قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

خانه ی لهستانی ها(معرفی کتاب)


"یه خونه ی خوب، یه حس خوب، یه داستان خوب"

این رمان داستان آدم هایی است ساکن خانه ای بزرگ در جنوب تهران، خانه ای بازمانده از سال های دور. داستان در زمانه ی پهلوی دوم میگذرد و قصه آدم ها و رازهایی که هر کدام در سینه ی خود دارند موضوعی می شود برای روایت نویسنده. در این خانه که هر کس اتاقی اجاره ای دارد، عنصر"ندار بودن" گره خورده با گذشته ای وهم آلود که باعث شده ماجراهای خاص و حتی خشنی رقم بخورد.

خانه ی لهستانی ها مملو از تکه های احساسی و روایی است که در آن می توان رد پای هراس از رها شدن در دل شهر را درک کرد.

1398/04/16

بچه هایمان به ما چه می آموزند ؟(معرفی کتاب)



با زندگی در کنار بچه ها همه چیز رنگ و بوی دیگری می گیرد، زیبایی، عشق، معصومیت، بازی، درد و حتی مرگ.
بچه هایمان به ما چه می آموزند؟ کتاب سحرآمیزی ست مملو از شوخی های جالب. این کتاب به ما نشان می دهد که اگر دست از شنیدن و آموختن برداریم، هر لحظه بودن در کنار بچه ها می تواند فرصتی بی نظیر برای تغییرکردن و رشد به ما بدهد.
پیرو فروچی روان درمانگر معتبر ایتالیایی معتقد است سفر پدرومادری راهی ست به سوی تحول و تکامل، توالی تجربیاتی که می تواند ما را غنی کند، تجربه ای که هیچ درس و دانشگاه و کتابی نمی تواند در ما پدید آورد.
چیزی که باعث تمایز این کتاب از دیگر کتاب های روانشناسی دربارهٔ بچه ها می شود این است که فروچی در پی معادلات معمول روابط بچه ها و پدر و مادرها نیست و نمی خواهد به ما یادآوری کند چه نکاتی را باید به بچه هایمان بیاموزیم بلکه به آینه ای که بچه ها جلوی روی بزرگترها می گیرند نگاه می کند و می کوشد به خودانگیختگی و آگاهی اخلاقی دست یابد و در نهایت به اصلاح خود و رفتارهای نادرست ناخودآگاهش می رسد.
برگرفته از متن کتاب:

"به عکس باور خیلی ها، من معتقدم عاشق شدن حماقت نیست، بلکه فکر میکنم بهترین لحظه برای دو انسان، لحظه ای ست که حس می کنند عاشق شده اند. زمانیکه همه امکانات را روبروی خودشان می بینند. وقتی می توانند ذات عشق و زیبایی آن را لمس کنند. از آن لحظه به بعد همه مخاطرات پوچ و مسخره می شوند. عاشق شدن یعنی کشف واقعی ترین حس دنیا..."

از اون کتاب های فوق‌العاده بود و حسابی به جونم نشست...

1398/04/04

درست یا غلط!!!!

پنجشنبه 30 خرداد 1398 بود. ویروس جدید نویان رو درگیر بازی های خودش کرده بود. باز هم کوآموکسی کلاو و اسپری و ...

انگار اون روز از دنده چپ بیدار شده بود!!! مدام بهونه میگرفت و الکی غر میزد و گریه میکرد. مهدی باید از دانشجوهاش امتحان میگرفت و راهی دانشگاه شده بود. نویان ازم خواست ببرمش پارک و من به این امید که یکم غرغرهاش کمتر بشه راه افتادم. با هم رفتیم شهرکودک. یه شهر کودک خیلی خوب نزدیک خونمون هست که فوق العاده هم مجهزه. وسایل بادی و ترامپولین و اتاق شن و اتاق ورزش و خانه مشاغل و ایرهاکی و خلاصه دو سالی هست که مخصوصا زمستونا زیاد نویانو اینجا میبرم و دیگه مدیرای اونجا کاملا ما رو میشناسن و همیشه هم از نویان تعریف میکنن و بهش جایزه میدن. چند ماهی میشه که یه خانوم جدیدی رو آوردن که از همون روز اول از برخورداش خوشم نیومد!!! من معمولا تو بازی بچه ها اصلا دخالت نمیکنم مگه بخوان به همدیگه صدمه بزنن. متاسفانه ایشون به شدت تو کار بچه ها دخالت میکنن!!! مثلا یه روز یکی از بچه ها تو خانه مشاغل لباس پلیس پوشیده بود و وسایل پلیس دستش بود. نویانم یه تفنگ برداشت و گفت من پلیسم. اون پسربچه گفت نه من پلیسم. یهو این خانوم وسط ماجرا اومده میگه نه اون پلیسه که لباس تنشه!!!!! نویان اومد پیش من و من بهش گفتم مامان هر دوتون پلیسین.

یه بارم نویان مثلا ماشینشو میبرد کنار شیرینی فروشی پارک میکرد و میرفت شیرینی میفروخت. این خانومه مدام میومد ماشینو برمیداشت میذاشت کنار پمپ بنزین!یهو دیدم اشک تو چشمای نویان جمع شد و گفت چرا ماشینمو میبره؟!منم ماشینو آوردم و گفتم داره بازی میکنه لطفا ماشینو برندارین!

یه بارم گیر داده بود که باید با هم بازی کنید و ... که من گفتم بذار راحت باشن. به نظر خودش داره کار درستی میکنه و میخواد جلو دعوای بچه‌ها رو بگیره ولی به نظر من مستقیما داره تو کار بچه‌ها دخالت میکنه!!!

خلاصه اون روز هم که اصلا روز نویان نبود، این خانوم فقط تو شهر کودک بود. اولش همه چی خوب بود. من و نویان با هم ایرهاکی بازی کردیم و ورزش کردیم و از صخره بالا رفتیم.

یهو یه پسربچه اومد و شد دم نویان! هرجا نویان میرفت اونم میرفت!نویانم دلش نمیخواست باهاش بازی کنه و هرچی به پسربچه میگفت گوشش بدهکار نبود و دست از دم شدن برنمیداشت! رو سرسره بادی بودن که دوباره خانومه اومد و تذکر که با هم بازی کنن و بشین سر بخور و ....

 تذکر پشت تذکر!!!درسته اگه بیوفته ممکنه دستش بشکنه ولی فقط ممکنه!!!من دلم نمیخواد لذت بازی کردن رو با ترس مجروح شدن جایگزین کنم.طبق اعلامیه های مکرری هم که رو در و دیوار زدن، حتی اگه خدای نکرده هم اتفاقی بیوفته مسئولیتش با منه دیگه!!!خلاصه که خانومه رو اعصاب من رژه میرفت و پسرک رو اعصاب نویان!!!

نویان از سرسره سرخورد و رفت تو استخر توپ، پسرک هم دنبالش رفت و افتاد وسط پای نویان! و نویان که خیلی عصبانی شده بود موهای پسرکو کشید!!!همچین حرکتی از نویان خیلی بعید بود و من هیچ وقت ازش ندیده بودم!!!یادتونه که مدام میگفتم میترسم نتونه از خودش دفاع کنه و همش کتک بخوره!!!

با دیدن این حرکت، با تن صدای بلندی نویانو صدا زدم. که پدر پسرک اومد و با من دعوا که بچه تو تربیت کن و ...

منم به شدت عصبانی شدم و به پدرک گفتم پسر شما دنبال بچه منه ولش نمیکنه زوره مگه دوست نداره باهاش بازی کنه!!!پدرک صداشو بلند کرد که مکان عمومیه و ...و من بهش تذکر دادم که داره با خانوم صحبت میکنه و ادب داشته باشه و در ضمن اینهمه وسیله باید حتما بیاد جاییکه پسر من میره!!!(نویان رو ترامپولین رفت اونم اومد، نویان سریع اومد پایین و رفت رو بادیا، درجا اونم اومد پایین و رفت رو بادی، نویان که دلش نمیخواست پیش پسرک باشه بادی هم ترک کرد و رفت تو استخر توپ که بازم دم جان بلافاصله تشریف آوردن!)

این وسط اون خانومه هم اومد و طرف پدرک رو گرفت!!!گفت باید با هم بازی کنن، نمیتونه نیارش!!!

تو تمام مدت هم نویان اشک میریخت و من مونده بودم که جواب اینا رو بدم یا نویانو آروم کنم!!!

پدرک و پسرش رفتن و من که به شدت عصبانی بودم به نویان گفتم که باید بریم خونه. ده دقیقه نبود که اومده بودیم ولی حس میکردم باید نویان رو ببرم تا دیگه همچین حرکتی رو تکرار نکنه. گریه نویان تمومی نداشت. همش میگفت ببخشید دیگه این کارو نمیکنم ولی منم کوتاه بیا نبودم.گفتم باید بریم چون تو کار اشتباهی کردی.من عصبی و نویان گریون.بهش گفتم دیگه نمیارمت شهر کودک!!! (که میدونم صددرصد جملم اشتباه بود) از شهرکودک که زدیم بیرون مدیر شهرکودک رو دیدم. بهش سلام کردم. به زور جلوی بغضمو گرفتم و گفتم این کیه آوردین؟!همش تو کار همه دخالت میکنه!!!

اون که مارو خوب میشناسه پرسید چی شده؟! عصبی تر از اون بودم که بتونم توضیح بدم و نمیخواستم اشکام جاری شه. فقط گفتم بچه من دوست نداره با کسی بازی کنه زور نیست که!!!نویان همچنان گریه میکرد. اومد و گفت نویان گریه نکن بیا بریم بالا. که من نذاشتم و گفتم نه نویان اجازه نداره بیاد. گفت پس عصری بیاریدش!

بدون اینکه جوابش رو بدم راه افتادم و گفتم ممنون فقط به نظرم شما تو انتخاب پرسنلتون تجدید نظر کنین!

حالم خیلی بد بود. نویان گریه هاش کم شده بود ولی انگار با من قهر بود!

همش با خودم فکر میکردم کجای مسیرو اشتباه رفتم!!!من که اینهمه برای تربیت پسرم وقت میذارم. اینهمه میخونم و ...

شایدم نویانو دچار تضاد کرده بودم!!!تا وقتی بهش گفته بودم زدن کار بدیه بچم مدام کتک میخورد!و حالا که به سفارش روانشناس و به خاطر مشکل فرهنگی جامعه، بهش میگیم "زدن کار بدیه ولی اگه کسی تورو زد و نتونستی جلوشو بگیری بزنیش عیبی نداره" نویانم موهای یکی رو میکشه که درسته اعصابش رو خراب کرده ولی نزدتش!!!

حالم خیلی بد بود. به خونه که رسیدم کلی گریه کردم. برای خودم برای پسرم برای جامعه هردمبیلم!!!برای تربیت های متناقضمون!!!

اینکه اینهمه تلاش میکنم بعد بهم بگن "یکم بچتو تربیت کن!!!"داغونم کرده بود. 

الان که مینویسم دو روز ازش گذشته ولی هنوزم یادآوریش حالم رو بد میکنه!!!

اصلا دوست ندارم تا اون خانوم هست پامو اونجا بذارم ولی آیا کار درستی میکنم؟!مگه نه اینکه فقط خودم و نویانو محروم میکنم؟!

میدونم پارک و شهر کودک و ... مکان عمومیه و همه باید ازش استفاده کنن ولی مگه نه اینکه نویان باید تو انتخاب همبازیش آزاد باشه؟!نویان هم همیشه اینجوری نیست. گاهی بعضی بچه‌ها به دلش نمیشینن و دوست نداره باهاشون بازی کنه. مگه نه اینکه ما بزرگترهام همینیم!!!و در ضمن اگه میره رو مثلا ترامپولین و کسی میاد بالا که خوشش نمیاد باهاش بازی کنه، خودش از ترامپولین میاد پایین و با اون بچه کاری نداره!!!

به نظر خودم که من و بچم راه اشتباهی رو نرفتیم ولی باز دوست دارم نظراتتونو بدونم. به نظر شما باید چی کار کنم؟!راه درست چیه؟!