قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

روزهای زندگی

یه هفته ای بود که نویان،  وقتی مامان میرفت مهد دنبالش، تو ماشین میخوابید و همین باعث میشد نهارشو خیلی دیر بخوره و خلاصه همه برنامه هاش بهم میریخت. یهو به سرم زد که براش غذا بذارم با بچه‌های نهاری بخوره. مزایای این کار زیاد بود، زود نهار میخورد،خودش نهار میخورد و از مامانم نمیخواست غذا بهش بده، موقع خوردن نهار درخواست کارتون نمی کرد، بعد از نهار سریع نمیخوابید، اگه تو ماشین مامان خوابش میبرد هیچ عیبی نداشت، شامش رو خوب میخورد و ...

خلاصه از شنبه 14 اردیبهشت 1398 نویان هم به جمع بچه‌های نهاری مهدکودک اضافه شد.

اینم البته مشکلات خودش رو داره. یه روز خوب غذا میخوره، یه روز بد، یه روز(مثل دیروز) لب به غذاش نمیزنه و ...

یه روزم بهم گفت من دوست ندارم مهدکودک غذا بخورم. گفتم چرا؟گفت آخه خسته میشم همش قاشق بردارم غذا بخورم خخخخ

بعد براش توضیح دادم که اگه مهدکودک غذا بخوره، بعد از خواب سریع میتونه بره با کیان و مهرسام(دوستای نویان و نوه های همسایه های خونه پدری)بازی کنه و مجبور نیست اول غذا بخوره و اونم خوشحال شد که مهدکودک غذاشو میخوره.

یه روزم بهم گفت مامان آشپزخونه مهدکودک بدشکله!میدونستم دنبال اینه که بگه غذا برام نذار!منم شروع کردم به سوال که یعنی آشپزخونه ما خوشگل تره؟!آشپزخونه ماجون چه طور و ... و بچم هم وارد بازی شد و کلا یادش رفت



حالا بگم براتون از داستان به قول نویان پراید وانتی که دوست عزیزش براش خریده بود!!!یه روز دیدم یه ماشین کوچولو زرد با خودش آورده خونه که درب و داغونم هست و یه چرخم نداره!!!به مامانم گفتم جریان این ماشین چیه؟گفت تو کیفش بوده و نویان گفته دوست عزیزم برام خریده!!!تو دلم غوغایی شد!!!خدایا یعنی نویان بی اجازه ماشین کسی رو برداشته؟!کلی خودخوری کردم و دنبال یه راه حل گشتم. نویان از خواب بیدار شد و سراغ ماشینش رو گرفت و برای منم تعریف کرد که دوست عزیزش براش خریده!!!گفتم چه عالییی اسم دوست عزیزت چیه؟!یه بار گفت امیر سام، یه بار گفت محمد دانیال و ...

نگرانی دست بردار نبود. نه میخواستم از نظر روحی آسیبی ببینه و نه اینکه از اصول خونوادگی فرار کنه.تو مباحث روانشناسی خونده بودم که بچه تو این سن اصلا نمیفهمه دزدی چیه و کار بدیه!!! و اصلا نباید سرزنشش کرد. فقط باید بهش غیرمستقیم گفت که کار درستی نیست. فکری به ذهنم رسید براش یه قصه تعریف کردم. قصه حسنی و نخودی که با هم دوست بودن و نخودی ماشین حسنی رو برداشته بود و ...

حسابی گوش داد کلی هم ذوق کرد و گفت دوباره برام تعریف کن!

آخر داستان گفتم نویان اگه مهربد(دوست صمیمیش) ماشین تورو بی اجازه برداره ناراحت میشی؟!گفت آره ولی مهربد پسر خوبیه این کارو نمیکنه!!!

خیلی باهاش کلنجار رفتم. یه بار گفتم شاید ماشینه شیطون بوده خودش پریده تو کیف نخودی!!!کلی خندیدیم و ... و یهو با هیجان گفت این ماشینم شیطون بوده پریده تو کیف من!!!منم ادامش دادم که پس باید به حسنی پسش بدیم که دیگه گریه نکنه و ...

که نویان گفت این ماشینو دوستم برام خریده ماله خودمه!!!

دیدم دیگه دارم حساسش میکنم.بدی کارش رو توضیح داده بودم و دیگه کافی بود. 

ماشینو تو کیف مهدش گذاشتم و راهیش کردم. در کمال ناباوری بازم با ماشین اومد خونه و حتی مامانم گفت جلو بچه‌ها دستش بوده!!!

مهدی با مربی مهدش درمیون گذاشت و کمک مربی بهش گفته بود مگه ماله نویان نیست؟!!!

خلاصه که کلی به کمک مربی گفتیم جوری برخورد کنه که بچه احساس بدی نکنه و ...

ظهر کمک مربیش بهم پیام داد:"من رفتم کلاس ماشینو نشون نویان دادم گفتم نویان جون ماشین مال شماست؟کی بهت داده؟ گفت آره مینا جون دوستم داده گفتم کدوم دوستت گفت محمد صدرا که سریع خود صدرا گفت مینا جون من بهش دادم برا خودش ماشین به نویان دادم برا خودش.صدرا خیلی به ماشین علاقه داره همیشه ماشین میاره خیلی هم مهربون تو عالم بازی به همدیگه بخشیده بودن حق با نویان بود واقعا بهش کادو داده بود. منم به نویان گفتم ک مامانش خبر نداره ماشینو ب شما داده بره از مامان باباش اجازه بگیره بعد"

خلاصه اینکه در مورد بچم اشتباه کرده بودم و پسرم راست میگفت. چقدر الکی اذیتش کردم!!!چقدر حسم مثبت بود و خوشحال بودم. انگار از یه آزمون بزرگی سربلند بیرون اومده بودم ولی نویان وقتی اومد خونه ناراحت بود گفت مامان پراید وانتم گم شد!!!

اینم از پایان این ماجرا...



جونم براتون بگه که پنجشنبه 19 اردیبهشت 98 خونه دوست مهدی(عابد و پریا) دعوت بودیم. نویان و پونه حسابیییی با هم بازی کردن و خوش گذروندن تا حدی که فقط گاهی از دور بهشون یه نگاهی مینداختم. نفهمیدم چی شد که یهو دعواشون شد!ووی ووی ووی ماشاا به زبون پونه!یه ریز میگفت!وسط حرفاش به نویان گفت تو هم پسری هم سیاهی به پریا گفتم دخترت هم فمنیسته هم نژادپرست.

خلاصه بچم نمیرسید حرفای پونه رو تجزیه تحلیل کنه فقط یه بار بهش گفت"منم همین طور"

من همیشه اعتقاد داشتم و دارم که بچه نباید کسی رو بزنه و همیشه به نویان میگم زدن کار بدیه و اگه کسی خواست بزنتت باید دستشو بگیری و بگی زدن کار بدیه. خودت نباید کسی رو بزنی و نبایدم بذاری کسی بزنتت. ولی اون شب به این شیوه تربیت شک کردم!!!اینکه نذاری کسی روت دست بلند کنه برای بچه سه سال و نیمه کار سختیه مخصوصا اگه طرف مقابلش چند سال بزرگتر باشه!!! واقعا درمونده شدم. تو مملکتی که کتک زن بودن باعث افتخار پدر و مادره و میگن بچمون میتونه حق خودشو بگیره! واقعا من باید چه روش تربیتی ای رو پیش بگیرم؟!مطمئنم روش من درسته ولی میترسم. 

فردای اون شب مهدی بهش گفت اگه کسی خواست تورو بزنه و نتونستی جلوشو بگیری تو هم بزن!!!!

هنوز هم قلبا با این حرف مهدی مخالفم ولی فکر میکنم تو مملکت هردمبیل ما شاید روش بهتری باشه!!!




کنار باغ بابا یه اصطبل اسبه که یکی از اسباش بارداره. نویان شنبه 28 اردیبهشت 1398 این نقاشی رو کشیده و میگه این اسبیه اونم نی نی تو دلشه  

اینم بگم که از اول این ماه حس کردیم اسباب بازی خریدن نویان خیلی زیاد و بی رویه شده و گاهی برای خریدش شاهد قشقرق و گریه هاش بودیم. البته ما کوتاه نمیومدیم ولی خب اشک و ناراحتیش جیگرمونو کباب میکرد. این فکر به سرمون زد که براش روز اسباب بازی بذاریم. تا رسیدن روز اسباب بازی اجازه نداریم چیزی براش بخریم و تو اون روز خودش میره و یه چیزی که دوست داره رو برای خودش میخره و قرارمون شد اول هر ماه! یه جدول براش درست کردم و چسبوندم گوشه تختش و هر شب یه روزش رو خط میزدیم و به قول نویان وسطش زمین فوتبال میکشیدیم خخخ



یه روز دیدم صدام زد و گفت مامان رسیدیم به روز اسباب بازی، همه شو خط زدم!!!دیدم فقط خط زده و دایره هاشو نکشیده، منم سریع فکری به سرم زد گفتم دایره هاش که مونده!!!بعدم آقا نویان ما فقط اجازه داریم هر شب یکی از خونه ها رو خط بزنیم نه بیشتر.

خلاصه الان که می نویسم 31 اردیبهشته و فردا روز اسباب بازیه هوراااا موفق شدیم...


دو قدم این ور خط(معرفی کتاب)

  

کتاب جالبی بود، دوسش داشتم.

با احمد مسافر زمان شدم، تو کوچه پس کوچه ها قدم زدم،مضطرب شدم، شک کردم، ذوق زده شدم، غصه خوردم، خندیدم و الان با خودم فکر میکنم آیا واقعا محاله که احمد مسافر زمان شده باشه و این داستان رو به سفارش تانیا نوشته باشه؟!!!!

1398/02/24

me as a mom


آشنایی با صفحه مژده شاه نعمت الهی عزیزم، بی شک بهترین اتفاقی بود که تو اینستا برای من افتاد.

پدر و مادرای عزیز، خصوصا لایو های تخصصی و پرکاربردش رو از دست ندین.

روی ماه خداوند را ببوس (معرفی کتاب)


"تا ایمان نداشته باشی ، خدایی هم برایت وجود نخواهد داشت!!!"
یهو حس کردم لبریز شدم و دیگه تحمل بحث های تربیتی و روانشناسی رو ندارم! کتابی که دستم بود رو بستم. انگار نیاز به استراحت داشتم، یه مرخصی!!! به شدت دلم خواست یه داستان بخونم. یاد روزهای رمان خوانی گذشته و حس خوب غرق شدن تو شخصیت هاش افتادم!!! پس با مرخصی خودم موافقت کردم و این کتاب رو شروع کردم.
کم حجم و پر محتوا بود و دوسش داشتم. شاید هم برای من یه تلنگر بود!!!
هرچه بیشتر برای رسیدن به حقیقت تلاش می کنی کمتر آن را می یابی!!! چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید...
1398/02/15

بهار بهار چه اسم آشنایی!


بهار منم

که با هربار دیدنت

شکوفه میزنم...



ناتانائیل!ای کاش عظمت در نگاه تو باشد، نه در آنچه بدان می نگری!

ناتانائیل!بدبختی هرکسی از آن است که همیشه اوست که می نگرد و آنچه را که می نگرد، از آن خود می داند. اهمیت هر چیز، نه به خاطر ما، که به خاطر خود اوست. ای کاش نگاه تو همان باشد که به آن می نگری.

ناتانائیل! در کنار آنچه شبیه توست نمان، هرگز نمان!

همین که پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت، یا تو به آن رنگ شدی، دیگر سودی برایت نخواهد داشت، باید آن را ترک بگویی...

"مائده های زمینی-آندره ژید"




من از سلاله ی درختانم

تنفس هوای مرده ملولم می کند

پرنده ای که مرده بود به من پند داد

که پرواز را به خاطر بسپارم...

"فروغ فرخزاد"



هفته ای که گذشت خیلی اوضاع روحی خوبی نداشتم!!! اینکه دقیقا چرا حالم اینجوری بود رو نمیدونم!!! شاید دلنگرانی برای نویان و یا بداخلاقی های نویان با من! یا خستگی! یا فشار کاری من و مهدی! شایدم به فیزیولوژیک بدنم برمیگشت ولی هرچی بود حال خوبی نبود!!! دلم میخواست مدام گریه کنم!!! از زمین و زمان دلم گرفته بود و ...

اما اومدن "شراره" جانم، حالمو زیرورو کرد. کلی خندیدم و کلی انرژی گرفتم. ممنون که اینقدر خوبی آجی کوچیکه نازنینم.

مامان و بابا با دوستاشون قصرشیرین بودن و شراره از اصفهان مستقیم اومد خونه ما. جمعه 30 فروردین 1398 هم همه رو نهار دعوت کردم خونمون. فکر نمیکردم حال و حوصله مهمونی دادن رو داشته باشم ولی خدا رو شکر خود مهمونی روبراهم کرد.

طبیعت هم که همیشه حالمو خوب میکرده. این عکس ها مربوط به یکشنبه اول اردیبهشت 1398 و باغ زیبای بابا و اسب های اصطبل کنار باغه و من بینهایت خوشحالم که هنوز اینقدر حالم خوب هست که بهار سرمستم کنه...



فشار منفی گوش نویان همچنان به قوت خود باقیه!!!! دو هفته پیش دکتر انتظاری (متخصص گوش و حلق و بینی) هم دیدش و دوباره دارو و ...

من و مهدی که امیدی نداریم این سری داروها هم تاثیری داشته باشه و تقریبا به جراحی فکر میکنیم!!!حالا  امروز قراره دوباره دکتر ببینتش. خدایا به امید خودت...

بعد نوشت1:دوباره دکتر و تیمپانوگرام و نوار گوش. ایندفعه رفتیم پیش شنوایی سنجی که دکتر انتظاری معرفی کرده بود، آقای اسفندیاری تو درمانگاه مهدیه. خیلی شلوغ بود. روز اول که بهمون نوبت ندادن، دیروز (3اردیبهشت 98) هم کلی طول کشید تا نوبتمون شد. ولی شنوایی سنج دقیق و با حوصله ای بود. وقتی سن نویان رو گفتیم گفت بعید میدونم برای نوار گوش همکاری کنه!ولی نویان مثل همیشه عالی بود و کلی آقای اسفندیاری رو شگفت زده کرد. اونم گفت دقتش عالیه. هنوز گوشش فشار منفی رو داشت، نه تنها گوش چپ که گوش راستم که قبلا اوکی بود فشار منفی داشت!ولی نظر آقای اسفندیاری این بود که رو شنواییش تاثیر نداشته و با گرم شدن هوا فشار منفی گوششم بهتر میشه!پیش دکتر انتظاری هم رفتیم و نظر اونم این بود فعلا عمل نیاز نیست!و من و مهدی  رو که خودمونو برای عمل آماده کرده بودیم، ذوق زده کرد. جوابارو برای هدا هم فرستادیم و اونم گفت بهتره عجله نکنیم.البته نظر نهایی روهم گذاشتیم دکتر همدان بده. هدا جون قراره زحمت نشون دادن بهش  رو بکشه. خلاصه که این گوش هی شل کن سفت کن در میاره!!!! حالا که ما خودمونو برای عمل آماده کرده بودیم،میگن فعلا صبر کنین. بازم خدایا شکرتتتتتت

بعد نوشت 2:دکتر متخصص همدان هم نظرش این بود که فعلا صبر کنیم و ما صبر می نماییم!!!