهمیدم چرا پسری بی اشتها بود!!!

تقریبا سه روزی بیماریش طول کشید. شنبه هم پیش مامان گذاشتمش و مهد نرفت. ترسیدم هنوز ویروس تو تنش باشه و بچه‌های دیگم درگیرش بشن. یکشنبه هم که تعطیل رسمی بود و دیگه خیالم راحت شد که حالش خوب شده. جمعه بعد از نهار مهدی هم حالش بد شد!!!علائمش شبیه رودل بود ولی به شدتتتت لرز داشت. خلاصه بعد از چند روز مریضداری، بالاخره این مهمون ناخونده بار و بندیلش رو بست و رفت.

به عنوان حسن ختام یکم از"کرفس" بگم. بعلهههه نرم افزار رژیم کرفس.

جونم براتون بگه که اصلا حوصله رژیم نداشتم. یه تعدادی از دوستام یه گروه زدن و گفتن داستانش کالری شماریه و اصلا سخت نیست و ...

منم رفتم و نرم افزارش رو نصب کردم. وزن و BMI رو برام نرمال زد ولی وزن ایده آل رو 56.3 گفت و من 61.2 بودم!!! برای کالری گرفتن و  هدف و ... بایدنرم افزارش رو میخریدی. منم ازرو کنجکاوی جلو رفتم. دیدم هرچی تعداد ماه بیشتری میخوای، هزینه کمترمیشه. مثلا 6 ماهه رو شیش هزارو خورده ای زده بود که با خودم گفتم خوبه پولی نیست.بخرم ببینم چیه!نهایت استفاده نمیکنم. آقا رفتم برای پرداخت و 37500 تومن ازحسابم کم شد!!!نگو که ای دل غافل ماهی حدودا 6 تومنه!!! و من دقت نکرده بودم. حالا که یه مال باخته بودم عزمم رو جزم کردم که اجراش کنم.  برنامه من با 1205 کالری در روز برای رسیدن به وزن 56.3 تو70 روز شروع شد. خداییش اصلاااا سخت نیست. خوردن همه چی آزاده فقط باید کالریت بالا نره. ورزش کردن باهاش عالیه چون میتونی بیشتر بخوری. طبق قرار خودمون با بچه‌ها، برای اینکه بدن انسان هوشمنده و با کم شدن کالری دریافتی، سوخت و ساز رو کم میکنه و  اصطلاحا میگن بدن وارد فاز قحطی میشه، یه روز در هفته رو آزاد گذاشتیم.من روز جشن تولدم و مهمونی نویان رو تا اینجا آزاد بودم. هرشب هم قبل از خواب یه مولتی ویتامین"Diafit" یوروویتال می خورم. اصلا سخت نیست. پیاده روی، درازنشست و حلقه زدن، برنامه هرروزمه و اگه بخوام چیزی بخورم و کالری نداشته باشم یکم ورزش میکنم و میخورمش. البته خب هله هوله و شیرینی به کالری زیادش نمیارزه و معمولا حذفش میکنم. تنها مساله سختش اینه که مدام باید غذاهاتو وزن و ثبت کنی و به نظر اطرافیان کار مسخره ایه خخخ

من از 20 مهر 1398 باهاش پیش رفتم و تا امروز جز دو روزی که آزاد بودم، بقیه روزها کالری مجاز رومصرف کردم. هفته ای یکبار وزن کشی داره. وزنم بعد از دو هفته 60.1 بود یعنی 900 گرم کم کرده بودم. کرفس نامرد کالریمو کم کرد و مجازم 1194 شد ولی خب در کل به شدت راضیم و توصیه اش میکنم.