قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

ناامیدی!

چهار سال پیش این وقت ها، من بودم و یه دنیا امید!!!

یه دنیا امید به فرداهایی بهتر!!!

و امروز یه مسخ شده بی تفاوت، در برابر آینده ای مبهمم!!!

خدایا با ما چه کردند که دیگر کورسوی امیدی هم نمیبینیم!!!

افسوس!!!

پایان سال تحصیلی کرونایی 1399-1400

اولش خیلی برام سخت بود.به این مدل مدرسه رفتن نویان عادت نداشتم!تمام اصول روانشناسی ای که خونده بودم و قرار بود برای مدرسه اش اجرا کنم زیر پای این ویروس لعنتی له شده بود!اوایل خیلی سختم بود. حرص میخوردم، غصه میخوردم. اما کم کم به خودم اومدم!!!چه میشه کرد؟!باید با سبک زندگی جدید خو گرفت. منم شدم معلم، شدم مادر و معلم. با پسرم آوای حروف رو دوره کردم. شعر های حافظ و شاهنامه و درس زندگی یاد گرفتم. انگلیسی رو مرور کردم و کلیی فرانسه یاد گرفتم!!!(لازمه بگم که انگلیسی، فرانسه، حافظ و شاهنامه خوانی جزو دروس مدرسه شونه و بر خلاف انتظار من که فکر میکردم زیادیه و بچه‌ها رو خسته میکنه، بچه‌ها به شدت جذب شدن و خیلی خوب یاد گرفتن) برخلاف انتظارم، بچه‌ها خیلی بهتر از مامانا یاد گرفتن و خیلی زودتر به این سبک و روش عادت کردن. دیروز 12 خرداد 1400 جشن پایان سال بچه های پیش دبستانی پروفسور سمیعی بود. برای منه ترسو که نزدیک به دو ساله تو هیچ جمعی شرکت نکردم، رفتن به جشن مثل کابوس بود. برای روز معلم هم جشن گرفتن، اما من نویانو نبردم و وقتی از زبون دوستاش شنید اونقدر غصه خورد که جیگرم کباب شد. برای جشن پایان سال مدیرشون گفت فقط 7 نفر بچه های پیش دبستانی هستن و یه همراه. جشن تو فضای بازه و تاکید شده همه ماسک بزنن. دو روز زودتر به آتلیه ای که اعلام کردن رفتیم و نویان با لباس های فارغ التحصیلی عکس گرفت. روز جشن هم قرار بود هر کس یه بادکنک با خودش بیاره. منم یه بادکنک هلیومی سبز که با کروکدیل رو تیشرتش ست بود براش گرفتم. من شیفت شب بودم و ساعت 8 شب باید اداره میرفتم. نویان استثنائا دو نفر همراه داشت. به مدرسه که رسیدیم نویان از خوشحالی رو ابرا بود.بچه‌ها چنان ذوقی برای هم داشتن که باورم نمیشد. اونقدر با موسیقی زنده ای که عمو نارنجی اجرا میکرد رقصیدن و بالا پایین پریدن که نگو. نویان پیشم اومد و گفت مامان بادکنکم رو بگیر و قبل از اینکه من بگیرم، ولش کرد!بادکنک به اوج آسمون پر کشید. منتظر بودم ناراحتی نویانو ببینم، اما اونقدر به خاطر بودن کنار دوستاش خوشحال بود، که یکم با دوستاش، دنبال بادکنک دویدن و با چشم بادکنک رو دنبال کردن و خندیدن و بعد هم رفتن سراغ بدو بدو و بازیاشون...

دیروز به اندازه ای بازی کردن و خوشحال بودن که من از نیاوردنش تو روز معلم پشیمون شدم.

دلم براشون سوخت!!!برای بچه هایی که باید یکسال با هم زندگی میکردن اما فقط همو از پشت مانیتور و سر کلاس های مجازی دیدن!!!

نمیدونم این سبک زندگی تا کی ادامه داره. نمیدونم این ویروس لعنتی کی شرشو از سر دنیا کم میکنه. اما امیدوارم

به روزهای روشن...

به واکسن...

به برگشتن به زندگی عادی...

به امید اون روز...