قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دوست روزهای خوب!!!

چند وقته یادم بماند های زندگیم زیاد شده!!! پشت دست داغ کردن ها و افسوس خوردن ها!!! نمیدونم ماله سنمه، زیاد شدن تجربه هاس. توقع من زیاده یا دنیا و آدماش بد شدن!!! امروز میخوام بعد از تقریبا یه هفته سکوت از دوست های صمیمی ای بنویسم که یه شبه برام تبدیل به همکارایی دور شدن!!!دوستایی که به نزدیک 11 سال رفاقتمون، میبالیدم!!! هر جا حرفش میشد میگفتم ما چیزی فراتر از همکاریم!!! ما دوست های صمیمی هستیم!!! اما یه روز همه چی رنگ باخت!!! یه روز که پای منافع مشترک وسط اومد!!! اونم نه منافعی که حتی ارزش جنگیدن داشته باشه(البته از نظر من)!!!   من حاضر بودم چیزی خیلیییی بالاتر از چند ساعت اضافه کاری رو پای دوستام بذارم و چقدر خوشحالم که اون روی سکه رو دیدم!!!

وقتی باید ماموریت میرفتم و به حضور 4 نفر تو یه ماشین با شیشه های کیپ تو این شرایط کرونا اعتراض کردم! وقتی به خودم حق میدادم برای سلامتی خودم و نزدیکام و مادری که تازه از زیر تیغ جراحی بیرون اومده، نگران باشم. وقتی ماموریت نرفتم و همکارام گفتن مام جات بودیم نمیرفتیم و نرفتن!!! و امان از روزیکه رییس شرکت خواست همه رو جریمه کنه!!! گفت اضافه کار همه رو حذف میکنه چون نرفتین و من تبدیل به یه معضل شدم!!! به یه آدم بی فکر که همه رو تو دردسر انداخته!!! به یه دروغگو که نگفته میخواسته شیشه رو تا آخر پایین بده!!! به یه آدمی که حق همکاراش گردنشه و از وقتی تو شیفت اومده هیچ تعاملی نداشته و مدام دردسر درست کرده و مسئولیتشم نپذیرفته!!! باورش سخته ولی تک تک این جملات رو ازشون شنیدم!!! به علاوه اینکه من نمیخوام به خاطر خودخواهی تو از هزار تومنمم بگذرم. اگه ازم کم کنه باید برام واریز کنی!!! دنیا جلو چشمام تار شد!!! اینا دوستای منن!!! این حرفا رو میزنن فقط به خاطر شاید، اونم شاید، کم شدن چند ساعت اضافه کارشون!!! نمیدونم شاید منم اشتباه کردم!!! وقتی همه یه حرفو میزنن حتما منم اشتباهاتی داشتم ولی میدونم که لایق این حرفا نبودم!!!

به رییس شرکت زنگ زدم. جوابمو نمیداد. بهش پیام دادم و گفتم "تصمیم من درست یا غلط تصمیم خودم بوده و منم که باید تاوانش رو بدم. به بقیه ربطی نداره و هر تنبیهی مدنظرتونه برای خودم در نظر بگیرین نه بقیه"

به همکارامم گفتم هر مبلغی ازتون کم شد بگین من براتون واریز کنم و در آخر بهشون گفتم که به تمام اشتباهات ریز و درشتم، اینم اضافه کنن که فکر میکردم آدمایی با منافع مشترک هم میتونن دوست های خوبی باشن!!! از گروه دوستیمون بیرون اومدم و چون تو صفحه اینستام فقط دوستای صمیمیم رو دارم، همه رو حذف کردم!!! برام سخت بود. خیلللللیییی سختتتت. 

به قول ماری بعضیا فقط دوست روزهای خوبن!!!

چقدر گریه کردم. چقدر غصه خوردم. ته این ماجرا این شد که نزدیک به یه میلیون تومن از حقوقم کم کردن و خدا رو شکر از اضافه کار همکارام کم نشد امااااا....

من یه درس بزرگ گرفتم. بزرگ شدم. تجربه کردم و بابت شناختن دور و بریام بینهایت خوشحال و از رییس شرکتمون ممنونم.

این روزها حالم خوش نیست. همه چی بهم ریخته. از اداره تا حال پریشون مامان که جواب پاتولوژیشم خوب نبود و نیاز به شیمی درمانی داره!!!و من هرچه تلاش میکنم تا آروم باشم و خودمو پیدا کنم موفق نمیشم.از دیوونه بازیای کسی که روزی از عزیزترین های زندگیمون بود و الان دقیقا نمیدونم از زندگیش چی میخواد!!! چقدر این روزها حالمون بده و چقدر دنیا بهمون سخت گرفته...

1399/10/27

این کابوس را پایانی هست؟!!!

بماند به یادگار از روزهایی که هم مادر بودم و هم مربی پیش دبستانی!هم همسر بودم و هم مربی فرانسه!هم کارمند بودم و هم مربی انگلیسی!هم خانه دار بودم و هم شریک بازی های کودکانه!هم فرزند و نوه بودم، هم خواهر و خاله!!!هم همبازی بودم و هم ناظر تمرینات پیانو! بماند به یادگار از روزهایی که زیر بار مسئولیتش نای بلند شدن نداشتم!!!آیا این درد را پایانی هست؟!!!

خسته ام. از اینهمه دویدن و نرسیدن!از فرانسه و انگلیسی و مطالب پیش دبستانی ای که قرار بود در مدرسه آموزش داده شود و همانجا تمرین شود و تکلیفی برای منزل نماند، اما خلاصه شد در جلسات کوتاه آنلاین و فیلم های ارسالی و توقع از مادران که برای بچه‌ها تکرار کنند!

خسته ام. از بیا و فیلم ببین و گوش بده و تکرار کن ها!نگرانم از اینکه مادرانگی هایم در لابه لای خستگی تکالیف گم شود!!از اینکه یادم برود که من مادرم و آموختن مهر وظیفه من است!!اصلا برایم مهم نیست که دلبندم چند کلمه فرانسه یا انگلیسی یا هر چیز دیگری می آموزد، کاش معلم ها هم کمی توقعشان را کم میکردند!!!دلم خوش بود به مدرسه خوبی میرود!!!چقدر تحقیق کردم که مدرسه ای هوشمند و کیف در کلاس باشد که تکالیفی برای منزل نداشته باشد تا تمام زمان پیش هم بودنمان، با بازی و خنده و خوشی پر شود!!!وای که تمام آرزوهایم سرم آوار شد!!!خسته ام خدایا. این ویروس دیگر بیش از حد با روح و روانم بازی کرده است. آیا این کابوس را پایانی هست؟!!!

(پ.ن:آموزش فرانسه و انگلیسی جزو دروس مدرسه شونه)

بعد نوشت: دوستان عزیز، کامنت هایی که گرفتم مبنی بر این بودن که سر بچه رو شلوغ نکنم و ... به همین دلیل لازم دیدم توضیح بدم که من هم کاملا باهاتون موافقم. بچه باید بچگی کنه و به همین دلیل هم ناراحتم. هیچ اصراری به آموزش های زبان مدرسه ندارم. نویان خودش بنا به علاقش دو سالی هست موسیقی کار میکنه و حسابی هم پیشرفت کرده و چون علاقه داره فشاری هم رو ما نیست. در مورد زبان انگلیسی هم به صورت خصوصی(موسسه Maha talk)  از روش غیرمستقیم براش استفاده میشه. به این صورت که دو روز در هفته و هر روز یه ساعت آنلاین میشن و تیچر باهاشون بازی میکنه، نقاشی میکشه، کارتون میبینن، شعر میخونن و ... و تیچر فقط انگلیسی صحبت میکنه و با شکلک و ... منظورشو به بچه‌ها میفهمونه. و نه تنها فشاری به ما نمیاد که حسابی هم به نویان خوش میگذره و انگلیسی هم یاد میگیره. دقیقا به همون روشی که فارسی یاد گرفته.

 مشکل من بیشتر با کلاس های پیش دبستانی و زبان انگلیسی و فرانسه مدرسه شونه و نه اینکه برام مهم باشه نویان یاد بگیره اصلا. منتها توقع معلما از والدین زیاده. وقتی از بچه‌ها میپرسن و بچه‌ها نمیتونن جواب بدن بهشون میگن چرا تمرین نکردی و ... و من احساس میکنم حس بدی به بچه میده و برای اینکه پسرم دچار اون حس منفی نشه باهاش کار میکنم و البته که بسیار بسیار حداقل برای من که اعتقادی به اینکار ندارم سخته...


هلیکوپتر

ماجرا از اونجا شروع شد که تو راه باغ، هلیکوپتر هوانیروز رو دیدم و از مامان قول گرفتم که با هم هلیکوپتر درست کنیم. امروز از صبح من و مامان مشغول درست کردنش بودیم. هر دفعه هم یه مشکلی پیش میومد. یا لحیمش مشکل داشت یا آرمیچرش یا چسباش باز میشد و ....

ولی ما ناامید نشدیم و ادامه دادیم.

از عصر هم باباجون به کمکمون اومد. تا اینکه...

بالاخره شد که بشه هوراااااا...

(وقتی درست شد به مامانم گفتم:مامان این یه پازلیه که فقط یه بار میشه درستش کرد)

1399/04/08



پ.ن : قرار نبود این پست چیزی جز کاردستی مون باشه اما نیاز به نوشتن داشتم. نیاز به تخلیه شدن. نیاز به گفتن و نوشتن روزهای سخت!!! دیروز بعدازظهر، حوالی ساعت 7 عصر بود و من آخرین ساعت شیفت 12 ساعتم رو سپری می کردم که با شنیدن خبر بستری شدن بابایی(بابای بابام) تو بیمارستان امام رضا (که پر از بیمارای کروناییه)دچار استرس و اضطراب شدیدی شدم. دلم آشوب بود. به مامانم زنگ زدم و گفت بابایی تهوع و دلدرد شدید داره و گفتن مشکوک به کروناس!!!! دنیا رو سرم خراب شد. تو اداره راه میرفتم و بلند بلند گریه میکردم. همش میگفتم چرا این ویروس لعنتی گورشو گم نمیکنه؟! چرا پاشو گذاشته رو خرخره مون؟! چرا بابایی؟!!! اون که جایی نمیره!!! از وقتی کرونا اومده مامانی و بابایی خونن و خریداشونم بابا و عموم میکنن. همش با خودم میگفتم اگه بابایی زبونم لال چیزیش بشه مامانی دق میکنه.مامانی خیلی وقته ناتوان شده.  بابایی پرستارشه، آشپزشه، مونسشه.بابایی به کنار، بابام که بالای سرشه اگه مبتلا بشه چی؟!!! اشک امونمو بریده بود. بالاخره شیفتم تموم شد. شارژ گوشی بابام داشت تموم میشد و ماشینش هم تو خیابون پارک بود.یه سری وسایل جمع کردیم و با مامان و مهدی و نویان رفتیم دم بیمارستان. بابا داغون بود. ماسک و شیلد زده بود و میگفت چیزی تو بیمارستان نمیخوره. اگرم بابایی ترخیص بشه میره خونه اونا و فعلا نمیاد خونه و ما نگران نباشیم!!! ازش که خداحافظی کردم دوباره اشک امونم نداد.ترس و ترس و ترس. اضطراب مبتلا شدنش و دلتنگی مدتی ندیدنش!!!! همش میگفتم دیدی بدبخت شدیم. دیدی چیزی که میترسیدیم سرمون اومد!!! خدایا بابامو به خودت سپردم.بابا و باباییمو سلامت بهمون برگردون. تو ماشین که نشستم عموم زنگ زد. میخواست ببینه شارژر برای بابا بردم یا نه. بهش گفتم عمو خوبی؟ گفت چه طور خوب باشم و زد زیر گریه و من که انگار منتظر بهونه بودم های های باهاش گریه کردم.

بابا گفت برای تایید قطعی کرونا بودن یا نبودنش باید 48 ساعت صبر کنیم و این زمان زیادیه!!! چون مامانی ناتوانه و نیاز به مراقبت داره بابا و عمو نادر قرار گذاشتن که فقط یکیشون درگیر بیمارستان بشه که نکنه برای مامانی هم خطرناک بشن!!! این شد که بابا موند رو سر بابایی و عمو نادر رفت خونه پیش مامانی.این کار استرس و سختی زیاد برای بابا داره ولی دیگه چاره ای نیست. تنها کاری که از دست بابا براومده بود این بود که یه اتاق دو تخته بگیره که تخت کنارش هم خالیه. چیزیم تو بیمارستان نخوره و خودمون براش آب و غذا ببریم. فقط خدا بهمون رحم کنه.

دیشب به شدت حالم بد بود. صبح هم با سردرد و چشم درد از خواب بیدار شدم. الان که می نویسم ولی یکم بهترم. قسمت خوبه داستان اینه که دکتر احتمال کرونا رو ضعیف دونسته و میگه احتمالا عفونت روده است. اولش گفتن باید جراحی بشه و چون پانکراسش متورمه فعلا جراحی نمیکنن ولی بعدش گفتن احتمالا با دارو رفع میشه. و قسمت بدش اینه که بابا میگه بابایی به شدت دلدرد داره و خودشو باخته و اینکه فعلا باید بیمارستان بمونن اونم تو این اوضاع قرمز کرونا تو شهر ما

خدایا بابام، باباییم، عموم، مامانیم و همه عزیزامو به خودت میسپرم. صحیح و سلامت به خونه هامون برشون گردون و شر این ویروس لعنتی رو از سرمون کم کن...



و کرونا ادامه دارد...

تقریبا یه ماهی میشه که ننوشتم. دل و دماغی برای نوشتن ندارم. ولی امروز پیامی که ماری فرستاد و نگرانم شده بود، بهم تلنگر زد. اینکه این روزهام روز های زندگی ما هستند و قابل قدردانی! هر چند سختن، اما تو عمرمون نوشته  و خاطره میشن.

جونم براتون بگه که انگار این کرونا لعنتی رفتنی نیست!!!دولت هم همه چی رو عادی کرده!!!حتی مهدکودک ها هم باز شدن که البته من جرات نکردم نویانو بفرستم مهد!!!

فعلا تو کلاس های مجازی مهد(با پرداخت نصف هزینه) شرکت میکنه. تا خرداد، مربی نویان، آذر جون عزیز، بدون هیچ چشم داشت مالی و با احساس مسئولیت عجیبی، کانال مهد رو زنده نگه داشته بود و با تلاش و خلاقیت بچه ها رو طبق برنامه پیش میبرد. یه روز بهم پیام داد که قراره برای کلاسای مجازی هزینه بگیرن به خاطر کمک به مهد و مربیا و منم حرفی نداشتم.مهدکودک دو  تا کلاس 4 تا 5 ساله داشت و کلاس مجازی به دلایل مدیر مهد، به گلی جون(مربی اون یکی کلاس) سپرده شد!!!اولش خیلی ناراحت شدیم. نویان همش بهونه آذر جونو می گرفت. ولی خدا رو شکر الان خوبه. گرچه گلی جون اصلا خلاقیت و مسئولیت پذیری آذر جون رو نداره ولی خوب، بودنش بهتر از نبودنشه. بیچاره مربیای مهد و همه مشاغلی که تو این شرایط سخت اقتصادی از حداقل ها هم محروم شدن!!!

کلاس موسیقی رو یه ماهی هست که حضوری میریم.کلاسش خصوصیه، ماسک میزنیم. مربیشم قبل از زدن دستاشو ضدعفونی میکنه. پیشرفت نویان به نظر من که عالیه. کتاب اول جان تامسون رو تموم کرده و الان کتاب دومه. همزمان درس های کتاب اشمیت هم با مترونوم کار میکنه و الان مشغول درآوردن آهنگ پت و مته که بالاتر از سطحشم هست!کار کردن با مترونوم یکم براش سخته ولی خب کم کم داره عادت میکنه.

از خودم بگم که مشغول شیفت دادنم. یه سری کارگاه های ثریا علوی نژاد رو آنلاین شرکت کردم. کارگاه مادر عصبانی که خیلی مفید بود. کارگاه کودک ارزشمند رو هنوز تا آخر ندیدم و تا اینجاش به نظرم برای من، زیاد خوب نبوده و خودم همه نکاتشو تقریبا رعایت میکنم.

http://sorayaalavinezhad.ir/

جدیدا مشغول گوش دادن به پادکست"رواق" هستم. از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال اروین یالوم با اجرای عالی فرزین رنجبر. این پادکست رو خیلی دوست دارم. من خودم خیلی وجودگرام و با تمام وجودم سعی میکنم خوشحال زندگی کنم و وقتی دنیا تموم شد نگم ااااا کاش این کارو کرده بودم و ...

ولی با اینحال با گوش دادن این پادکست فهمیدم که ناخودآگاه چقدر از ساز و کارهای وجودی استفاده میکنم و چقدر اضطراب وجودی دارم!!!گوش دادن به این پادکست رو به شدت بهتون توصیه میکنم.

https://castbox.fm/va/2088564

آشنایی من با اروین یالوم از کتاب صوتی"درمان شوپنهاور" شروع شد که واقعا کتاب خوبی بود و فروردین 99 تمومش کردم. 

این مدت دوتا فیلم درجه یک هم دیدم. "فهرست شیندلر" و "پیانیست" که جریان فیلم هر دو در زمان جنگ جهانی دوم بودن و هر دو عالی. البته فهرست شیندلر یه چیز دیگه بود.

اینم بگم که هنوز از کرونا میترسم و هنوز به شدت رعایت میکنم. ماسک و دستکش و الکل جزئی از زندگیمون شده. نویان هم حسابی یاد گرفته و رعایت میکنه. هنوز هم جز مواقع ضروری خرید نمیرم. از جاهای شلوغ فراریم و...

اما به نظرم اینجوری نمیشه ادامه داد.کرونا ممکنه سال ها همراهمون باشه و ارزش زندگی بالاتر از اینه که ساعت هاشو با ترس از مرگ هدر بدیم.با حفظ نکات ایمنی اقوام رو تو باغ میبینیم. خونه مامانی بابایی میرم ولی نزدیکشون نمیشم. شراره و سینا بعد از ماه ها، خرداد اومدن کرمانشاه و یه هفته حسااااابی بهمون خوش گذشت. یه شب هم تو باغ خوابیدیم که از اون شبای به یاد موندنی شد. 

19 تا 21 خرداد، رفتیم همدان، خونه خواهرشوهرام و خدا رو شکر بد نبود. هم دیداری تازه شد و هم به نویان و باران حسابی خوش گذشت.

آیلین(دختردخترعموم) هم 23 خرداد تو باغ تولد ده سالگیش شو گرفت. فقط خودمون بودیم و عموم و خالم. عموم یه کیک خریده بود برا دل آیلین و عکساش و یه کیک درست کرده بود برای خوردن!!!شیشه الکلم به یاد این روزها گذاشتیم رو میز تولدش. شب خوبی بود و خوش گذشت. عمو بزرگه و عهد و عیالش هم 14 و 15 خرداد اومدن کرمانشاه و تو باغ دیدیمشون. رسما از اول خرداد قرنطینه رو شکستیم ولی به شدت رعایت میکنیم. هر کاری کردیم نتونستیم بریم مسافرت. دلمون برای یه سفر لک زده. ما هر فصل یه سفر میرفتیم و الان 6 ماهه نرفتیم!!!  با اینکه ویلا شمال ماله خودمونه و گفتیم از کرمانشاه خریدا رو بکنیم و ... ولی بازم دیدیم سخته مخصوصا با بچه و بیخیالش شدیم. امیدوارم اتفاق بدی برامون نیوفته. مردم که خیلیییی بیخیال شدن و متاسفانه وضعیت کرمانشاه قرمزه!!! خدا آخر عاقبتمونو بخیر کنه... 

این روزهای کرونایی

اگه بخوام از حال و روزم بگم خدا رو شکر خوبیم. میگذرد...

هنوز قرنطینه ایم. هفته ای یه بار میریم باغ(که امنه و جز خودمون کسی اونجا نمیره)، بابا و مامان و شبنم و سعید و کارن(خواهرم، همسرو پسرش) رو میبینیم.دلم برای شراره و سینا (خواهر کوچیکم که اصفهانه)عمو هام، مامانی بابایی، دوستامون و خلاصه همه کسایی که مدت هاست به خاطر این کرونا لعنتی ندیدمشون، لک زده.هوا ناجوانمردانه عالیه و زندونی بودنتو بیشتر به رخت میکشه! شیفت هامون طولانی تر ولی تعدادشون کمتر شده. خلاصه هستیم هنوز...

(با رنگ انگشتی، رنگ های اصلی رو ترکیب کردیم و رنگ های جدید ساختیم)

از این روزامون بخوام بگم، کلاس های مهدی آنلاین برگزار میشه. روزایی که خونم بیشتر با نویان میگذره. ورزش میکنیم، پیانو میزنیم، بازی میکنیم، کاردستی درست میکنیم، میرقصیم. کانال مهدکودک به لطف آذر جون عزیز(مربیشون) فعاله و طبق اون پیش میریم. امروزم که روز معلم بود و چون من شیفت بودم، دیروز با نویان برای مربیش کاردستی درست کردیم و عکسشو براش فرستادیم. 

(نقاشیش (غیر از خونه) کار منه، رنگ کردن با خمیر مجسمه و خورد کردن نی ها و فرو کردنشون تو خمیر رو خود نویان انجام داده)

کلاس های موسیقی رو آنلاین ادامه میدیم.از کتاب اول جان تامسون یه درس مونده و آهنگ ساعت، زنبور، پیرمرد مهربون و پپو سلیمانی رو عالی میزنه. ولی خب کلاس موسیقی آنلاین چندان مفید نیست!!!همه بارش رو دوش نویانه. خودش نت ها رو میخونه، خودش میزنه و ... و مربیش فقط میگه آفرین خوبه یا اشتباهه که خودمم میتونم بهش بگم. ولی حس میکنم اگه کلاساش تعطیل بشه انگیزش کم میشه، پس فعلا ادامه میدیم. کلاس موسیقی رو حضوری هم میشه رفت ولی من هنوز جراتشو ندارم. با اینکه فقط خودشه و مربیش ولی هنوزم نتونستم با خودم کنار بیام.

(با ایده کانال مهد، من درستش کردم و اسباب بازی عالی ای برای نویان شد)

هنوز تا پامو از خونه بیرون میذارم عصبی میشم و کنترلمو از دست میدم. اوایل خیلی با نویان بحثم میشد ولی الان دیگه بچم میدونه و دست به هیچ جا نمیزنه. فقط قبل از باز کردن در میگم خودت میدونی دیگه و میگه میدونم اما دلم نمیخواد بگم و من میگم باشه خودت بدونی کافیه. اونم یه جورایی وسواسی شده!!! قبلا زنگ خونه رو که میزدن، آویزون در منتظر میموند تا طرف بیاد بالا. اینقدر بهش گفتم بیرون نرو و دست به در نزن و ... در باز میکنه و فرار میکنه میاد پیش من  بیچاره بچه ها. بهترین سال های زندگیشونو که باید میدیدن و تجربه میکردن و با گروه همسالان اجتماعی شدنو یاد میگرفتن، زندونی شدن!!! 

خودمم که بدجوری وسواسی شدم. امان از روزهای خرید و شستن و ضدعفونی کردنشون. راحت سه ساعتی پای سینکم و وقتی تموم میشه دیگه کمری برام نمونده. تو ادارم که همه چیووووو ضدعفونی میکنم، حدودا یه ساعت هر شیفت، به ضدعفونی کردن میگذره. بازم به هیچ جا اطمینان ندارم !!!زدن ماسک و پوشیدن دستکش هم با گرم شدن هوا، سخت و سختتر میشه!!! خدایا خسته ایم. این شر رو از سرمون کم کن

(دوتا از ماهیاش البته کار منه)

چند روزی هست مسئولیت غذا دادن به ماهیا با نویانه. بعضی روزا خودش خودکار انجام میده و بعضی وقتام ما باید هلش بدیم ولی در کل خوبه و داره پذیرفتن مسئولیت رو یاد میگیره.

یه چیز دیگه هم که دوست داشتم بهتون بگم، این روزا دو تا کارگاه فرزندپروری ثبت نام کردم و آنلاین دیدم. کارگاه "پایش سه تا پنج سال" و کارگاه "تربیت جنسی" که توسط "ثریا علوی نژاد" ارائه شده. به نظر من خیلی کارگاه های خوب و مفیدی هستن. تا 31 اردیبهشت هم فکر کنم رو سایته. قیمتشم مناسبه. من البته با تخفیف جشنواره نوروزیش شرکت کردم. شاید الان یکم گرونتر شده باشه.

http://sorayaalavinezhad.ir/

عکسایی که میبینین نقاشی ها و کاردستی های نویانه که دلم خواست یادگاری اینجا بمونه.

لازم دیدم اینم بگم من هیچ دخالتی تو نقاشی هاش ندارم. خودش ایده میده و میکشه و من فقط نگاه میکنم و سعی میکنم چیزی براش نکشم. 

سه شنبه پرونده استعفا از دانشگاه آزاد مهدی بررسی میشه. تقریبا آب پاکی رو ریختن رو دستمون گفتن چون مهدی تنها هیات علمی اون واحده و رشته عمران به نامشه 99 درصد با استعفاش مخالفت میشه و این یعنی یه دنیا امید و آرزو و دو سال انرژی بابت استخدام تو دانشگاه سراسری به هدر رفتن!!!

کاش زمونه با آدما مهربونتر بود...