قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سانچی، یه تراژدی دیگه!دوباره تسلیت!


خدایا چرا دیگه دعاهامون مستجاب نمیشه؟!!چند تا خبر بد دیگه باید بشنویم؟!انگار نفرین شدیم!!!
تسلیت میگم به همه مردم ایران و آرزوی صبر میکنم برای خونواده هاشون...
نفت کش سانچی 24 دی 1396 پس از چندین روز سوختن، غروب کرد و همه امیدهامون برباد رفت
شعر زیر از بابامه به یاد این حادثه تلخ
"غریبانه می سوزیم 
تمام بودن هایمان را 
در افقی که 
باور نداریم ....
سرزمین تلخی است 
تمامی هستی ما !!!!
عشق در آتش 
مثل ابراهیم در آوارگی....
تمامی اشک های ناسور را
تلخ تلخ 
سر می کشیم 
 تمام رفتن های 
این روزها را 
زلزله ....
کف خیابان ....
آتش سانچی ...
و
دل بی صاحب ما .....
آتش مهیاست
باور کنیم ققنوس پر خواهد گشود ....
#ن_آتش "

این روزهای من

این عکس مربوط به روزهای کریسمسه و ویترین شهر کودک. با تاخیر شروع سال 2018 میلادی رو به همه مسیحیای جهان تبریک میگم و سالی سرشار از صلح و آرامش رو برای همه آدما آرزو میکنم. 


از این روزها بگم که به قول همکارم بهتره زین پس به جای"کرمانشاه" بگوییم"لرزانشاه" و به جای "کرمان" بگوییم"لرزان"!!!!بس که این دو شهر میلرزن این روزا!!!

این زلزله انگار تمومی نداره!!!

هفته پیش رژیم یه هفته ای"جنرال موتورز" رو گرفته بودم. تقریبا 2.5 کیلو کم کردم، 3 سانت دور شکم، 5 سانت دور باسن و 1 سانت دور کمر هم کاهش سایز داشتم و روندش عالی بود. صبح شنبه بعد از یک هفته رژیم، وزن 58.5 رو روی ترازو دیدم و حسابی ذوق زده شدم. کلی هم سایزم تغییر کرده و مانتوم بهم گشاد شده. الانم کم میخورم که وزن ایده آلم رو حفظ کنم.

اما این هفته پایین و بالای زیادی داشت. چهارشنبه شب،  20 دی 96، خواهرزاده مهدی(هدا عزیزم) زنگ زد و گفت میخوان بیان پیش ما(همدان زندگی میکنن) مهدی هم دیگه نگفت که ما رژیمیم و ...

اولش خیلی حالم گرفته شد. دلم میخواست رژیمم رو تا آخر بگیرم. از طرف دیگه هم نمیخواستم اونا بفهمن من رژیمم و معذب بشن!!خلاصه هرچی پایین بالاش کردم دیدم نهایت تا جمعه صبح میتونم بدون اینکه کسی بفهمه رژیمم رو ادامه بدم!!!با خودم کنار اومدم و صبح پنجشنبه 21 دی مشغول تمیزی خونه شدم. مهدی و نویان هم برای خرید بیرون رفتن. داشتم میوه ها رو تو یخچال جا میدادم که زلزله شروع شد!!!(البته شب قبل هم (20 دی 96) خونه مامان بودیم که زلزله 4.7 به مرکزیت کوزران (18 کیلومتری کرمانشاه) اومد که خیلی ترسیدیم!!صدای وحشتناکی داشت. ولی مدتش خیلی کوتاه بود و تا جنبیدم که کارن رو بردارم و برم زیر میز، تموم شد)

از اونجایی که تعداد لرزه های شهرم خیلی زیاد شده اولش اهمیتی ندادم، ولی به فاصله چند دقیقه دوباره و دوباره و دوباره!!!یکیش طولانی بود!!!زلزله های 5.9،5.6 و ... به مرکزیت سومار!!!بیشتر از 45 بار اون روز لرزید! حسابی ترسیده بودم. به مهدی زنگ زدم گفت تو ماشین بودن و متوجه نشدن. اومد دنبالم و با اینکه خیلی اصرار داشتم که کار دارم و ... منو برد بیرون!!!به مهدی گفتم کاش بگی نیان، نکنه اتفاقی بیفته!!!اونم روش نمیشد، گفت هرچی بشه سر همه مون میاد! جالب اینکه هدا زنگ زد و گفت میترسیم بیایم

و مهمونی ما کنسل شد و من با خیال راحت به رژیمGM ادامه دادم. مهدی ولی همون روز رژیمش رو شکست بی اراده 

کلی خرید کرده بودیم و یه دفعه به سرمون زد افشین و عابد اینا، (دوستای مهدی) رو جمعه شب دعوت کنیم. مهدی بهشون زنگ زد و گفت خواهرزادم قرار بوده بیاد نیومده، خریدام خراب میشه، گفتم شما بیاین!!! خلاصه کلی خندیدیم. بعد از شام هم افشین میگفت کلی غذاهاتون مونده، خراب میشه، فردا شبم میایمپنجشنبه یک بند کار کردم و شب اصلا حال خوبی نداشتم ولی رژیمم رو حفظ کردم. جمعه هم ارادم حسابی محک خورد. نمیخواستم مهمونام بفهمن رژیمم که معذب بشن ولی مهدی بهشون گفت و کلی اذیتم کردن!!!میگفتن خدایا شکرت، کباب و خورشت خلال سر سفره باشه و سالاد بخوری با آبلیمو

اون شب حوالی ساعت 8، عمو بهرام و خاله پرستو( دوست بابام) هم زنگ زدن و گفتن این اطرافن و میخوان بیان پیش ما. میترسیدم مخصوصا عابد اینا(که تا حالا عموبهرام رو ندیده بودن) معذب بشن، ولی خدا رو شکر شبمون به بهترین شکل با شوخی و خنده سپری شد. همه گفتن جای بابام اینا خالیه!!!منم گفتم عمو بهرام اینا سرزده اومدن و دیگه بابا اینا رو دعوت نکردم که نکنه شما معذب بشید!!!خلاصه این شب هم به بهترین شکل گذشت.



از نویانم بگم که فوق‌العاده بود، مهربون و سازش پذیر. ظهرش بهش میگفتیم اسباب بازیاتو به"ویهان" و "پونه" میدی باهاش بازی کنن؟! و "نه" تنها جوابی بود که میداد!!!ولی برخوردش کاملا متفاوت بود. حسابی دوستشون داشت و از اونور بوم افتاده بود!!!تا حدی که مهدی نگران شد که نکنه زیر بار ظلم بره!!! حتی روز بعدش مدام میگفت پونه و ویهان بیان خونه ما.خلاصه اینکه این مهمونی یهویی برای همه مون خاطره خوبی شد.



از شیرین کاری های نویان بگم که شاعر شده! این شعر رو خودش ساخته و نمیدونم چرا میگه تو کتاب دجون نوشته خخخخ
"یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
یه نویان فسقلی بود
عشق باباجونش شده بود"
پسرم"کارن" رو هم حسابی دوست داره. تا مامان بغلش میکنه میره دست میندازه دورش و حسابی هم خودشو به مامان میچسبونه که مامان هم حواسش هست، حسادت نویان تحریک نشه.یه روز کارن گریه میکرد، نویان پرسید چرا گریه میکنه؟!مامان گفت گشنشه، نویان میگفت مامان نسیم شیرش بده!!!اینقدر پسر من آقاس آخه.
راستی نویان شیر محلی رو گاهی با نی طعم دار و گاهی خالی خیلی بهتر از پاستوریزه میخوره. خدایی هم حق داره این پاستوریزه ها خیلیییی بی مزن!!!با اینکه از جای معروف و مطمئن میخرم و کلی هم میجوشونمش، ولی همچنان ته دلم ترس دارم. خدایا خودت مواظب همه فرشته کوچولو های دنیا باش.
 سه شنبه شب 19 دی 96 با مامانم دعوام شد
نویان خیلی بداخلاق از خواب بیدار شد و مدام بهونه میگرفت!!! گفت غذا میخوام براش گرم کردم، گریه که پلو خالی میخوام!!! منم گفتم نداریم همینه!!! نویانم که میدونه من کوتاه بیا نیستم مامان رو صدا زد و از اون خواست!!! مامانم که طاقت هق هق هاشو نداشت به حرفش گوش داد!!!و من ناراحت شدم و گفتم"همین کارا رو میکنین فکر میکنه با گریه به همه چی میرسه!!"
ناراحتی رو تو وجود مامان بابا حس کردم! پشیمون شدم ولی حرف رو زده بودم!!روحیه مامان هم خسته بود، شب نخوابی های کارن و بیرون نرفتن ها(هر روز عصر مامان و بابا میرفتن پیاده روی که با تولد کارن و کلینیک رفتن شبنم کنسل شده بود) هم حساس و دلگیرش کرده بود. نویان هنوز گریه میکرد. بابا حاضرش کرد که ببرتش دور بزنه. رفتم پیش مامان بغلش کردم بوسش کردم معذرت خواستم. اشکش دراومد گفت نه تو درست میگی ناراحت نیستم ولی ناراحت بود و ناراحتیش به دلم چنگ میزد. گفتم حاضرشو با بابا و نویان برو یه هوایی بخور من پیش کارن هستم. به زور راضی شد بره. خدایا چی کار باید میکردم!!! کار مامان با اصول تربیتی من نمیخوند ولی نباید دلش هم میشکستم. کلی گریه کردم در هر حال باید قبول کنم که به خاطر کارم و نبودن من ممکنه نویان صددرصد با اصول تربیتی من بزرگ نشه و این مساله اجتناب ناپذیره!!
مثلا من بی تفاوت به بهونه ها و گریه هاش امکان نداره براش پفک بخرم ولی مامان بابا...
بعضی صبحا گیر میده که نرم اداره!منم بهش میگم اگه نرم کی پول درمیاره برای نویان اسباب بازی بخره؟!یه روز صبح منو که رسوندن میگفت منم برم اداره پول دربیارم برای مامان اسباب بازی بخرم
نویان یه مدتی بود سر مسواک زدن بدقلقی میکرد. خودش مسواک میزنه ولی خب کامل نیست، باید بعدش منم براش بزنم. علیرغم کتاب های زیادی که براش خوندم و گفتم کرمه میاد رو دندونت و ... ولی باز هم دوست نداشت من براش مسواک بزنم. مام یه بازی جدید کشف کردیم به اسم"زندون باباجون" روند بازی هم اینه که نویان رو پای مهدی میشینه و مهدی دستاشو جلو سینه نویان میگیره، مهارش میکنه و میگه افتادی تو زندون باباجون. خلاصه با کلی خنده و بازی مسواک میزنه. برای مامانم هم تعریف کرده بود که شبا میریم زندون باباجون، مسواک میزنیم پوشک عوض میکنیم بعد لالا میکنیم.
آموزش حریم خصوصی رو هم به پسرم شروع کردم. موقع تعویض پوشک بهش میگم که این قسمت ها اندام خصوصیه و جز مامان و بابا و مادرجون و پدرجون(مادر جون پدر جون رو چون نصف روز اونجاس اضافه کردم)،کسی اجازه نداره ببینه یا دست بزنه و اگه کسی خواست ببینه یا دست بزنه باید زود به مامان بابا بگی. اونم تموم جملات منو حفظ کرده و ازش میپرسم همه رو میگه. امیدوارم مفهومش رو هم متوجه شده باشه و فقط حفظ نکرده باشه!
چرا ما ایرانیا این مدلی هستیم؟!!!مقاله همسرم تو یه ژورنال بسیار معتبر آمریکایی داره چاپ میشه، چند روز پیش بهش پیام داده بودن که تو قسمتی از متن به مقاله دیگه ای رفرنس داده شده که لازمه از اون مجله اجازه گرفته شه!یعنی اینقدر کارشون حساب کتاب داره و با اینکه به نفع اون مجله است که مهدی تو مقالش اسمشونو آورده، ولی حتما باید اجازه داشته باشن!!بعد اینجا، بدون اجازه من، یه سایت پزشکی معتبر، از عکس نویان پایین یه مطلب در خصوص فاویسم استفاده کرده بود!!!وقتی دوستم بهم گفت خیلی ناراحت شدم و سریع بهشون پیام دادم و اونام عکس رو حذف کردن. ولی واقعا چرا باید اینجوری باشه!!! شاید ازین به بعد کمتر عکس بذارم.
خلاصه این روزهای ما هم خوب و بد با سرعت هرچه تموم تر در گذرن و گذر عمر بهم یاد داده باید قدر لحظاتم رو بدونم که بعدها افسوس خوردن دردی رو دوا نمیکنه.پس شاد باشید و از زندگی تا میتونید لذت ببرید.

عروسی خوبان


این پست، یه پست جامونده از نیمه های آذره!!!امروز دیدمش گفتم دیگه زیادی تنبلی کردم تکمیلش کنم خخخ

راستی من از امروز دوباره رژیم سم زدایی و لاغری جنرال رو شروع کردم. نتایجش رو حتما اعلام میکنم.چگونگی رژیم و ریز رژیم پارسالم رو میتونین اینجا ببینین


http://ghasedakemehr.blogsky.com/1395/10/11/post-198/جنرالی-میشوم-


14 آذر تولد مهدی بود که چهارشنبه 15 آذر1396(به دلیل کارمندی و آخر هفته و تعطیل رسمی بودن)برگزار شد. شب خوبی بود و دور همی کوچیکمون رو دوست داشتم. این عکسهام مربوط به اون شبه.



شنبه 18 آذر 1396 عروسی شیرین جون، دخترخاله مهدی بود و برای شرکت در مراسم باید میرفتیم تهران!دغدغه هام زیاد بود و مرخصی هام کم. مهدی هم خیلی موافق نبود. سختش بود.عروسی هم به خاطر خالی نبودن تالار، اول هفته افتاده بود!!!

ولی من خیلی دلم میخواست برم. مگه چندتا مراسم شادی اونم نزدیک تو عمرمون داریم!!!خلاصه از من اصرار و از مهدی بهونه!!!همین که خیالم راحت شد که با زایمان شبنم تداخل نداره، مصر شدم و مهدی هم راضی شد.



پنجشنبه 16 آذر به سمت تهران حرکت کردیم. هوا بارونی بود. به خاطر تعویض شلواری که برای نویان گرفته بودم و چک کردن ماشین که شب قبل حس کردیم انگار کمی روغن میده(به خاطر زدگی خیلی کمی که شلوار نویان داشت، داده بودم بابا عوضش کنه ولی اینی که آورده بود به نویان گشاد بود و اول وقت با مهدی رفتن برای تعویض شلوار نویان و چک کردن ماشین)یکم دیر راه افتادیم. حوالی ساعت 12 بود که به سمت تهران حرکت کردیم.به گردنه اسدآباد که رسیدیم برف شروع شد.وسطای گردنه بودیم که اوضاع وخیم شد!نگه داشتیم و زنجیر چرخ بستیم ولی به خاطر سرما و یخ زدن دستاش، مهدی نتونسته بود خوب سفتشون کنه و به چند متر نرسیده زنجیرها باز شد!!خیلی ترسیده بودم و همش میگفتم کاش اینقدر اصرار نمیکردم!همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سر ما بیاد و عروسی اون بنده خداها خراب بشه!!!خلاصه تو این فکرها بودم که یه ماشین برفروب نجاتمون داد. اون افتاد جلو و ما پشت سرش. وقتی به پایین گردنه رسیدیم، گردنه رو بسته بودن و ورود ماشین ممنوع بود!خلاصه اینکه خدا خیلی بهمون رحم کرد.

 7 بعدازظهر رسیدیم تهران و رفتیم خونه مهناز خواهر مهدی. برادرزاده خواهرزاده های مهدی هم اومده بودن و کلی دور هم بهمون خوش گذشت. نویان هم که گل مجلس بود و همه کلییی دوسش داشتن. جمعه هم همگی خونه برادر مهدی بودیم و زن داداشش خیلی زحمت کشیده بود.



عروسی هم همون طور که حدس میزدم همه چی تموم بود. تو باغ تالار رز، جاده شهریار بود. همه چی عالیییی

امیدوارم که شیرین و سامان عزیز تا همیشه در کنار هم خوشبخت و شاد باشن.



صدای ارکستر خیلی بلند بود و نویان رو میترسوند!وقتی شروع به زدن میکردن نویان فقط بغل من و مهدی میموند و اصلا  نمیذاشت نزدیک سن هم بشیم، ولی با اینحال خیلی خوش گذشت و دلمون واشد. وقتی ارکستر استراحت میکرد تازه نویان استارت میخورد خخخخ




یه کارجالبی که من اولین باربود میدیدم، حضورآتلیه تو تالار بود! به نظرم خیلی ایده خوب و پول سازیه.هزینه ای هم نداره. فقط چند متر جا گوشه تالار میخواد همین. من شخصا امکان نداشت تو تهران آتلیه برم چون امکاناتش رو نداشتم ولی تو آتلیه تالار عکس گرفتم و کلی هم ذوق کردم و بابتش خوشحال شدم.



عکس بالا یکی ازهمون عکسهاست. نویان رو گذاشتیم زمین که ازش عکس تکی بگیریم،ولی صدای بلند ترسونده بودش و اینجا میگفت بغلم کنین و عکاس شکار لحظه ها کرد و ماخیلی این عکس رو دوست داشتیم.



یکشنبه صبح هم راهی کرمانشاه شدیم. این عکس های زیبا هم غروب اسدآباده.



این قلکی که میبینین مربوط به بچگی های منه که مامان با روزنامه و چسب زیرش رو ترمیم کرده و به نویان داده. اونم ازهمه پول زور میگیره و پس انداز میکنه خخخخ



دیگه همه سکه های ما ذخیره قلک آقا میشه خخخخ



التماس آرامش

سر بریدند آسمان را در زمین

چیست حس مردم این سرزمین

خواب دریا غرق خون تعبیر شد

دشنه ای با تشنه ای درگیر شد

این گذشت اما غزل یک بیت نیست

حسن مطلع را نمی باید گریست

جنس تاریخ و حکایت نیست عشق

کینه و زخم و شکایت نیست عشق

عشق یعنی جمع جبر و اختیار

عشق یعنی مردنی با اقتدار

عشق جمع کفر با ایمان محض

عشق یعنی خلقت انسان محض

خواب ماندیم و غزل مسکوت ماند

قلب ها در گوشه ی تابوت ماند

جهل در افکار مومن عود کرد

کفر در ایمان مومن عود کرد

عشق با مدحی سبک تعریف شد

کی چنین مدحی به ما تکلیف شد

ما کجا این خانه را در می زنیم

ما فقط بیهوده بر سر میزنیم

ما به فرع عاشقی پرداختیم

باطن حق را به ظاهر باختیم

ما خدا و خویش را نشناختیم

عشق را هم پیش پا انداختیم....

#افشین یداللهی

"پروردگارم میدانم که میدانی آرامش کوچکترین حق کشور و مردم من است"


خدایا امیدم تویی

همیشه فکر میکنیم از ما خیلی دوره!!!غصه و مریضی و اتفاق های بد ماله بقیه است!ولی...

پنجشنبه صبح(7 دی 1396) مامانی نازم (مامان بابام) دیر از خواب بیدار شد و وقتی بیدار شد، همه رو غمگین کرد. 

نمیدونم چقدر طول میکشه تا قدرت تکلمش که بر اثر سکته مغزی از دست رفته برگرده و چند وقت دیگه زمان لازمه تا صدای مهربونش دوباره خونمون رو پر کنه.

نمیدونم کی با سلامتی کاملش مرحمی بر اشک های باباییم میذاره که گریه هاش بیمارستان رو پر کرده.با غم همدمش نمیتونه بسازه و بی تابه.

ولی میدونم که خدا خیلی بهش رحم کرده و التماسش میکنم که باز هم لطفش شامل حالمون بشه و مامانی مثل قبل بتونه حرف بزنه.التماس دعا...


"دستانت جاذبه ثقل 

زمین 

و

نگاهت هیبت

 ساده عشق !!!!

 وقتی 

خورشید می گرید 

تو سوار بر بال ابرها 

برتن خسته ام

 می باری

مادر همیشه گریانم...

#ن.آتش "


بعد نوشت: به بابام زنگ زدم. بیمارستان بود. گوشی رو داد به مامانی. خدایا باورم نمیشه!!! این صدای مهربون مامانی نازمه. خدایا شکرت. هنوز تو ادای کلمات مشکل داره ولی این نشونه خوبیه. خدا جون شکرت شکرت شکرت. خیلی دوست دارم خداااااااااا