قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

ببین باز می بارد آرام برف


ببین باز می‌بارد آرام؛ برف
فریبا و رقصنده و رام؛ برف

عروسانه می‌آید از آسمان
در این حجله، آرام و پدرام؛ برف

جهان را سراسر سپیدی گرفت
به هر شاخه، هر شانه، هر بام؛ برف

(شهرام مقدسی)

بالاخره بارید. بارید و شهر قشنگمون رو سفیدپوش کرد. خدایا شکرت.



مهدی پنجشنبه 27 بهمن 1397 آزمون زبان داشت و چهارشنبه شب راهی تهران شد و من و نویان مهمون خونه بابا شدیم.پنجشنبه صبح قرار بود برای یه دوره کاری (NEAX SW) بریم سرپل ذهاب. از کرمانشاه که حرکت کردیم برف آرومی شروع شد. خلاصه اینکه تا اسلام آباد بیشتر نتونستیم بریم! برف گیر شدیم و برگشتیم.حسنا عزیز( از همکارامون) آش رشته پخته بود. گردنه حسن آباد خوردیمش و برگشتیم. الحق که آش خوشمزه ای بود. دستش درد نکنه. برف، برف، چه برفییییی. یه دنیا حس خوب بهمون هدیه داد. وقتی به کرمانشاه رسیدیم کمی برف می بارید ولی خیلی زود آسمون صاف شد و ما که دلمونو صابون زده بودیم یه برف بازی توپ بریم، حالمون گرفته شد.



پنجشنبه شب، 27 دی 1397 بالاخره بارش برف تو شهر کرمانشاه هم شروع شد. همون موقع نویان رو تو تراس بابا اینا بردم و بارش برف رو نشونش دادم. دونه های سفیدی که رو لباس و دستمون مینشست رو دید و کلی ذوق کرد. البته هنوز هم کلی سوال داشت که پس چرا رو زمین نیست و ... و اون شب چقدر از خدا خواستم که وقتی پسرم چشماشو باز میکنه، رو زمین برف نشسته باشه(تو مهد بهشون گفته بودن زمستون برف میاد و شعر برف یاد گرفته بودن و ... و پسرم بیصبرانه منتظر اومدن برف بود. البته پارسال برف رو دیده بود!!!)



صبح چشمامو که باز کردم به سمت پنجره رفتمو لبام خندون شد. خدایا شکرت. برف باریده بود و طبیعت سپیدپوش شده بود. وقتی نویان بیدار شد، بغلش کردم و بی هیچ حرفی بردمش کنار پنجره. بیرون رو که دید لبخند رو لباش نشست. فرصت لباس پوشیدن هم بهم نمیداد. خلاصه که چشم باز کرد پرید وسط برف. تو حیاط بابا یکمی با هم برف بازی کردیم و یه آدم برفی کوچولو هم درست کردیم. بعدش با مامان و بابا و شبنم و سعید و کارن و عمو نادر و آیلین رفتیم برف بازی. وای که چه هوایی بود. هنوز هم برف می بارید.چند دقیقه قطع میشد، خورشید خانوم میومد و دوباره بارش برف شروع میشد. خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. کلی تو برف کوهنوردی و برف بازی کردیم.دویدیم و خندیدیم و شاد بودیم. عمونادر هم برامون یه آدم برفی بزرگ درست کرد. اینقدر بهمون خوش گذشت که به قول خالم اون ساعت ها جزء عمرمون حساب نمیشه!!!!خدایا شکرت که این دونه های سفید پرانرژی رو مهمون شهرمون کردی و این مهمون سپیدپوش حداقل برای چند ساعت مردم رو از غصه ها و گرفتاریا دور کرد و شادی رو به شهرمون آورد و از جمعه 28 دی 1397 یه روز پر خاطره ساخت.

مهدی قرار بود پنجشنبه شب برگرده ولی به خاطر شرایط بد جوی، جمعه روزرو به سمت کرمانشاه اومد و حیف که به برف بازی نرسید. جاش خیلی خیلی خیلی خالی بود.



از برف که بگذریم، پیرو لایوی که از "مژده شاه نعمت اللهی" با "غزال نصیری" در مورد قصه گویی دیدم، تصمیم گرفتم خیلی شبا برای نویان به جای کتاب خوندن، خودم قصه بگم. تو نت رفتم و قصه"نخودی"،"نوروز"،"شب یلدا"،"نبات خانومی"و "بزبزقندی" رو یاد گرفتم و خودم براش میگم.یه سری فایل صوتی با صدای خانوم نصیری گوش دادم که قصه شو یاد بگیرم، ولی خودم که عاشق قصه گویی ایشون شدم، مخصوصا قصه"نوروز"شون.

چندتا ازین قصه ها با صدای خانوم نصیری تو آدرس پایین هست که منه آدم بزرگ رو هم عاشق خودش کرده. ممنون بابت قصه گویی خوبتون خانوم نصیری عزیز...

https://koodaket.com/%D9%82%D8%B5%D9%87-%DA%AF%D9%88%DB%8C%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%D8%A7%D9%86/

تودیع و معارفه

چقدر بده که رفتنت، باعث خوشحالی تمامی پرسنل یه اداره(جز تعدادی انگشت شمار که به خاطر منافع خودشون ناراحتن) بشه!!!! امیدوارم که بری و با رفتنت عقاید کهنه پوسیدت هم از این اداره بره!!!

خدایا کمک کن جزو این دسته آدما نباشم، که نبودنم جمعی رو شاد کنه...

خبر خوش مرا میخواند؟!

همون قدر که تو دو پست پیش ناامید و نگران بودم، الان امیدوار و خوشحالم. آنتی بیوتیک های دوز بالا نویان (فارینات 500، هر 12 ساعت سه چهارم قرص) 20ام دی 1397 تموم شد و ما با یه دنیا نگرانی و البته امید، شنبه 22 دی 1397 راهی شنوایی سنجی نیوشا شدیم. هدا جون (خواهرزاده مهدی و متخصص گوش و حلق و بینی) گفت ازش علاوه بر تیمپانوگرام، نوار گوش کامل هم بگیرین. نوار گوش گرفتن مستلزم همکاری نویان بود و منشی شنوایی سنجی میگفت سنش کمه و بعیده بتونه! ولی هدا جون میگفت رو شناختی که من از نویان دارم میتونه و شناختش درست بود و نویانم تونست و یه دستگاه رقص نور میکروفنی از باباجونش جایزه گرفت. نویان با مهدی وارد اتاق شد و من و مامانم بیرون منتظر نشستیم. ثانیه ها کش میومدن، تپش قلب شدیدی داشتم. گاهی نمیتونستم بشینم و گاهی هم رمقی برای راه رفتن نداشتم!!! سرم منگ شده بود و فقط میگفتم خدایا خودت کمکمون کن. بالاخره اون لحظات زجرآور تموم شد. نتیجه اینکه عفونت گوش راستش که قبلا گرید C بود الان کاملا نرمال شده بود و گوش چپش که گرید B بود الان گرید C شده بود. گفت عفونت برطرف شده ولی هنوز گوش چپش فشار منفی داره! سریع نتایج رو برای هدا فرستادیم و هدا جون گفت که خدا رو شکر فعلا دیگه آنتی بیوتیک نمیخواد. گفت این فشار منفی دیگه مساله حادی نیست، فقط باید هربار که سرما میخوره حتما از نظر عفونت گوش میانی بررسی بشه. فعلا هم اسپری ها و سیتریزین ادامه داده بشه. تا بعد از عید باید بهش زمان بدیم، بعدش دوباره تست بگیریم و ببینیم مراحل بعدی چی میشه. حسم عجیب بود. خیلی خوشحال بودم که بستری و بیمارستان از سرم گذشته ولی اینکه هنوز هم گوش چپش کاملا نرمال نیس، آزارم میداد. به مهدی گفتم نتایج رو به دکتر هما بابایی (فوق تخصص اطفال) هم نشون بدیم ولی خانوم دکتر بابایی گفتن بهتره به متخصص گوش و حلق و بینی نشون بدین! برناممون این شد که یه ویزیت پیش دکتر رضایی (متخصص گوش و حلق و بینی) هم بریم که اگه اونم نظر هدا رو داشت دیگه خیالمون راحت بشه. راستی خانوم دکتر ما (هدا جون) یه دخملی نانازی 5 ماهه بارداره. ایشالا که به سلامتی بیاد بغل بابا و مامان مهربونش.

یه مدتیه که یه دردهای گذرایی تو سینه و زیربغلم حس میکنم. آزاردهنده نیستن ولی نگرانم کردن! کلی دنبال نوبت گرفتن از متخصص غدد بودم که ماشاا اینقدر سرشون شلوغ بود، وقت میدادن برای سال دیگه!!!! بالاخره دیروز، وقتی خیالم بابت نویان یکم راحت شد، به سفارش همکارم، رفتم مطب خانوم دکتر آرزو خوش کردار(متخصص داخلی) و اونم برام سونو نوشت. حالا کی غول سونو رو پشت سر بذاره؟!!!! دکتر سپیده سیامکی که برای زودتر از فروردین وقت نداشت!!! حالا دفترچمو دادم به بابا ببینم میتونه جایی زودتر نوبت بگیره یا باید تا فروردین صبر کنم!!!!



این غروب زیبا مربوط به غروب جمعه 21 دی 1397 و باغ دوست داشتنی باباست. جمعه نهار عمو بهرام و خانومش(دوست قدیمی بابا و عمو دوست داشتنی ما) و مامان بابا رو نهار دعوت کردم باغ و جاتون خالی، خیلی بهمون خوش گذشت(شبنم و سعید و کارن جونم اهواز بودن).

اینم دوست دارم بگم که، ممنون بابت پیشنهاد ها و همدردی هاتون. این مدت خیلی بهم ریخته بودم. ممنون که تحملم کردین.

بعد نوشت: بالاخره رفتم سونو. خدا رو شکر چیزی دیده نشد. فقط، حالا علت اون دردا چی بود؟!!!!!!!!!

پرواز به سوی آینده ای روشن


ساعت 3 بامداد دوشنبه 17 دی 1397 و پرواز به سمت وین و بعد تورنتو. با دلی تنگ و چشمانی اشکبار، بدرقت میکنیم و تو رو به خدا میسپاریم. تو میری و ما میمونیم و دلتنگی هامون، خاطراتمون،غیبت هامون و  شب هایی که تا صبح حرف میزدیم و ریز ریز میخندیدیم.یادش بخیر...

جوانه عزیزم، دختر خاله مهربونم، میدونم که مثل همیشه موفق میشی، مثل همیشه...

بدون که جات تو قلبمون مهر و مومه و بیصبرانه انتظار دیدارت رو میکشیم. برو، پرواز کن به سمت آینده ای روشن تر و آرامشی بیشتر که من مطمئنم بهترین ها در انتظارته...

"جوانه، دختر خاله عزیزم فاند تحصیلی گرفت و رفت کانادا که دکترا مخابرات بگیره. رفت و بعیده برگرده!مثل 7 سال پیش که کیانوش(پسرخالم) رفت، فوق دکترا گرفت و دیگه برنگشت!!!همه عزیزامون دارن میرن و ما روز به روز تنهاتر میشیم. ما میمونیم و دودلی هامون و ترس از آینده!!!ما میمونیم و تردید هامون بین رفتن و موندن!!!!کاش ایران جای بهتری برای زندگی بود!!!!»

سه شنبه 11 دی 1397 جوانه اومد کرمانشاه برای خداحافظی و چقدر خداحافظی سخته!!!چقدر گریه کردیم

لحظه خدافظی به سینه ام فشردمت

اشک چشمام جاری شد

دست خدا سپردمت

خستم خیلی خستم

امروز ازون روزاست که دلم میخواد داد بزنم، بلند بلند گریه کنم تا سبک شم. ازون روزایی که دلم به اندازه تموم دنیا تنگه. اینقدر اشک هام رو زندونی کردم و بغض هامو قورت دادم که دیگه رمقی ندارم. دیگه تحملم تموم شده. میدونم چیزی نیست. میدونم غصه من در برابر غصه مادران اوتیسم، مادران با کودکان بیماری خاص هیچه، میدونم. ولی منم اعتراف میکنم کم آوردم. خستم، بیشتر از توانم خستم.پنج روز بعد از اون ده روز خوردن دوز بالا آموکسی سیلین و آموکسی کولاو(چهارشنبه 5 دی1397)، وقتی امید داشتیم که جواب داده و منتظر بودیم دوره اسپری بینیش(نازونکس) هم تموم شه تا دوباره بریم تیمپانوگرام از گوشش بگیریم، پسرم دوباره نیمه شب با تب و شکایت از گوش درد بیدار شد و تمام امیدهامونو ناامید کرد. وقتی دکترش گفت تا 14 روز دیگه قرص قوی تر(فارینات 500، هر 12 ساعت دو سوم قرص) باید مصرف کنه، و این قرص که باید حل میکردیم و بهش میدادیم و مزش تلخ تر از زهرمار بود(خودم امتحان کردم، چند بار اوق زدم، واقعا فاجعه بود)،وقتی دکتر گفت اگه اینم جواب نده باید بستری بشه و اگه بستری هم جواب نده باید بیهوش شه و براش وی تی بذارن، همش با خودم تکرار کردم که چیزی نیست ، میگذره، خوب میشه. وقتی پسری حاضر نمیشد قرصشو بخوره و دو روز گریه کرد، وقتی من و مهدی تصمیم گرفتیم بیخیال روح و روان و بحث های روانشناسی بشیم و دست و پاشو بگیریم و به زور تو حلقش بریزیم همش به این فکر میکردم که خوب میشه، درست میشه. اما امروز واقعا روحیم رو از دست دادم. دیشب دوباره نویان تب داشت! با شیاف و پاشویه هم به سختی پایین اومد. خوابم نمیبرد. نگرانی ولکنم نبود و الان من یه مادر خستم. 5 روز ازون 14 روز گذشته و 9 روز دیگه باید قرص مصرف کنه ولی من خودمو باختم!دنبال دکتر خوب تو کرمانشاه یا تهران، نت رو زیرورو کردم. هزار بار به خودم تشر زدم که چیزی نیست!ولی انگار یهو ویران شدم!!!به عقب نگاه میکنم. از تعطیلات نوروز 97 همش مریضی همش مریضی!!یا من یا نویان یا مهدی.اونم چه مریضیایی!!!یکی از یکی ناجورتر!!!دیگه خسته شدم. دیگه روحیمو باختم.دیگه طاقت ندارم. به یه فرجه احتیاج دارم، یه استراحت چند ماهه!!!توقعم زیاده؟! آره شایدم پر توقعم!!!اون مادری که دلبندش اوتیسم داره، یا شیمی درمانی میشه یا... کدومشون وقت استراحت دارن ها؟!دقیقا کدومشون؟! خدایا خودت بهمون کمک کن. کمک کن بتونم قوی بمونم. کمک کن پسرم سلامتیشو بدست بیاره. خدایااااا....