قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

و ما غریبانه به سوگ مینشینیم...

اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد

تا قیامت دل من گریه میخواد...

بالاخره به مامانی گفتیم. شب اول تا صبح نخوابید و گریه کرد. کم کسی رو از دست نداده!!! فقط شوهرش نبود، پرستارش بود، دلسوزش بود، همه کسش بود. من کمتر زن و شوهر سن داری رو دیدم که اینقدر بهم وابسته باشن و همو دوست داشته باشن. اینکه هیچ مراسمی نداریم برای مامانی قابل درک نیست! همش میگه مگه میشه اینجوری؟! بزرگ خاندان بود. مهربون بود. عزیز همه بود مگه میشه هیچ مراسمی نباشه؟!!!ولی تو این وضعیت قرمز شهرمون،به خاطر سلامت خودمون و اطرافیانمون تصمیم گرفتیم مراسمی نداشته باشیم و غریبانه سوگواری کنیم...

این روزهای سخت

همیشه وقتی یکی میگفت پدربزرگش فوت شده ته دلم میگفتم خببب، سن دار بوده، خدا رحمتش کنه. ولی الان میفهمم که چقدر سخته. عزیز آدم هرچقدر هم که سن دار باشه، داغش جیگرتو میسوزونه مخصوصا اگه مثل بابایی سرپا باشه و انتظار رفتنشو نداشته باشی. مخصوصا اگه جیگرت کباب مامانی ای باشه که حتی جرات نداری بهش بگی!!!!خیلی سخته خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکردم...

پ.ن1:باباییم خیلی مغرور بود. بابام میگه چهار بار زیرش لگن گذاشتم از خجالت خیس عرق شد گفت حلالم کن. دکترا گفتن پانکراسشه!!! همون شب سکته کرد، رفت تو کما و فرداش رفت پیش خدایی که خیلی خیلی بهش معتقد بود.همیشه میگفت خدایا زمینگیرم نکن. خدا هم به حرفش گوش داد. دو روز درد و تموم. به همین راحتی. و امروز اون عظمت تو خونه جدیدش آروم گرفت. رفت. ما موندیم و غصه نبودنش...

پ.ن2: هنوز به مامانیم نگفتیم. طاقتشو نداره. همه نگرانشن. ما نوه ها مخالف بودیم ولی تصمیم گیرنده نبودیم. شستش خبردار شده ولی نمیخواد باور کنه. میگه دلم خیلی براش تنگ شده. بیاد خودم مواظبتش میکنم. امروز که رفتیم خاکسپاری، دخترعموم پیشش موند. بهش گفته بود بابایی تو کماست. نه میبینه، نه حرف میزنه،شاید روح بابایی الان اینجا باشه، گفت مامانی  گفته منو ببرین پیشش. گفته نمیشه به خاطر وضعیت قرمز کرونا نمیذارن کسی بره بیمارستان. دستاشو بلند کرده و گفته خیلی زحمت منو کشیده حلالش میکنم. مامانیم خیلی ناتوانه. بابایی همه کسش بود. خدایا کمکمون کن. خدایا کمکش کن...

(پدربزرگم به کرونا مبتلا نبود. گرچه دیگه فرقی نمیکنه)

میرن آدما ازونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه...

باباییم رفت. بابایی قشنگم. بابایی مهربونم. کی باورش میشه. دیگه نمیبینمش. دیگه صداشو نمیشنوم. دیگه با تعریف ها و شوخی هاش دلمونو نمیبره. دیگه نیست که برای نوه هاش ذوق کنه و نتیجه هاش سرکیف بیارنش. دیگه نیست که پرستار مامانیم باشه. آشپزش باشه. همدمش باشه. بابایی کجایی؟ مگه نگفتی میخوای صد و بیست سال عمر کنی؟مگه نگفتی مامانی تو جوونی جورتو کشیده حالا نوبت توست. کجا رفتی؟چرا تنهامون گذاشتی؟نبودنتو باور نمیکنم. باور نمیکنم...

"در رگانم خون های آتشین 

حرکت‌نمی کنند

منجمد شده است نگاهم 

در

 بغضی هزار ساله .... 

کابوسی است نبودنت 

وقتی که حس می کنم

آمدنت‌ 

  دیگر تکرار نخواهد شد!!!!

تو روح بزرگ‌عشق بودی در کالبد 

هستی خانه 

باور نمی کنم به همین سادگی 

با آهی و دردی

تنهایمان بگذاری و 

لبخند را از ما بستانی

  آخ

ما چه غریبانه یتیم شدیم .......

ن.آتش "

1399/04/13

هلیکوپتر

ماجرا از اونجا شروع شد که تو راه باغ، هلیکوپتر هوانیروز رو دیدم و از مامان قول گرفتم که با هم هلیکوپتر درست کنیم. امروز از صبح من و مامان مشغول درست کردنش بودیم. هر دفعه هم یه مشکلی پیش میومد. یا لحیمش مشکل داشت یا آرمیچرش یا چسباش باز میشد و ....

ولی ما ناامید نشدیم و ادامه دادیم.

از عصر هم باباجون به کمکمون اومد. تا اینکه...

بالاخره شد که بشه هوراااااا...

(وقتی درست شد به مامانم گفتم:مامان این یه پازلیه که فقط یه بار میشه درستش کرد)

1399/04/08



پ.ن : قرار نبود این پست چیزی جز کاردستی مون باشه اما نیاز به نوشتن داشتم. نیاز به تخلیه شدن. نیاز به گفتن و نوشتن روزهای سخت!!! دیروز بعدازظهر، حوالی ساعت 7 عصر بود و من آخرین ساعت شیفت 12 ساعتم رو سپری می کردم که با شنیدن خبر بستری شدن بابایی(بابای بابام) تو بیمارستان امام رضا (که پر از بیمارای کروناییه)دچار استرس و اضطراب شدیدی شدم. دلم آشوب بود. به مامانم زنگ زدم و گفت بابایی تهوع و دلدرد شدید داره و گفتن مشکوک به کروناس!!!! دنیا رو سرم خراب شد. تو اداره راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم. همش میگفتم چرا این ویروس لعنتی گورشو گم نمیکنه؟! چرا پاشو گذاشته رو خرخره مون؟! چرا بابایی؟!!! اون که جایی نمیره!!! از وقتی کرونا اومده مامانی و بابایی خونن و خریداشونم بابا و عموم میکنن. همش با خودم میگفتم اگه بابایی زبونم لال چیزیش بشه مامانی دق میکنه.مامانی خیلی وقته ناتوان شده.  بابایی پرستارشه، آشپزشه، مونسشه.بابایی به کنار، بابام که بالای سرشه اگه مبتلا بشه چی؟!!! اشک امونمو بریده بود. بالاخره شیفتم تموم شد. شارژ گوشی بابام داشت تموم میشد و ماشینش هم تو خیابون پارک بود.یه سری وسایل جمع کردیم و با مامان و مهدی و نویان رفتیم دم بیمارستان. بابا داغون بود. ماسک و شیلد زده بود و میگفت چیزی تو بیمارستان نمیخوره. اگرم بابایی ترخیص بشه میره خونه اونا و فعلا نمیاد خونه و ما نگران نباشیم!!! ازش که خداحافظی کردم دوباره اشک امونم نداد.ترس و ترس و ترس. اضطراب مبتلا شدنش و دلتنگی مدتی ندیدنش!!!! همش میگفتم دیدی بدبخت شدیم. دیدی چیزی که میترسیدیم سرمون اومد!!! خدایا بابامو به خودت سپردم.بابا و باباییمو سلامت بهمون برگردون. تو ماشین که نشستم عموم زنگ زد. میخواست ببینه شارژر برای بابا بردم یا نه. بهش گفتم عمو خوبی؟ گفت چه طور خوب باشم و زد زیر گریه و من که انگار منتظر بهونه بودم های های باهاش گریه کردم.

بابا گفت برای تایید قطعی کرونا بودن یا نبودنش باید 48 ساعت صبر کنیم و این زمان زیادیه!!! چون مامانی ناتوانه و نیاز به مراقبت داره بابا و عمو نادر قرار گذاشتن که فقط یکیشون درگیر بیمارستان بشه که نکنه برای مامانی هم خطرناک بشن!!! این شد که بابا موند رو سر بابایی و عمو نادر رفت خونه پیش مامانی.این کار استرس و سختی زیاد برای بابا داره ولی دیگه چاره ای نیست. تنها کاری که از دست بابا براومده بود این بود که یه اتاق دو تخته بگیره که تخت کنارش هم خالیه. چیزیم تو بیمارستان نخوره و خودمون براش آب و غذا ببریم. فقط خدا بهمون رحم کنه.

دیشب به شدت حالم بد بود. صبح هم با سردرد و چشم درد از خواب بیدار شدم. الان که می نویسم ولی یکم بهترم. قسمت خوبه داستان اینه که دکتر احتمال کرونا رو ضعیف دونسته و میگه احتمالا عفونت روده است. اولش گفتن باید جراحی بشه و چون پانکراسش متورمه فعلا جراحی نمیکنن ولی بعدش گفتن احتمالا با دارو رفع میشه. و قسمت بدش اینه که بابا میگه بابایی به شدت دلدرد داره و خودشو باخته و اینکه فعلا باید بیمارستان بمونن اونم تو این اوضاع قرمز کرونا تو شهر ما

خدایا بابام، باباییم، عموم، مامانیم و همه عزیزامو به خودت میسپرم. صحیح و سلامت به خونه هامون برشون گردون و شر این ویروس لعنتی رو از سرمون کم کن...



و کرونا ادامه دارد...

تقریبا یه ماهی میشه که ننوشتم. دل و دماغی برای نوشتن ندارم. ولی امروز پیامی که ماری فرستاد و نگرانم شده بود، بهم تلنگر زد. اینکه این روزهام روز های زندگی ما هستند و قابل قدردانی! هر چند سختن، اما تو عمرمون نوشته  و خاطره میشن.

جونم براتون بگه که انگار این کرونا لعنتی رفتنی نیست!!!دولت هم همه چی رو عادی کرده!!!حتی مهدکودک ها هم باز شدن که البته من جرات نکردم نویانو بفرستم مهد!!!

فعلا تو کلاس های مجازی مهد(با پرداخت نصف هزینه) شرکت میکنه. تا خرداد، مربی نویان، آذر جون عزیز، بدون هیچ چشم داشت مالی و با احساس مسئولیت عجیبی، کانال مهد رو زنده نگه داشته بود و با تلاش و خلاقیت بچه ها رو طبق برنامه پیش میبرد. یه روز بهم پیام داد که قراره برای کلاسای مجازی هزینه بگیرن به خاطر کمک به مهد و مربیا و منم حرفی نداشتم.مهدکودک دو  تا کلاس 4 تا 5 ساله داشت و کلاس مجازی به دلایل مدیر مهد، به گلی جون(مربی اون یکی کلاس) سپرده شد!!!اولش خیلی ناراحت شدیم. نویان همش بهونه آذر جونو می گرفت. ولی خدا رو شکر الان خوبه. گرچه گلی جون اصلا خلاقیت و مسئولیت پذیری آذر جون رو نداره ولی خوب، بودنش بهتر از نبودنشه. بیچاره مربیای مهد و همه مشاغلی که تو این شرایط سخت اقتصادی از حداقل ها هم محروم شدن!!!

کلاس موسیقی رو یه ماهی هست که حضوری میریم.کلاسش خصوصیه، ماسک میزنیم. مربیشم قبل از زدن دستاشو ضدعفونی میکنه. پیشرفت نویان به نظر من که عالیه. کتاب اول جان تامسون رو تموم کرده و الان کتاب دومه. همزمان درس های کتاب اشمیت هم با مترونوم کار میکنه و الان مشغول درآوردن آهنگ پت و مته که بالاتر از سطحشم هست!کار کردن با مترونوم یکم براش سخته ولی خب کم کم داره عادت میکنه.

از خودم بگم که مشغول شیفت دادنم. یه سری کارگاه های ثریا علوی نژاد رو آنلاین شرکت کردم. کارگاه مادر عصبانی که خیلی مفید بود. کارگاه کودک ارزشمند رو هنوز تا آخر ندیدم و تا اینجاش به نظرم برای من، زیاد خوب نبوده و خودم همه نکاتشو تقریبا رعایت میکنم.

http://sorayaalavinezhad.ir/

جدیدا مشغول گوش دادن به پادکست"رواق" هستم. از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال اروین یالوم با اجرای عالی فرزین رنجبر. این پادکست رو خیلی دوست دارم. من خودم خیلی وجودگرام و با تمام وجودم سعی میکنم خوشحال زندگی کنم و وقتی دنیا تموم شد نگم ااااا کاش این کارو کرده بودم و ...

ولی با اینحال با گوش دادن این پادکست فهمیدم که ناخودآگاه چقدر از ساز و کارهای وجودی استفاده میکنم و چقدر اضطراب وجودی دارم!!!گوش دادن به این پادکست رو به شدت بهتون توصیه میکنم.

https://castbox.fm/va/2088564

آشنایی من با اروین یالوم از کتاب صوتی"درمان شوپنهاور" شروع شد که واقعا کتاب خوبی بود و فروردین 99 تمومش کردم. 

این مدت دوتا فیلم درجه یک هم دیدم. "فهرست شیندلر" و "پیانیست" که جریان فیلم هر دو در زمان جنگ جهانی دوم بودن و هر دو عالی. البته فهرست شیندلر یه چیز دیگه بود.

اینم بگم که هنوز از کرونا میترسم و هنوز به شدت رعایت میکنم. ماسک و دستکش و الکل جزئی از زندگیمون شده. نویان هم حسابی یاد گرفته و رعایت میکنه. هنوز هم جز مواقع ضروری خرید نمیرم. از جاهای شلوغ فراریم و...

اما به نظرم اینجوری نمیشه ادامه داد.کرونا ممکنه سال ها همراهمون باشه و ارزش زندگی بالاتر از اینه که ساعت هاشو با ترس از مرگ هدر بدیم.با حفظ نکات ایمنی اقوام رو تو باغ میبینیم. خونه مامانی بابایی میرم ولی نزدیکشون نمیشم. شراره و سینا بعد از ماه ها، خرداد اومدن کرمانشاه و یه هفته حسااااابی بهمون خوش گذشت. یه شب هم تو باغ خوابیدیم که از اون شبای به یاد موندنی شد. 

19 تا 21 خرداد، رفتیم همدان، خونه خواهرشوهرام و خدا رو شکر بد نبود. هم دیداری تازه شد و هم به نویان و باران حسابی خوش گذشت.

آیلین(دختردخترعموم) هم 23 خرداد تو باغ تولد ده سالگیش شو گرفت. فقط خودمون بودیم و عموم و خالم. عموم یه کیک خریده بود برا دل آیلین و عکساش و یه کیک درست کرده بود برای خوردن!!!شیشه الکلم به یاد این روزها گذاشتیم رو میز تولدش. شب خوبی بود و خوش گذشت. عمو بزرگه و عهد و عیالش هم 14 و 15 خرداد اومدن کرمانشاه و تو باغ دیدیمشون. رسما از اول خرداد قرنطینه رو شکستیم ولی به شدت رعایت میکنیم. هر کاری کردیم نتونستیم بریم مسافرت. دلمون برای یه سفر لک زده. ما هر فصل یه سفر میرفتیم و الان 6 ماهه نرفتیم!!!  با اینکه ویلا شمال ماله خودمونه و گفتیم از کرمانشاه خریدا رو بکنیم و ... ولی بازم دیدیم سخته مخصوصا با بچه و بیخیالش شدیم. امیدوارم اتفاق بدی برامون نیوفته. مردم که خیلیییی بیخیال شدن و متاسفانه وضعیت کرمانشاه قرمزه!!! خدا آخر عاقبتمونو بخیر کنه...