قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سلام به یازده ماهگی

امروز 30 تیر 1395 و من " نویان " تو اولین روز 11 ماهگی قدم گذاشتم.

 امروز که مامان وزنمو با ترازو خونه گرفت  10.400 بودم. قدم هم حدودا 76-77 سانتی میشد. حسابی شیطون بلا شدم و همیشه باید یکی دنبالم باشه. بالا و پایین اومدن از پله ها رو خوب یاد گرفتم.  من عاشق ددرم و غروب که میشه باید یه دوری بزنم.  البته زودی هم خسته میشم و خوابم میبره.  جدیدا  عاشق آب بازی شدم.  آخه خیلی خیلی کیف میده.دلم میخواد یه وقتایی مامان و مادرجون و ... رو ببوسم ولی هنوز خوب بلد نیستم. دهنمو باز میکنم و رو صورتشون میذارم و سفت بهشون میچسبم و میخندم. خیلی خوبهههههه.   این روزا خیلی به مامانم وابسته شدم. میدونم مامانم خیلی خیلی دوستم داره  ولی بعضی روزا خیلی خسته میشه!  مخصوصا وقتی غذا کم میخورم خیلی ناراحت میشه!  چی کار کنم خب؟ حتما گشنم نیست دیگه!

بستنی،  آب مرغ، آب انجیر،  ماهی، هندونه،  طالبی و...  امتحان کردم  چقدر چیزهای خوشمزه تو این دنیا وجود داره!  البته هیچی شی شیری مامان نمیشه!  دیگه وارد 11 ماهگی شدم و جز عسل و مرکبات فکر کنم خوردن مابقی چیزا ایرادی نداشته باشه.این روزا مامان و بابا خیلی درگیر روبراه کردن خونه جدیدن. خدا کنه خونمون زود زود خوشگل بشه و استرس مامان و بابام کم شه.

کار دکور خونمون رو پسرعمه حامد داره انجام میده

و برای انتخاب جنس کابینتا و روشویی و ... شاید فردا

(پنجشنبه 31 مرداد) بریم پیش عمه شهناز همدان. هوراااااااا

جشن مروارید




نویان شیرینم، پسر عزیزتر از جونم، جشن رویش اولین مرواریت مبارک. ایشالا که سالیان سال با اون دندونای نازت غذاهای خوشمزه خوشمزه بخوری امید مامان. بالاخره جمعه 18 تیر 1395 جشن مروارید های نازت رو گرفتیم. چون خونه ما کوچیک و آپارتمانی بود، جشن رو خونه مادرجون گرفتیم. ایشالا که سالیان سال سایش رو سرمون باشه. خیلی به مادرجون و پدرجون و خاله ها زحمت دادیم. اگه کمکشون نبود مامان تنهایی اصلا نمیتونستم این همه کار رو انجام بدم.



خاله شراره و عمو سینا از اصفهان و عمو رامین و عمو حسن (عموی من)هم از تهران اومدن. عمو آرمین و عمو بهرام ( دوست بابام) هم بودن. عمونادر و خاله سوسن (عمو و خاله من که زن و شوهرهستن) هم دعوت بودن ولی چون آیلین کوچولو (نوه شون) خیلی اذیت میکنه نیومدن، آیلین رو نگه داشتن و فقط خاله پگاه (دخترعموی من) اومد. جشن خوبی بود و فکر کنم به همه خوش گذشت.


شیطونک مامان اینقدر شلوغ پلوغی و هیاهو جلبت کرده بود که تو روز، به سختی فقط یه ساعت خوابیدی. اینقدر برات همه چی جذاب بود که حتی تو بغلم نمیموندی که شیر بخوری و شاید بخوابی!!! بالاخره به هر زحمتی بود سرشب خوابوندمت. ولی باز هم زود بیدار شدی و تو جشن به خوش اخلاقی همیشه نبودی جیگرطلای من.

راستی عکس دندون روی لباست رو خودم به کمک خاله شراره با نمد درست کردم. خیلی دوسش دارم. برای شام جوجه و سالاد الویه و آش دندونی درست کردیم که خدا رو شکر همه چی خوب شد. زحمت ژله های شیشه خورده رو خاله شراره کشید. جونم برات بگه که کل شهر رو واسه پاستیل دندون زیر ورو کردم، نبود که نبود. داشتم قید ژله دندونی رو میزدم که بالاخره عمو سینا از اصفهان برام پیدا کرد و ژله دندونی هم درست شد. یه دنیا خاطره  از جشن مرواریدت برامون موند.

راستی طرز تهیه آش دندونی هم میذارم شاید کسی به کارش اومد:

لوبیا چیتی، لوبیا قرمز، لوبیا سفید، نخود، عدس، گندم و جو پوست کنده رو از 24 ساعت قبل بخیسونین و آبش رو عوض کنین تا نفخش بره. بعد مواد رو بپزین. قلمه و گوشت گوسفندی هم جدا بپزین. وقتی همه مواد پخت با هم مخلوط کنین و پیاز داغ هم اضافه کنین. نمک و فلفل سیاه و فلفل قرمز هم بزنین. این آش سبزی نداره. آش دندونی ما آماده است. حالا میتونین با کشک و نعنا داغ تزیینش کنین. زحمت طبخ آش دندونی رو هم مادرجون کشید. عالییییی هم شده بود.

آخر کارهم برای خاله اقدس(خاله بابا)، مامانی بابایی(پدربزرگ و مادربزرگ من)، عمو معین و عمو عابد (دوستای بابا) هم که تو جشن نبودن،  آش بردیم.







خدا رو شکر همه چی به خوبی گذشت. به اعتقاد من جشن دندون مثل جشن عروسی میمونه، دیگه تکرار نمیشه و خیلی خوشحالم که با همه سختی هاش جشن خوبی برگزار کردم. مبارکت باشه همه هستی من.
یکشنبه 20 تیر تولد مامانم بود. ایشالا که 120 ساله شه و سایه پرمهرش رو سر خونوادش باشه.همون روز یکشنبه بعد از تقریبا 2 سال (به خاطر بارداری) با شراره رفتم استخر. جای دوستان خالی، خیلی خوش گذشت.
راستی خونه خریدیییم. همون آپارتمان "سام"، 140 متری و خشک. دوشنبه 21 تیر 1395 قولنامش کردیم. کلی کار داره. فعلا حامد (خواهرزاده مهدی) که دکوراتوره اومده و اندازه زده و قراره طرح بده. خدا کنه خوب بشه و از پس مخارجش هم بربیایم. قیمت همه چی وحشتناکههههه.
دوشنبه 28 تیر 1395 ارزیابی مرکزه. با اینکه من دیگه مسئول نیستم ولی نمیتونم بی تفاوت باشم!!! شاید به نفع من باشه مرکز زمین بخوره ولی اخلاقیات حکم میکنه که مسئولیت پذیر باشم و مثل همکارم برخورد نکنم. تقریبا هر روز ادارم( شیفت من یه روز درمیونه) جالبه برام که پارسال با اون شکمم همه کارها رو خودم یه تنه انجام دادم. خدا چه قدرتی بهم داه بود. خلاصه ای کاش همه مردم کمی فقط کمی مسئولیت پذیرتر بودن.

فروخته شد!!!!

سلام قبل از هر چیزی عید سعید فطر رو به همه مسلمونا تبریک میگم و امیدوارم بهترین عیدی رو از خدای مهربون بگیرین. امید که عید فطر سال بعد، جهان تو صلح و آرامش باشه و همه آدما به دور از جنگ و خمپاره، در کنار هم شاد و خوشبخت زندگی کنن.

درست حدس زدین، خونمون فروخته شد!!! نزدیک دو ماهی بود که خونه رو تو سایت دیوار و بنگاه گذاشته بودیم. مدام هم رفت و آمد و بازدید و ...

من یکی که دیگه خسته شده بودم و به مهدی میگفتم بابا بیخیالش شو. راحت داریم زندگیمونو میکنیم. ولی از اونجایی که مهدی، تو به نتیجه رسوندن کارها خیلی مصممه، اینقدر پافشاری کرد، تا بالاخره خونه رو فروخت! خیلی یه دفعه ای. یکشنبه 13 تیر، دایی خریدار اومد و خونمون رو دید و دوشنبه 14 تیر 1395 ساعت حوالی 7 بعدازظهر خونه نازنینمون قولنامه شد و تموم...

باورم نمیشد که خونه خاطره هامون رو فروختیم! وقتی مهدی امضا زد و برگه قولنامه طرفم چرخید تا سه دانگ من هم امضا بشه، آه تموم وجودم رو گرفت. امضا، اثر انگشت و دیگه این خونه ماله ما نبود!!! با تموم خاطرات شیرینش. از خدا میخوام همون طور که من تو این خونه شاد زندگی کردم، صاحب جدیدش هم شاد باشه. بهترین خاطراتم رو، در و دیوار این خونه با خودش یدک میکشه. از شب عروسی تا دنیا اومدن نویان. زندگی همینه دیگه، حرکت به جلو، تو این حرکت هم باید از دلبستگی به گذشته ها گذشت و قطعا این گذشت، سخت خواهد بود.

خلاصه دوباره افتادیم تو تب و تاب خرید خونه. بین چند مورد به شدت شک داریم، یکی نوساز و خشک، 140 متری و سه خوابه(سام) و یکی 3 سال ساخت و فول 137 متری و سه خوابه (شاهین). سام 20 میلیونی گرونتر از شاهین برامون تموم میشه ولی جاش بهتره و مزیتش اینه که به سلیقه خودمون دکور میزدیم. ولی شاهین هال و پذیرایی خوش ساختی داره و به قیمت هم میده و از پس خریدش راحت برمیایم، ولی قدیمی میزنه و دکورش باب دلمون نیست. خلاصه اینقدر بین این دو تا فکر کردیم که خدا میدونه. هیچ چیز دیگه ای هم به دلمون ننشسته بود تا دیشب که یه واحد 180 متری رو دیدیم(میلکان). تک واحدی. جاش هم عالیه. البته مستاجری که توش بود رفته بود مسافرت و موفق نشدیم توشو ببینیم. ولی در ظاهر امر به نظر بد نبود و چون وام داره و به خاطر متراژ بالاش، طرف به قیمت مناسب میده از پس خریدش بر میایم. البته تازه سازه و هنوز سند نشده و این عیبیه که داره. اگه سام رو بخوایم بخریم کلی کار داریم( کابینت و دکور و ... ) و ما تا 25 مرداد بیشتر فرصت نداریم. دیشب از خدا خواستم که به حق شب عزیز عید فطر، هرچی صلاحمونه جلو پامون بذاره و تا هفته بعد تکلیفمون رو معلوم کنه.

دغدغه خرید خونه از جشن دندونی نویان غافلم کرد و همه کارهام موند. جمعه قراره براش جشن بگیریم. خاله شراره از اصفهان اومده و عمو رامین هم از تهران. از یه مهمونی مختصر تبدیل به یه جشن شد، با کلی کار انجام نداده. خدا رو شکر این روزها تعطیله و خرید خونه موند برای بعد از تعطیلات و من با آرامش بیشتری به جشن نویان میرسم.

پسر ماهم حسابی شیطون و شیرین شده. باهاش که بای بای میکنی، بای بای میکنه، عاشق دست زدنه. با سرعت تمام چاردست و پا میره و صدای دستاش که رو سرامیک میذاره و حرکت میکنه یه دنیا شیرینه. دیگه تقریبا سینه خیز رفتن رو فراموش کرده. به هر چیزی آویزون میشه و می ایسته. کم کم از غذاهای خودمون در حد چشیدن بهش میدم. انگار غذاهای ما رو بیشتر دوست داره. عاشق آبنمای خونه مامان ایناس و حسابی باهاش باز میکنه. از عشق و علاقش به تکنولوژی و کنترل که هرچی بگم کم گفتم. مثل آدم بزرگا پشت لپ تاپ میشینه و تا ازش غافل میشی بدو بدو میره پیش باباش و پروژه باباشو چک میکنه، خب بالاخره باید چک بشه، نکنه باباش جایی اشتباه کرده باشه پشت فرمون نشستن و مویابل دست گرفتنش هم دیدنیه. عاشق کلیده!!! اونم از نوع واقعیش!!! خاله شراره هم عاشق کلید بوده و مامان و بابا به خاطر اینکه دست از سر کلیدهاشون برداره براش سه تا کلید پلاستیکی خریده بودن که البته خاله هم مثل نویان اونا رو به رسمیت نشناخته وقتی حوالی ساعت 3 از اداره برمیگردم و زنگ میزنم، منتظرمه و دیگه پیش مامان بابا نمیمونه. من مجبورم قبل از اینکه برم تو پذیرایی، لباسامو در بیارم و دستم رو بشورم، بعد برم پیشش. چون منو که میبینه میگه بغلم کن و هیچ جوره دیگه پیش کسی نمیمونه.وقتی هم که تو خونه با همیم مدام پشت سرم راه میوفته. حتی ببخشید دستشویی هم نمیتونم برم!!! میاد پشت در دستشویی و صدام میزنه قربونت برم که هر نفست به دنیا می ارزه.


از آسمون شهرم هم بگم که متاسفانه حال خوبی نداره ریزگردها، آبی بیکرانش رو پوشوندن و نفس کشیدن برای آدماش سخت شده!!! کاش کمی هم مردم غرب و جنوب کشور اهمیت داشتن!!! کاش مسئولین کمی هم به فکر ریه های کوچیک بچه های این منطقه بودن. بچه هایی که بیگناه باید جای هوا، غبار تنفس کنن!!!


پایان 9 ماهگی

شنبه 29 خرداد 1395 نویان شیرین تر از جونم 9 ماهگی رو تموم کرد و وارد 10 ماهگی شد. 9 ماهگیت مبارک عشق مامان. به وضوح میشه بزرگ شدنش رو حس کرد. خیلی بیشتر از قبل همه چی رو میفهمه و کامل دور و بریاشو میشناسه. برای آشناها حسابی ذوق میکنه و از غریبه ها خجالت میکشه. گاهی هم که غریبه ای خیلی بهش نزدیک میشه بغض میکنه. فدای بغض و لبخندت شیطون من. دندون پایین سمت چپش هم جوونه زده و دندون سمت راستش هم دیگه به وضوح دیده میشه. به راحتی چاردست و پا و سینه خیز میره و میتونه با گرفتن مبل و ... بلند شه. تعادلش هم ای بد نیست. ولی باید مدام مواظبش باشی. تا ازش غافل میشی از یه چیزی آویزونه. عاشق لپ تاپه و تا میره پیش باباش دکمه های لپ تاپ رو میزنه و به LCD نگاه میکنه ببینه چه تغییری میکنه. با کنترل هم همین رفتار رو داره!! رو دکمه هاش میزنه و منتظر نمایان شدن تغییر تو تلویزیون میشه.بچه های این نسل ماشاا... باهوش تر از اونین که فکر میکردم.

شنبه نوبت دکتر براش گرفتم و بردمش چکاپ. رو تخت که خوابوندمش تا دکتر معاینش کنه سعی کرد بلند شه که دکتر مانعش شد. نویان هم بغض کرد و بغض کرد تا تبدیل به گریه شد، اونم چه گریه اییییییی!!!! عزیزم، دلم براش کباب شد. با چشماش میگفت مامان بغلم کن. ولی خب باید معاینه میشد. وقتی معاینه تموم شد و بغلش کردم سفت منو چسبیده بود و مدام برمیگشت دکتر رو نگاه میکرد خدا رو شکر همه چی خوب بود. دکترش گفت رشدش به اندازه یه بچه یک سالس ماشاا...

قد 75، وزن 9850 و دور سر 47.5. دکترش از همه چی راضی بود و فقط قطره آهنش رو عوض کرد و فروگلوبین داد. گفت همون یه قطره چکون هم کافیه. ما هم سرمست از همه چی راه افتادیم که بریم سراغ خریدهای جشن دندونیش. داروخونه که داروهاشو پیچید ازم پرسید هنوز راه نیوفتاده؟! منم با تعجب گفتم نه. اونم جواب داد پس همونه. آمپول ویتامین ِD3 داده!!!! خیلی تعجب کردم!!! آخه چرا؟! الان که برای راه رفتن خیلی زوده!!! دندونشم که دراومده!!! ویتامین D هم تو آزمایشش 66 بود که عالیه!!!  یه دنیا سوال تو ذهنم چرخید و از همه سخت تر برام آمپول زدن به نویان بود. البته اگه واقعا باید بزنه باکی نیست ولی حس میکردم این آمپول رو روتین و بدون درنظر گرفتن شرایط نویان داده و این مساله اذیتم میکرد. مثل همیشه مزاحم هدا جون شدیم. آزمایش ها و قد و وزن وروند رشدشو و خلاصه همه رو تو تلگرام براش فرستادیم و اونم قرار شد با متخصص اطفال بیمارستان مشورت کنه و خبر بده که بزنیم یا نه. این چند روز خیلی تحقیق کردم. یکی میگفت شاید دور سرش بزرگه و به اون دلیل داده!!! یکی میگفت عیبی نداره بزن، ویتامین D زیادیش دفع میشه و ...

تا اینکه هدا گفت اصلا براش نزنین!!! برای بچه ای که ویتامین D اش 66 باشه حتی میتونه خطرناک باشه و مسمومیت و تشنج بیاره!!! دلم بدجوری لرزید و با خودم گفتم چقدر بعضی دکترها بی مسئولیت شدن!!! حدس میزنم همین جوری روتین و طبق تجربش، چون اکثر بچه ها کمبود ویتامین D دارن، به همه آمپولشو میده!!!به قول مهدی شاید هم اشتباه از ما بود که برگه آزمایشش رو نبردیم!!! ولی اون هم چیزی از ما نخواست!!! بعد آزمایش هم مهدی برده بود نشونش داده بود!!! تصمیم گرفتم دکترش رو عوض کنم ولی کی نمیدونم!!! از یه طرف هم مهدی میگه از کجا میدونی کس دیگه بهتر از این باشه!!! این که همه ازش راضین اینجوره!!!  از طرف دیگه هم دکتر بابایی که خیلی قبولش دارم، فوق تخصص داره و اون اوایل نویان رو پیشش میبردم، مطب خصوصی نداره و فقط تو بیمارستانه و اصلا راضی نیستم به خاطر یه چکاپ نویانو بیمارستان ببرم، تو اون همه عفونت و مریضی!! خلاصه فعلا همین جوری موندم. اگه کسی متخصص اطفال خوب تو کرمانشاه سراغ داره بهم معرفی کنه ممنون میشم.

جونم براتون بگه که شهر رو دنبال تم دندونی و لباس دندونی برای جشن نویان زیرورو کردم، نیافتم که نیافتم! از طریق اینستاگرام با یکی آشنا شدم که میتونست برام بفرسته. حساب کردم ظرف و ظروف یه بار مصرف و تزیینیش اینجا حدودا 30 تومنی برام درمیومد و تم دندون هم نبود. گفتم عیبی نداره 20-15 تومن بیشتر میدم و تم میخرم. وقتی سفارش دادم گفت 59 میشه که گفتم عیبی نداره. جونم براتون بگه یه سری کاغذ و ظرف یکبار مصرف 80 تومن برام تموم شد!!! 21500 هزینه پست دادم!!! نمیدونستم هزینه پست هم با منه!!! حسابی داغ کردم. به مهدی گفتم از این به بعد گفتم میخوام خرید اینترنتی کنم بزن تو گوشم!!! اونم با کمال میل میگه چشم

تازه ایکاش همه چی اونی بود که سفارش دادم. 20 تا چنگال داده بودم که شمردم دیدم برام 14 تا فرستاده!!! لیبل نوشابه خانواده رو نفرستاده!!! دستمال کاغذی کلا حذف شده!!! یکی از قاشق هاشم شکسته تازه قاشق هام اصلا اونی نبود که تو عکس دیدم. همه هم جنس بد!!! کلی هم با طرف بحثم شد و قرار شد 6400 که اضافه ازم گرفته و اجناس رو نفرستاده بهم برگردونه!!! مبلغی نیست ولی خیلی بهم زور داشت. میگفت اشتباه شده!!! خلاصه دیروز اولش کلی حرص خوردم. بعدش گفتم فدای سر نویانم. یه بار بیشتر که جشن دندون نداره. فکر میکنم حقوقم این ماه  80 تومن کمتر بوده. حالا منتظرم ببینم خاله شراره کی جور میشه از اصفهان بیاد که جشن دندونی رو راه بندازیم.

یکشنبه برای نویان کته گذاشتم بدون روغن و نمک و با آب بیشتر که شل بشه. وقتی پخت با کره و ماست بهش دادم ولی اصلا دوست نداشت!!! نمیدونم طعمش رو دوست نداشت یا چون با قاشق له کردم و میکس شده نبود، نخورد. دیروز کته و کره و گوشت رو میکس کردم و بهش دادم عالی بود. خیلی دوست داشت و تا آخر خورد. کلا با ماست میونه خوبی نداره. دیروز بیسکویت ساقه طلایی هم بهش دادم و خیلی خوشش اومده بود. بمونه که خونه رو به گند کشید. فدای سرش. مامانیم (مامان بابام) دیروز برامون آش فرستاده بود. یه ذره به نویان دادم دیگه ول کن نبود!!! میگفت بده بخورم!!! منم چون نمک و ادویه داشت زیاد بهش ندادم. دکترش گفت کم کم باید با طعم ها آشناش کنم. راستی پسری دوباره برگشت به تخت مامان باباش!!! گهوارش براش کوچیک شده (به قول مامانم گهواره که کوچیک نمیشه، پسری بزرگ شده!) شبام شیر میخوره و نمیشه تو اتاق خودش گذاشتش!!! تختش هم تو اتاق ما جا نمیشه!!! باز هم حساب های روانشناسیم بهم ریخت!!!

این روزا تو اداره همه چی بهم ریخته. وضعیت شیفتیمون اصلا مشخص نیست. پستی شبیه پست من که بعد زایمان ازم گرفته شد، بالاخره بخشیده شد به همکارم!!! فعلا گفتن تا آخر تیر همه چی روال سابق رو داره. خدا بعدش رو ختم بخیر کنه. خیلی برام دعا کنین. خیلی محتاج دعاتونم. دیگه تحمل سخت شدن شرایط کاری رو ندارم. دیگه نسیم قدیم نیستم. شاید پیر شدم!!!