قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

حق انتخاب

بارون میومد و هوا سرد بود. مهدی با ماشین رفته بود کنگاور و من رفتم دنبال نویان. از مهد که اومد بیرون گفت مامان میخوام بازی کنم(با تاب و سرسره های حیاط مهد)گفتم مامان بارون میاد خیس میشی عیبی نداره؟گفت نه و مشغول بازی شد. رو سرسره اندازه یه حوض آب جمع شده بود!گفت میخوام سوار سرسره بشم. سرم سوت کشید!هوای سرد و بارونی و منه بی ماشین از یه طرف میگفت اجازه نده و کتاب هایی که خونده بودم میگفت بهش فرصت تجربه کردن بده!!!بهش گفتم:ببین مامان، بارونه، سردم هست. بری رو سرسره خیس میشی سردت میشه و ممکنه مریض بشی. از طرف دیگم من امروز ماشین ندارم. با اسنپ میخوایم بریم. اگه شلوارت خیس باشه نمیتونی رو صندلی ماشین بشینی چون ماشین مردم خیس میشه. حالا دیگه خودت میدونی اگه دوست داری برو. دودل بود ولی شیطنتش گل کرده بود. رفت و خیس شد!!مثل سرسره های پارک آبی بود!وقتی به پایین سرسره رسید صدای پرتاب آب نگاه همه رو متوجه نویان کرد!نه یه بار نه دوبار اینقدر رفت که تمام آب جمع شده پایین سرسره، زمین ریخت یا جذب لباس نویان شد!هر بار با چنان ذوق و خنده ای دوباره از سرسره بالا می رفت که منم باهاش ذوق میکردم. دیگه نگاه و قضاوت و حرف های شماتت کننده بقیه پدر مادرا برام مهم نبود. منم باهاش خندیدم. تا لباس زیر و حتی تو کفشش خیس بود. تو کیفش لباس داشت ولی  لباس های خیسشو عوض نکردم تا نتیجه کارشم ببینه. تو اسنپ تا خونه مجبور شد سرپا باشه!وسطش گفت پام درد گرفته!!گفتم دیگه چیزی نمونده الان میرسیم. نگران خیس شدنش بودم، نگران مریض شدنش، حتی نگران نگاه ها و قضاوت های مردم ولی دوست نداشتم من به جای پسرم تصمیم بگیرم. بهش حق انتخاب دادم و واقعا خوشحال بودم که از انتخابش راضیه، با اینکه میدونم سردشم شد، پاشم درد گرفت و من هنوز فکر میکنم سلامت روانی بچه‌ها خیلی خیلی مهمتر از سرماخوردگی و دوری از شنیدن نوچ نوچ های مردمه...

1398/11/28

بلوط


دست هایم را در باغچه می کارم. سبز خواهد شد میدانم میدانم...

داستان از اونجا شروع شد که همکار مهدی کلی بلوط جنگلی بهمون داد که قرار بود یه روز بریم باغ و تو آتیش بندازیم و بخوریم(ما تا حالا بلوط نخوردیم!) این بلوطا مدت ها تو یخچال موند و یهو دیدم که جوونه زدن!!! هرچی فکر کردم دلم نیومد راهی سطل زباله شون کنم. فکر اینکه نزدیک صد تا بلوط هم حدودا دو سال نگهداری کنم تا نهال بشن همون اول از سرم بیرون کردم. نه جاشو داشتم نه توانشو. این بود که این بلوط های خوشگل، امروز مارو کشوندن به چالابه زیبا.نمیدونم سرنوشتشون چی میشه. اینکه گوسفندا مجالی برای درخت شدن بهشون میدن یا نه و ...

ولیییی....

هم امروز احساس خوبی داشتم چون دوست داشتن طبیعت رو با پسر و دیگر عزیزانم مرور کردم، هم کلی بهمون خوش گذشت...

چالابه 1398/11/25

خداوندا

زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن

که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است...

بهترین مادر و مادربزرگ دنیا دوستت دارم و روزت مبارک...

به خاطر شیفت شب امشبم، ما یه شب جلوتر رفتیم پیش مامان و جشن گرفتیم. متاسفانه به جشن خونه مامانی (مامان بابام) نرسیدم ولی در اولین فرصت حتما میرم پیشش.

امشب من بهترین کادو دنیا رو مجازی گرفتم. وقتی دیدم مهدی برام یه فیلم فرستاده که نویان توش میگه مامان روزت مبارک و برام بوس میفرسته انگار دنیا رو بهم دادن.امروز منو که رسوندن اداره، پدر و پسری رفته بودن بیرون و نویان به سلیقه خودش یه گل برام خریده بود که قطعا زیباترین گل به چشم منه. نویانم بهترینم ممنون که اومدی و من مادر شدم...

راستی امروز ولنتاین هم بود.

بهترینم عاشقانه دوستت دارم. این عشق نمیمیره. رنگ کهنگی نمیگیره. 16 سال پیش یادته؟! اولین ولنتاینی که کنار هم بودیم؟!آره 16 سال ازون روز میگذره و من روز به روز عاشق تر از پیشم. دوستت دارم.

آن مادران این دختران (معرفی کتاب)

"«آن مادران، این دختران» کتابی با رنگ و بوی زنانه درباره شکاف بین نسلی و روابط میان یک مادر و دختر است.

سلیمانی در رمان جدید خود، باز هم به سراغ آسیب‌شناسی روابط خانوادگی با لحنی همه‌فهم و البته انتخاب موقعیت‌هایی به ظاهر ساده رفته است. موقعیت‌هایی که در زندگی روزمره بارها تکرار می‌شوند و شاید در سایه این تکرارهاست که به حاشیه می‌روند، اما همچنان تأثیرگذارند. این موقعیت‌ها چنان در زندگی روزمره در هم تنیده شده‌اند که به مرز فراموشی می‌رسند، اما در عین سادگی روابط اجتماعی را تعریف می‌کنند.

سلیمانی در «آن مادران، این دختران» قصه‌ای پرماجرا را روایت نمی‌کند، اما شخصیت‌هایی را پیش روی مخاطب می‌گذارد که در پس زندگی به ظاهر ساده خود دل‌مشغولی‌های فراوانی دارند.

داستان با نشست زمین و ایجاد یک شکاف در یکی از محلات غرب تهران آغاز می‌شود. این به اصطلاح زلزله کوچک، انعکاسی از فروریزی دائم انسان و افکار او در زندگی امروز است. شکاف بین نسلی که در کتاب سلیمانی بین یک مادر و یک دختر رقم خورده، گودالی عمیق و به ظاهر پرنشدنی بین تمام اقشار جامعه است که در دنیای در حال گذار کنونی با آداب، عادات و رسوم و عقاید مختلف درکنار هم زندگی می‌کنند."

کتاب جالبی بود. روان و دلنشین. تو ماموریت سرپل ذهاب تمومش کردم.

1398/11/15

"ب" مثل برف

صبح که بیدار شدم هنوز گیج خواب بودم. مامان بغلم کرد و گفت میخواد یه چیزی نشونم بده. اخمو و بی حوصله تو بغل مامان لم داده بودم که رسیدیم به پنجره. یه خنده گندهههه اومد رو لبام. هورااااا برف اومده بود. اینجوری شد که ساعت هشت صبح به جای مهدکودک، با مامان و بابا رفتیم برف بازییی.

برف سفید چقدر تو خوبی. اینقدر خوبی که همه با دیدنت خنده رو لباشون میاد.اینقدر خوب که همه رو مجبور میکنی شاد باشن و بازی کنن. بخندن و بخندن. اونم چه خنده ای، از ته دل...

1398/11/12


تقصیر این قصه ها بود

تقصیر این دشمنا بود

اونا اگه شب نبودن

سپیده امروز با ما بود...

Life is beautiful(معرفی فیلم)

اگه پدر یا مادر نیستین، بهتون میگم فیلم خوبیه اگه وقتشو دارین ببینین. ولی اگه یه فرشته کوچولو تو خونتون دارین، واجبه این فیلمو ببینین. باید یاد بگیریم بذر امید و شادی رو حتی تا آخرین لحظه تو وجود بچه هامون بکاریم. به نظر من فیلم خیلیییییی خوبی بود...

1398/11/04