قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

مرغ آمین( سریال دوست داشتنی شهرزاد)


میدونم که به شددددددت از قافله عقبم!!!! ولی دوست دارم در موردش بنویسم. سریال دوست داشتنی "شهرزاد" به کارگردانی حسن فتحی و بازی فوق العاده ترانه علیدوستی، شهاب حسینی، مصطفی زمانی و بقیه بازیگرای فوق العادش.

دلیل اینکه من اینهمه عقبم وروجکی به اسم نویانه.به خاطر سوال های بی پایانش ما معمولا جلوش فیلم نمیبینیم!!! البته تلویزیون که به نظر من کلا هیچ چیز جذابی نداره و خیلی کم برای فوتبالی، نودی و ... روشن شه.از شبکه های دیگه و فیلم های مزخرف ترکی هم چیزی نمی گم.ولی سریال هایی هم مثل شهرزاد چون توش اتفاقایی میوفته که از درک بچه ها خارجه و نمیشه براشون توضیح داد، فقط وقتی میبینیم که نویان خواب باشه. این بود که بالاخره 27 مهر 1397 موفق شدیم سریال رو تا آخر ببینیم.

دلم خواست بنویسم که چقدر خوشحالم بابت اینکه هنوز هم کارگردانی مثل حسن فتحی هست که سریالهایی مثل شهرزاد و مدار صفر درجه و شب دهم و ... رو بسازه.

نکته جالب برام جهت گیری مردم بود!!! من عاشق عاشقانه های فرهاد و شهرزاد بودم، عاشق شعر خوندن ها و ادبی حرف زدن هاشون، عاشق نگاه هاشون و برام جالب بود که قباد بیشتر از فرهاد بین مردم محبوب بود!!!! شاید چون شخصیت قباد تو جامعه براشون ملموس تر بود. شاید چون برای عشقش جنگید حتی تا جاییکه پا روی انسانیت بذاره!!!! منم وقتی قباد مرد ناراحت شدم. دلم گرفت برای تنهاییش. ولی هیچوقت شخصیت قباد و فرهاد برام قابل مقایسه نبود!!! فرهاد، یه مرد عاشق که دغدغه هایی خیلی بالاتر از عشق به همسرش داشت! عاشق مردم بود، عاشق وطن، عاشق آزادی و تاوان داد به بدترین شکل ممکن مثل همیشه!!!

روزهای آخر فرهاد تلخ بود.تلخ و سرد!!! چون هیچوقت برای مردها، دنیای زن ها قابل درک نیست!!!فرهاد میخواست شهرزاد جسورانه بجنگه و بمونه حتی به قیمت مرگ فرهاد ولی امان از دل شهرزاد!!! شهرزاد گذشت، از خودش، از دلش،از زندگیش،از فرهادش به امید زنده موندنش، به خاطر دل مادرش. شهرزاد همه رو دید جز خودش و به نظر من روح شهرزاد زیادی بزرگ بود.

سریال "شهرزاد" از اون سریال هایی بود که تا همیشه تو ذهنم میمونه مثل "مدار صفر درجه"...

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده

رفته تا آنسوی این بیداد خانه

بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه

نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده

می شناسد آن نهان بین نهانان گوش پنهان جهان دردمند ما

جور دیده مردمان را

با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد

می دهد پیوندشان در هم

می کند از یاس خسران بار آنان کم

می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را

بسته در راه گلویش  داستان مردمش را.

"نیما یوشیج"


بسیار سفر باید

(ساحل زیبای اوشیان)

خب جونم براتون بگه که بعد از عمل چشم و معاینه بعد از عمل،صبح سه شنبه 27 شهریور 1397 به سمت شمال حرکت کردیم. واقعا که تهران نزدیکه. من اگه تهران بودم نمیگم هر آخر هفته ولی حداقل دوبار تو ماه میرفتم شمال. حوالی ظهر رسیدیم شمال و نهار خوردیم. عموم اینا هم اومده بودن و ویلا بابا بودن. مهدی خیلی خسته بود و چون ممکن بود نویان و آیلین(نوه عموم) وقتی بهم میرسن خیلی سرصدا کنن، مهدی تصمیم گرفت بریم ساحل و یه استراحتی تو ماشین بکنیم بعد بریم ویلا. نویان تو ماشین خواب بود. ساحل به شدت رویایی بود. آسمون ابری، دریای چند رنگ و نم نم بارون. وقتی به ساحل رسیدیم بیدار شد و من و نویان، تو ساحل اوشیان، زیر نم نم بارون کلی دویدیم و خندیدیم و بازی کردیم و مهدی هم تو ماشین استراحت کرد.



چهارشنبه و پنجشنبه شمال به شدت بارون بود. چهارشنبه هم رفتیم ساحل، ولی بیشترش به مهمونی بازی و دورهمی با خاله ها گذشت.


(ساحل زیبای اوشیان)

پنجشنبه عاشورا بود و مامان دوست داشت بره رودسر(شهر خودش)ما هم همراهش شدیم.سری به مزار زدیم و همونجا هم نهار نذری خوردیم. بعد رفتیم خونه بابابزرگی. خاله هام اونجا بودن. دایی محمود هم از جنوب اومده بود.علیرضا و طاها(پسرداییم و پسرش) هم گفته بودن یه سری بزنن. خاله بزرگم و دخترش هم رسیدن و خونه بابابزرگی بدون دعوت و هماهنگی، بچه‌ها و نوه هاشو دور هم جمع کرد. جای خیلیا خالی بود ولی همین دورهمی هم حسابی بهمون چسبید.


(جاده جنگلی اوشیان)

عکس پایین هم نمایی از خونه خاطره های کودکیه ماست. خونه رویایی بابابزرگی. روحش شاد.


(خونه بابابزرگی-رودسر)

پنجشنبه شب هم نوید و نرگس(پسرخالم و خانومش) شام نذری با خودشون آوردن و اومدن ویلا بابا. دست خواهر نرگس جونم درد نکنه و نذرشون قبول باشه. خیلی خوشمزه بود. اون شب هم خیلی خوب بود و بهمون خوش گذشت.


(خونه بابابزرگی-رودسر)

جمعه هوا آفتابی شد. دلچسببببب، نه سرد و نه گرم. مهمون خالم بودیم که دیدیم حیفه این هوا رو از دست بدیم و خونه بشینیم. زنگ زدم از خالم معذرت خواهی کردم و گفتم غرض دیدار بود که دیدیم و اونم قبول کرد. خلاصه یه روز عالی سه نفره برامون رقم خورد. اولش رفتیم ساحل و حسابی بازی کردیم و خوش گذروندیم. برای نهار تصمیم گرفتیم بریم "مزرعه آرامش خاله مرضیه".همونجایی که سینا سفارش داده بود و سری قبل تو بارندگی رفتیم و گیر کردیم و آخرش به مقصد نرسیدیم.

رفتیم سرولات، ترافیک رستوران خاورخانوم رو گذروندیم و هوراااا بالاخره رسیدیم و واقعا ارزش رفتن داشت. هم طبیعتش زیبا بود و هم دستپخت خاله مرضیه عالی. البته به دستپخت مامان و خاله هام نمیرسید خخخخ


(اوشیان)

خلاصه که خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و خاطره ای خوب به خاطرات زندگیمون اضافه شد. 


(ساحل زیبای اوشیان)

خیلی وقت بود اسم فیلبند رو شنیده بودم. به جنگل ابر معروف بود. میگفتن ابرها زیر پات میرقصن. عکس هاشم خیلی رویایی بود. از ویلا بابا 4 ساعتی راه بود. خیلی دل دل کردیم بریم نریم شب بمونیم و ...

آخرش عزممون رو جزم کردیم که بریم. اگه شد شب اونجا جا بگیریم و بمونیم اگرم نه که برمیگردیم.صبح شنبه31 شهریور 1397 با مامان و بابا(همگی با ماشین ما) به سمت جنگل ابر فیلبند به راه افتادیم.


(ساحل زیبای اوشیان)

یه جاده باریک پرپیچ و خم سربالایی که مه غلیظ دیدت رو تار میکرد. رفتیم و رفتیم. مه که غلیظتر شد، ترسمون بیشتر شد. دل به دریا زدیم و رفتیم. بالا و بالاتر. ارتفاع دو هزار و چهارصد متری از سطح دریا!بام مازندران.

بالاخره مه باز شد، خورشید درخشید و رویایی ترین صحنه زندگیم پدیدار شد. ابرهای پنبه ای حجیم زیرپامون خودنمایی میکرد.اینبار واقعا روی ابرها بودیم. بهشت بود. اینهمه زیبایی باورکردنی نبود. کاش عکس ها زیبایی واقعیشو نشون میداد.به راستی که جنگل ابر ناب ترین منظره در دیدگان من بود.


(سرولات-مزرعه آرامش خاله مرضیه)

تصمیم جمع براین شد که شب نمونیم و برگشتیم. تو مرتع زیبای سنگچال نهار خوردیم. هوا سرد بود و مجبور شدیم کاپشن بپوشیم. مه غلیظ حالمو خوب میکرد و به چشمای تازه عمل کردم جون میداد. هنوز چشم راستم بینایی صددرصدی خودشو پیدا نکرده بود و مشاورای بیمارستان گفتن علتش خشکی چشمته که باید قطره هارو مصرف کنی تا زمان برطرفش کنه. وسط اون مه، رطوبت زیاد حسابی حالمو روبراه کرده بود.


(سرولات)

تو مرتع سنگچال یه عالمه سگ بود. بی آزارم بودن. میومدن و سهمشون رو از غذا خونواده ها میگرفتن. نکته جالبش اینجا بود که انگار این سگ ها نگهبان مرتع بودن!!!وقتی گاوی چیزی وارد مرتع میشد همه دورش میکردن و از آدما و مرتع دورش میکردن.


(جنگل ابر-فیلبند)

نهار رو خوردیم و به سمت چابکسر به راه افتادیم. امون از این مسیر طولانی. جاده نا تموم.راه برگشت حسابی خسته و کلافمون کرده بود.انگار تموم شدنی نبود. همه مون بریده بودیم. بالاخره رسیدیم. گرچه راه طولانی خیلی اذیتمون کرد ولی خیلی خوشحال بودیم که رفتیم و این نقاشی اعجازانگیز خلقت رو از نزدیک دیدیم.


(جنگل ابر-فیلبند)

اینجا سوییس نیست، اینجا ایرانه، ایران زیبا و دوست داشتنی من با طبیعت بینظیرش. کاش قدرش رو بیشتر میدونستیم!!!!


(جنگل ابر-فیلبند)

قرار بود یکشنبه برگردیم کرمانشاه و پروژه مهدکودک نویان رو استارت بزنیم ولی مهدی خسته تر از این بود که یکشنبه هم پشت فرمون بشینه. پس تصمیم گرفتیم یه روز دیگه هم تو این بهشت زیبا بمونیم. 


(فیلبند)

روز آخر رفتیم پرورش ماهی، ماهی خریدیم و لب دریا کباب کردیم. نویان حساااااابی شنا کرد. با هم شن بازی کردیم. کایت هوا کردیم و سعی کردیم تا جاییکه میتونیم به خودمون خوش بگذرونیم.غروب که شد دوباره بارون گرفت. تو این سفر خدا فرصت تجربه همه نوع آب و هوای شمال رو بهمون داد. خدا رو شکر که سالمم و توان دارم که از زیبایی هاش لذت ببرم.


(جاده سنگچال به فیلبند)

دوشنبه دوم مهر 1397 روز بازگشت به کرمانشاه عزیزم بود. با مامان و بابا خداحافظی کردیم و به کرمانشاه اومدیم تا مهدکودک رفتن رو تجربه کنیم.


(مرتع سنگچال)

این عکس های زیبا تو آخرین سفر ما به شمال گرفته شده. من که عاشقشونم امیدوارم شما هم از دیدنشون لذت ببرید.


(ساحل زیبای چابکسر)

"میشناخت

صدای گام های بادبادک باز را

پشت بام دلم

هوای بادبادک های رنگی کرده

که بالا و بالاتر رود

و نقطه ای در آبی گسترده

تا گم شدن

تا نیافتن چشمها

تا گم شدن

تا تو"

"کیمیا شمس"

(ساحل زیبای چابکسر)


(ساحل زیبای چابکسر)



این کوچولو دوست داشتنی اسمش جوجوه، یک ماهی هست که به خونه ما اومده. هر روز صبح که نویان از خواب بیدار میشه اول باید جوجو رو بیدار کنه و باهاش بازی کنه بعد بره سراغ صبحونه و حاضر شدن برای رفتن به مهدکودک. عمو بهرام عزیز و خاله پرستو مهربون، ممنون بابت هدیه زیبا و دوست داشتنی تون...



8 اکتبر


صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی



نویان عزیزم، کارن شیرینم پا به پای شما کودک میشوم و کودکانه و بی پروا بازی میکنم و میخندم.ممنون که فرصت مجدد کودکی کردن را به من بخشیدید. عزیزای دلم روزتون مبارک

روز جهانی کودک رو به همه فرشته های زمینی دنیا تبریک میگم.تنتون سالم، لبتون خندون و دلتون شاد.

راستی من امروز وارد 34 سالگی شدم. 33 سالگیم مبارک...

خدانگهدار عینک طبی


خیلی وقت بود که تو فکر عمل کردن چشم و برداشتن عینکم بودم. دکتر های کرمانشاه بهم گفتن شمارت کمه و عمل نکن. مهدی هم اصلا راضی نبود کرمانشاه عمل کنم و میگفت حتما بریم کلینیک نور تهران. خواهر شوهرم هم کلی برام پرس و جو کرد و در نهایت گفت دکتر علیرضا فهیم رو معرفی کردن. خیلی یهویی شد. تا 3.5 میلیون هزینه عمل رو بیمه تکمیلی هیات علمی ها میداد.هزینه فمتو لیزیک با دارو و هزینه های قبل از عمل،6 میلیونی میشد.مهدی یه روز گفت ممکنه بیمه تکمیلی دیگه تمدید نشه و ما تصمیم گرفتیم حتما دنبالش بریم. خدا رو شکر کلینیک نور هم خیلی زود و راحت بهم وقت داد.پنجشنبه 22 شهریور 1397 ساعت 8 صبح بهم نوبت ویزیت داد. ما هم چهارشنبه ظهر از کرمانشاه حرکت کردیم. مامان هم به اصرار خودش باهامون اومد و خدا خیرش بده خیلی کمک بود و نویان رو نگه میداشت. پنجشنبه صبح رفتم مطب دکتر فهیم و ویزیت شدم. مطبش با مطب دکتر هاشمی (وزیر بهداشت) یه جا بود و چقدر همه چی دقیق و مرتب بود.عکس چشم هم کلینیک نور گرفتم. کلینیک هم عالی بود و برای هیچ چیز معطل نشدم. دکتر گفت میتونم همPRK و هم فمتولیزیک انجام بدم که به خاطر نداشتن دوران نقاهت و بچه کوچیک و  ... من فمتو رو انتخاب کردم و وقت عمل من شد یکشنبه 25 شهریور 1397.



مامان اینا دوشنبه برنامه شمال رفتن داشتن و اگه مامان میخواست با من بمونه برنامه شون کنسل میشد. من خیلی بهش اصرار کردم که برگرده ولی خودش طاقتش نگرفت و گفت یکشنبه بعد از عملت اگه خوب بودی برمیگردم کرمانشاه. این روزهایی که تهران بودیم به دید و بازدید اقوام گذشت و خیلی خوب بود.خونه خاله سوری که رفتیم مامان اونجا موند و دیگه خونه خواهرشوهرم برنگشت.



نویان برای اولین بار سوار مترو شد. چقدر بچه‌های این نسل ریزبینن!میگفت مامان این قطاره دوطرفه است، دوتا راننده داره!تهران برای پسر عاشق موتور من خیلی جذاب بود و تقریبا تمام موتورهای پارک شده رو سوار میشد و میگفت ازم عکس بگیر خخخخ

برای اولین بار هم سوار چرخ و فلک های دوران بچگی ما شد و کلی ذوق کرد. همون چرخ و فلک های دوره گرد که برای من یه دنیا خاطره بود.



حسابی با عمه مهناز و محمد علی جور شده بود و صبح که از خواب بیدار میشد اولین کارش بیدار کردن محمدعلی بود. میرفت خودشو مینداخت روش و بیدارش میکرد. 

شنبه عصر من و مهدی و نویان رفتیم پارک ژوراسیک. خیلی پارک جالبی بود و حسابی به همه مون خوش گذشت. حیوونا و دایناسورهای متحرک. بازی با بیل مکانیکی که نویان عاشقشه. خلاصه خیلی خوب بود و دیدنش رو به شدت بهتون توصیه میکنم.

آخرین شب زندگی با عینک خونه دخترخالم دعوت بودیم و چون 5 صبح باید میرفتم بیمارستان و یوسف آباد بهش نزدیک بود، قرار شد شب خونه دختر خالم بخوابیم.به سفارش دکتر از پنجشنبه چشمم رو آرایش نکردم و روزی دوبار با شامپو بچه میشستم. روز قبل از عمل هم رفتم حموم ولی یادم رفت شامپو بچمو بیارم خونه دختر خالم. عجب شبی بود!!!خواب با چشمام قهر کرده بود. همش میگفتم کاش زودتر صبح بشه. در کل یک ساعتم نخوابیدم. بیدار شدم. آماده شدم و بعد از صبحونه قرص پروپانولم رو خوردم. شکیبا عزیزم(دختر دخترخالم)برام اسنپ گرفت و من و مهدی راهی بیمارستان شدیم. مثل همیشه همه چی مرتب بود. تعداد بیمارا زیاد بود و تو اتاق عمل کمی طول کشید تا نوبتم شد. قطره بی حسی رو برام ریختن و رفتم زیر دستگاه. دستگاهی که فلپ رو برش میداد کمی اذیت میکرد. البته به هیچ عنوان درد نداشتم. چشم چپ با گفتن عالی بود دکتر تموم شد. تو چشم راستم وقتی خواستن فلپ رو سرجاش بذارن، دکتر به رزیدنتش گفت بلند کن، قطره ضد خونریزی بریز و ...

عمل تموم شد. پلکم بسته شده بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود!!!استرس گرفتم. حتی دکتر بعد از عمل به سختی معاینه کرد!!!چشمام باز نمیشد!!!انگار کور شده بودم و فقط من بودم که این اتفاق برام افتاده بود!!!البته گفتن طبیعیه ولی منو به شدت ترسوند. اومدم خونه دختر خالم. تلاشم برای باز کردن پلکام بی نتیجه بود. سعی کردم کمی بخوابم. یک ساعتی گذشت تا اون کابوس تموم شد و کم کم تونستم چشمامو باز کنم. رفتم خونه خواهرشوهرم و بالاخره درست و درمون خوابیدم. مامان که خیالش از من راحت شد با اتوبوس برگشت کرمانشاه که دوشنبه کاراشو بکنه و سه شنبه به سمت شمال حرکت کنن.ویزیت منم دوشنبه ساعت 2 بود و برنامه ما حرکت به سمت شمال، اول صبح سه شنبه بود.

عمل فمتو خیلی خیلی راحت تر از اونی بود که فکرشو میکردم. هیچ دردی نداشتم. یه روزی تو خونه عینک زدم و موبایل و تی وی رو کنار گذاشتم. اونم اذیت نبودم گفتن بزن زدم.دوشنبه با مهدی و نویان رفتم ویزیت. شماره چشم چپم صفر شده بود ولی چشم راستم هنوز 0.25 آستیگمات داشت که اپتومتریست گفت هنوز زوده و معلوم نیست. پرسنل به شدت مهربون و با احترام بودن. کلی با نویان حرف زد. نویان گفت میخوام مثل مامان چشممو عمل کنم، اونم نشوندش پشت دستگاه و بعد گفت بیا چشم تو هم عمل کردم. دکتر بعد از معاینه گفت چشمت خشکه و اشک مصنوعی رو هر دو ساعت بریز و اگه تهرانی دو هفته دیگه بیا تا تحویلت بدم. گفتم کرمانشاهم گفت نیازی نیست پس!!!

الان حدودا سه هفته ای از عملم گذشته. چشم چپم عالیه ولی چشم راستم هنوز تاری آستیگمات داره. اونم جهت دو ردیف آخرE ها رو میتونم تشخیص بدم ولی تاری داره. حالا تو فکرم برم تهران یا هنوز زوده!!!کرمانشاه پیش دکتر گروسی رفتم، بماند که خیلی برخوردا بد بود و کلا بهش زور داشت که من رفتم تهران، ولی گفت برای نتیجه گیری هنوز زوده!!!به سفارش همکار خواهرم دارم آناناس میخورم گرچه به نظرم بی ربطه. برام دعا کنین که زودتر داستان چشمم تموم شه


وصال

تو آمدی از راه در آن شب بی ماه

همراه تو دنیا با من قدم میزد

تو با منی انگار آرامش دیدار

رویای بی تکرار در خواب من بیدار...

حال و هوای پاییزی و وصال من و تو، همون طور که همیشه تو رویاهام قدم میزد. یادش بخیر چهاردهم مهر هزار و سیصد و هشتاد و نه.