قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دو ماهه شد

دو ماه گذشت!!! از روزی که تو با چشم های نازت به دنیای ما آدما سلام کردی. دو ماه با سرعت برق و باد و تو پسر کوچولوی من دو ماهه شدی. دو ماهگیت مبارک غنچه نوشکفته زندگی من. این دو ماه پر از روزهای خوب و شاد و روزهای غمگین بود. پر از اتفاق های خوب و بد. ولی مهمترین اتفاق زندگی من بودن تو بود و بس. با تموم سختی ها و خستگی هاش، بودن تو بهترین اتفاق زندگی من بود و هست. این روزها حسابی هوشیار شدی و مخصوصا صبح ها وقتی سیری و جاتم عوض شده همش میخوای پیشت بشینیم و باهات حرف بزنیم و تو بهمون گل های خنده هدیه کنی. فدای خنده هات شیرینم. چهارشنبه 27 آبان برای چکاپ ماهانه،دوباره رفتیم پیش دکتر منصوری.وزن 5600، قد 57 و دورسر 40 و خدا رو شکر دکتر گفت که همه چی خوب پیش میره و من خیالم راحت شد. امروز استرس واکسن فردا حسابی پکرم کرده. همش میترسم که اذیت شی، خدای نکرده تب کنی و هزار اتفاق دیگه. از خدای مهربون میخوام که همه چی خوب پیش بره و واکسن دو ماهگی هم خاطره شه. البته یه خاطره شیرین.

از خودم بگم که شنبه شب هفته پیش یه دل درد شدید اومد سراغم. نیمه های شب بود که از درد به خودم میپیچیدم و گریه میکردم. درد اطراف نافم بود و تهوع هم چاشنیش شده بود. از صدای ناله هام مهدی هم بیدار شد. مهدی میگفت بریم دکتر ولی من آنچنان درد داشتم که در خودم نمیدیدم نویان رو آماده کنم. آخرش تنها چیزی که به ذهن مهدی رسید یه شیاف دیکلوفناک بود که کمی آرومم کرد و خوابم برد. صبح که بیدار شدم دردم  به زیر شکم سمت راست منتقل شده بود و قابل تحمل بود. منم بیخیالش شدم. با خواهرزاده مهدی که پزشکه صحبت کردم و کلی دعوام کرد که چرا شیاف گذاشتم و اگه درد آپاندیس بود چی و ...

خلاصه یکشنبه شب بود که حس کردم درد سمت راستم داره بیشتر میشه! دوشنبه هم مهدی از صبح تا شب دانشگاه کنگاور بود و بابا اینام که هنوز از سفر برنگشته بودن! یه سرچی تو اینترنت زدم و دیدم بلههههههه علایم آپاندیس رو دارم. درد دور ناف و تهوع و بعد هم درد سمت راست!!! دلم هوری ریخت پایین. اگه فردا اتفاقی میوفتاد تنهایی با یه نوزاد چی کار میکردم!!! همش میترسیدم که اگه آپاندیس باشه و فردا بترکه چی!!!! از یه طرف هم دیده بودم کسایی که مشکوک به آپاندیس بودن و جراحی شدن در حالیکه مشکل آپاندیس نداشتن!!! داشتم دیوونه میشدم به مهدی گفتم و زدم زیر گریه!!! همش نگران نویان بودم. همش با خودم میگفتم نکنه جراحیم کنن و پسرم از این دو قطره شیر منم محروم شه!!! نکنه شیرم خشک شه!!! نکنه بمیرم!!! نویان رو کی و چه جوری بزرگ میکنه!!! نویان رو بغل کرده بودم و اشک میریختم. چهره ماهش جلو چشمام بود و دلم نازک تر از همیشه و چشمم خیس و بارونی. همون نیمه های شب نویان رو گذاشتم خونه خواهرم و راهی بیمارستان شدیم. میترسیدم بیمارستانی برم که بی دلیل آپاندیس رو دربیارن، بدون اینکه مشکل از آپاندیسم باشه. رفتم بیمارستان بیستون. انگار اورژانسش خواب بودن و زور بهشون داشت که مریض بیاد!!! خلاصه دکتر کشیک معاینه کرد و سونو و آز داد که فردا انجام بدم. شب بود و سونوگرافی  و آزمایشگاه تعطیل!!! این دیگه چه مدلی بود!!! شاید تا صبح آپاندیسم میترکید!!! برام یه سرم زدن و اومدم خونه. صبح هم مهدی نرفت دانشگاه، نویان رو گذاشتیم پیش خواهرم و رفتیم دنبال سونوگرافی و ...

اعتبار دفترچم تموم شده بود. اول رفتیم اونو تمدید کردیم و دیدیم ای دل غافل، دکتر گیج بیمارستان، سونوگرافی رو مهر نکرده!!! مجبور شدیم آزاد حساب کنیم و صد و نود و خورده ای شد!!! سونو کامل شکم. که مشکلی دیده نشد!!! ولی دکتر سونوگراف گفت مسکن مصرف نکن که اگه آپاندیس باشه دردت گم نشه. آزمایش CBC هم دادم که گلبول های سفیدم نرمال بود و نشونی از آپاندیسیت دیده نمیشد!!! فقط کم خونی بود وبس!!!

دردم هم کم کم آروم میشد!!! و من حتی منشا و علتش رو نفهمیدم. فقط لکه بینی هام بیشتر شده بود و گفتم شاید دارم پری میشم!!! که البته اونم نبود!!!

خلاصه روز و شب پراسترسی بود که خدا رو شکر ختم بخیر شد.

اولین سفر

سلام عشق کوچولوی مامان. الان که مینویسم تو کنارم دراز کشیدی و دست و پاهای نازنینتو تکون میدی و میخندی! شیرینه کوچولوی من.  اومدم از این روزهای اخیر بنویسم. پدر جون و مادر جون رفتن تهران و از اونور شمال. خاله شراره هم رفته اصفهان دنبال کارای خونه و عروسیش. خاله شبنم هم سرما خورده و از ترس مریض شدن شما این طرفا نیومده. خلاصه من موندم و تو بابا. با بابا نشسته بودیم و مشغول شما بودیم که بابا پیشنهاد داد تنهاییم بریم همدان و سری به عمه و بچه هاش بزنیم. منم با اینکه میدونستم سخته ولی قبول کردم. چهارشنبه شب عمو آرمین اینا خونمون بودن، سخت بود ولی هرطور بود گذشت. صبح اونام زنگ زدن و گفتن میان همدان! و قرار شد هروقت راه افتادیم خبر بدیم که با هم بریم. امسال بارون حسابی خودشو نشون داده. برف پاک کن ماشین خراب بود و بابا رفت که اونو درست کنه و من از دست شما نتونستم تکون بخورم. شیر بدم، آروغ بگیرم، پوشک عوض کنم، دارو بدم و خلاصه تا بابا نیومد خونه من به جز کارای شما هیچ کاره دیگه ای انجام نداده بودم! ما قرار بود نهار همدان باشیم 5 عصر رسیدیم! قربونت برم که تموم راه رو تو ماشین خوابیده بودی! فرشته کوچولوی مامان. 5شنبه و جمعه همدان بودیم و تو حسابی خودتو تو دل همه جا کردی! ای شیطون که ناآرومی و شب نخوابی هات ماله مامانه و پیش بقیه اینقدر آرومو آقایی! و اینجوری بود که اولین سفرت رو رفتی! 14 و 15 آبان 1394 همدان.

راستی بالاخره برات گهواره خریدیم. مامان که فرصت نکرد، بابا و خاله شراره رفتن برات خریدن. اولین باری که گذاشتیمت تو گهواره دیدنی بودی پسر گلم. نوار دوزی های قرمز آویز گهواره رو نگاه میکردی و با تکوناش میخندیدی! اونم چه خنده هایی، با ذوق و صداااااا. فدات بشه مامان. بالاخره مهمون تخت مامان و بابا بودن تموم شد. شما دیگه تو گهوارخودت، کنار تخت مامان و بابا میخوابی عشق قشنگم.

راستی بالاخره منو بابا حمومت دادیم! همیشه مادر جون حمومت میداد، حالا که رفته سفر ما موندیم و حموم شما!!! گفتیم همدان رفتیم عمه یه بار حمومت کنه که فرصت نشد متاسفانه. من همش میترسیدم. مادر جون بهم گفت سه چیزو رعایت کنم، آب تو گوشت نره، آب سرت ریختم سریع بریزم و دست بکشم به صورتت که نفس بکشی و پشتت رو که لیف زدم اول آب بکشم بعد جلوتو لیف بزنم که از دستم سر نخوری! بالاخره شنبه 16 آبان 1394 منو  بابا بردیمت حموم، رو پای بابا بودی و من شما رو شستم عزیزم.بعد هم تو وانت کلی آب بازی کردی نویانم. وای که چقدر تو حموم شیرین و آرومی.

از شب نخوابی هات بگم که دیروز اشک مامانو درآورد! کلا خوابت خیلی کمه پسرم و زود از خواب بیدار میشی! چند شب پشت هم بود که خواب خوبی نداشتی! 3 میخوابیدی تا 5.5 همین و بقیه خوابات نیم ساعته بود! و مامان بیچاره هم نمیتونست بخوابه. دوشنبه و سه شنبه ها بابا از صبح تا شب دانشگاهه. یکشنبه شب اصلا خوب نخوابیدی و مامانم پا به پات بیدار بود. صبح هم نخوابیدی! همش بهونه میگرفتی که بغلت کنم و راه برم! کمرم خورد شده بود، دیگه بریده بودم. کلی از دستت گریه کردم! نهار هم نذاشتی بخورم!فقط هم 3.5 تا 5.5 عصر خوابیدی که منه گیج خواب هم باهات خوابیدم. وقتی بابا از سرکار اومد از خستگی زدم زیر گریه ! اونم تو رو بغل کرد تا من تازه نهار بخورم، ساعت 7 غروب!!! خلاصه خیلی روز سختی بود و تا ساعت 2 شب هم بساط همین بود! فقط میگفتی بغلت کنیم و راه ببریم!!! بابا خیلی مقاومت کرد در برابرت ولی باز هم چندان موفق نبود! تا خوابت میبرد دست هات رو میبردی تو صورتت و خودتو بیدار میکردی!!! طفلی بابا هم از صبح تا شب سره کار بود و خسته!!!بابا پیشنهاد داد دوباره دستکش هاتو دستت کنم! که انجام شد. 150 میل شیرخشک بهت دادم و ساعت 2 شب بالاخره خوابیدی! و منو بابا سریع راهی رختخواب شدیم! نمیدونم معجزه دستکش بود یا شیرخشک که تا ساعت 6 یه سره خوابیدی! 6 هم بیدار شدی دوباره شیر خوردی و خوابیدی تا 10 صبح!باورم نمیشد این منم که  شما فرصت دادی چند ساعت پشت هم بخوابم. صبح اینقدر قربون صدقت رفتم که نگو!!! جالب این بود که صبح هم حسابی آروم شده بودی و خیلی بهونه نگرفتی که بغلت کنم و راهت ببرم!!! امروز سر موقع صبحونه و نهار خوردم و تو کلی پسر خوبی بودی!!! از 12 شبه دیشب تصمیم گرفتم ساعت های شیر خوردن و خوابت رو بنویسم که دفعه بعد دکتر بردمت بهش بگم. ای شیطون، تا من شروع کردم به نوشتنه ساعت های خوابت فهمیدی و خوش خواب شدی وروجک خان؟! فدات بشه مامان. امیدوارم که ساعت خوابت درست شه و شب های بعد هم همین جوری بخوابی عزیزدلم. چه بخوابی، چه نخوابی، چه مدام بگی بغلم کن و راه ببر چه آروم با خودت بازی کنی بدون که مامان عاشقته و تو نفس مامانی. بوس بوس پسر ماهه من.

من بدترین مادر دنیام!

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خیلی خستم خدا، خیلیییییییییییییییییی

تموم وجودم درده. دیگه بریدم!چرا یکم آرامش بهم نمیدی خدا! خدایا چقدر دیگه باید تحمل کنم خدااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! از روزی که نویان دنیا اومد تموم دردهای دنیا تو وجودم ریخت. درد بخیه ها که کمترین و قابل تحمل ترین درد بود، زخم سینه که با وجود کلی دارو و دکتر، هنوز هم که هنوزه خوب نشده و انگار سینه هام به سیخ کشیده شدن! درد دندونی که عصب کشی و روکش شده ولی باز هم دست از سرم بر نمیداره!!!!!!!!!! دندون پزشکم رو عوض کردم و پیش یه متخصص ریشه رفتم، یک میلیون تومن هزینه کردم و باز هم درد میکشم!!!!!!!!!!!!انگار که این کابوس تموم شدنی نیست!!!!!یبوست و درد های دنباله دارش!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خدایا مگه من چقدر طاقت دارم که این همه درد رو باید با هم تحمل کنم!!!!!!!دیگه نمیتونم!!!!!!! دیگه بریدم!!!!!!!!!!!!!!!شیرم کمه! نویان رو نمیتونم سیر کنم!!!!!!!!! اصلا مگه با وجود این همه درد و رنج میشه شیر خوبی داشت!!!!! با همه زجری که برای شیر دادنش میکشم، آرزومه که شیرم سیرش کنه و ادامه بدم. ولی افسوس! تمام توصیه ها برای افزایش شیر رو امتحان کردم ولی بی فایده است!!!!!!!!!!!!!! خدایا من خیلی ضعیفم. من تحمل این همه درد رو ندارم. دیگه ندارم. نویان که بیتابی میکنه زود عصبی میشم. من مادر بدی هستم. نمیتونم اون جوری که باید به پسرم رسیدگی کنم!!! من  قدر این نعمتت رو نمیدونم. شبا که تا دیروقت نمیخوابه و ناآرومه کم میارم!!!!!!!!! عصبانی میشم!!!! سرش داد میزنم!!!! من چه طور مادریم آخه!!!!!!!!!!! اصلا میشه اسم منو مادر گذاشت!!!!!!!!! من بدترین مادر دنیام!!!

از همه بدتر اینکه چند روزه نویان با اکراه شیر مادر میخوره و زود ولش میکنه!!! انگار آخرین روزهای شیر دادنه منه!!!!!!!!!!!! و هیچ زجری برای یه مادر بالاتر از این نیست که حس کنه سلامتی بچه اش رو خودش به خطر میندازه!!! نمیدونم کجای کار اشتباه کردم!!!! ساعت ها با درد شیر دادم ولی نشد که نشد!!! باز هم آخر کار شیر خشک بود که به داد گشنگی پسرم رسید و من بی فایده و بی مصرف فقط خودمو عذاب دادم!!!!

شب ها با هزار عذاب میخوابونمش ولی تا میذارمش تو رختخوابش بیدار میشه و گریه میکنه!!!! و منه خسته دیگه توانی برای خوابوندنش ندارم و روی رختخوابش رهاش میکنم تا مهدی به دادش برسه!!!! اسم منم میشه مادر گذاشت!!!!نه من یه موجود ضعیف و ناتوانم!!! حیف از اسم مقدس مادر!!!!!!!!!!! حیف از این هدیه قشنگ خدا که به من امانت سپرده شده!!!! حیف!!!!

گله دارم خدایاااااا، ازت گله دارم. یه کم آرومم کن!!! یه کم از دردام کم کن خداااااااا. دیگه نمیتونم!!!! خستگی و درد در کنار هم!!!!! نمیتونم خدااااا، دیگه نمیتونم.

گله دارم که دیگه برای کسی اهمیتی ندارم!!! حتی برای مهدی!!!! با اینکه میدونه چقدر درد دارم ولی زنگ میزنه و فقط حال نویان رو میپرسه!!!!!!!!!!!!! من دیگه مهم نیستم!!!!!! گله دارم!!!!!!!!

خیلی آشفتم. نمیدونم چی مینویسم. اشک اجازه نمیده حتی درست ببینم. فقط نوشتم که کمی از درد دلم کم شه!!!!! کنار این همه درد، درد دل رو چاره کنم!!!!!!!!!!!

چهل شب گذشت!

میخوام از این روزها بگم. از روزهای بارونی! از صبح های پاییزی و برگ ریزون. پنج روزی پشت هم آسمون شهرمون بارونی بود، اونم چه بارونی! رحمت خدا همه چی رو شست و شست و پاک کرد (بمونه که برای بعضی ها عذاب الهی شد و سیل و کشته و ویرونی!!!) 

 بارون! چه حس لطیفی، حس تازگی و این پاییز مصادف بود با حضور نویان، پسر عزیزتر از جونم، نفس و هستی من. همیشه هوا که بارونی میشد دلم پر میکشید که برم قدم برنم. الانم همین حس تو وجودم هست ولی فرصتی نیست! البته به بهونه های مختلف با مهدی بیرون رفتیم و ای بد نبود. گرچه من در اینجا و دلم جای دگر!

 پنجشنبه 7 آبان ماه 1394 پسر یکی یدونه من چهل شبگیش رو پشت سر گذاشت و براش جشن چله گرفتیم. حمومش کردیم و با کاسه چل کلیدی که عمه هاش از مشهد براش آوردن، به نیت سلامتی و عاقبت بخیری چهل بارآب ریختیم . منو و مهدی براش یه استخر بادی خریدیم، توپ و تیوپ هم داره و خیلی نازه، از خاله ها و پدر جون و مادر جون هم لباس کادو گرفت. این 40 شب مثل برق و باد گذشت. پر از احساس تازه، غم و شادی، اشک و لبخند. نویان تمام دغدغه این روزها و شب های من. با نگاه ها، خنده ها، بغض ها، پشت چشم نازک کردنا، کش و قوس اومدنا، خمیازه ها،  ژست ها و حرکت دست های نازنینش. چه لذتی بالاتر از در آغوش کشیدن نوزادی که تکه ای از روح و جان آدمه. همین لذت به تموم سختی هاش میچربه! 40 شبانه روزه که خواب مهمون ثانیه و دقیقه چشم هام شده! 40 شبانه روزه که حتی فرصت نمیکنم نگاهی به آیینه بندازم! این روزها با اون نسیمی که مدام به خودش میرسید و برای همه چی برنامه ریزی میکرد، خیلی فاصله دارم. خیلی وقته دیگه اول همه سر سفره نمیشینم و باید منتظر بمونم تا غذای یکی تموم شه و نویان رو بگیره تا فرصت غذا خوردن پیدا کنم! این روزا همه چی تغییر کرده! دیگه از اون نسیم one time خبری نیست و همیشه دیر میرسه! بس که خسته است و خوابش میاد تو مهمونی ها دیگه نمیتونه شلوغ کنه و آتیش بسوزونه!حضور نویان همه چی رو تحت الشعاع قرار داده. تموم فکر و ذکرم مشغوله یه فرشته نیم متریه! اینکه چی بخورم که شیرم زیاد شه! از انگور، شیره خرما و کنجد، دلستر و مایعات گرفته تا قطره شیرافزا! البته باز هم  به شیر خشک نیاز داریم و شیر من سیرش نمیکنه و برای من خیلی سخته! با تموم دردهام دلم میخواد شیر مادر بخوره! به خاطر خودش! به خاطر سلامتیش! تا قسمت چی باشه! باز هم میگم خدایا به امید خودت.

افتادن حلقه ختنه اش داشت طولانی میشد و من نگران شده بودم! روی پوشکش ترشحات زرد رنگ میدیدم و به شدت نگرانم کرده بود. با مطب دکترش تماس گرفتیم و گفتن مشکلی نیست، میوفته! و ترشحات هم به خاطر افتادن حلقه و طبیعیه! فقط زیاد حمومش کنین! از اون روز به بعد مامانم هر روز حمومش داد و حلقه شروع به باز شدن کرد، گرچه هنوز نیوفتاده بود!

جمعه شب 8 آبان بالاخره اومدیم خونه خودمون. همه چی سخت تر شد و کارهام چندبرابر! تازه فهمیدم بچه داری یعنی چی!!! ولی خوشحالم که اومدم خونه خودم. درسته که میگن هیچ جا خونه آدم نمیشه! و اینکه بالاخره باید با شرایط جدید کنار اومد، پس بهتره که هرچه زودتر زندگیمون نظم پیدا کنه. جمعه شب مامان اینا هم اومدن خونمون و نویان رو تو وان آبگرم گذاشتن و صبح شنبه 9 آبان که پوشکش رو باز کردم، دیدم حلقه اش افتاده. این پروژه هم بخیر گذشت خدا رو شکر. 

نویان کوچولو فعلا مهمون اتاق خواب و تخت مامان و باباشه! فعلا نمیشه تو اتاق خودش بخوابه! تخت ما بزرگه ولی باز هم با وجود نویان حس میکنم یکم جامون تنگ شده! حالا تصمیم گرفتیم یه تغییراتی تو اتاق خوابمون بدیم. مجبوریم پاتختی ها رو برداریم و برای نویان یه گهواره متحرک بخریم و کنار تخت  خودمون بذاریم. حالا کی فرصت کنیم و بگیریم خدا میدونه!

راستی بالاخره چراغ دیواری نویان رو دوهفته ای بعد از تولدش تحویل گرفتیم و بالاخره اتاقش کامل شد!

دردهایت به جان پر دردم

دردهات همه چی رو از یادم برد. تموم دردها و کلافه گی هامو. شب عاشورا بود، جمعه پردرد. اولین بار بود که بردیمت بیرون هوایی تازه کنی و توتموم مدت خواب بودی. نزدیک ساعت 9 شب بود که تو ماشین با فریاد از خواب پریدی. چنان به خودت میپیچیدی که میترسیدم از دستم رها بشی. لرزش چونت چنان دلمو به درد میاورد که حس میکردم ثانیه ای بعد از ضربان میوفته. تاب دیدن اشک هات  رو نداشتم. اول فکر کردم گشنته ولی اشتباه میکردم. دل درد دیوونت کرده بود و من مدام از خدا میخواستم که دردهات رو قسمت من کنه و تورو آروم. بند بند وجودم ناراحت ناآرومی هات بود و بدتر از همه که در تسکینش هیچ کاره بودم. اون شب تا صبح نخوابیدی و جیغ زدی و گریه کردی و من اون شب فهمیدم که مادر چه موجود عجیبی است! بهم گفتن این درد کولیکه و تا سه چهار ماهگی هر شب همینه و شب به شب هم بیشتر میشه! دلیلش هم اینه که سیستم گوارش نوزاد هنوز به تغذیه جدید عادت نداره! دنیا روی سرم آوار بود و بزرگترین غصم این بود که گفتن روزبه روز بیشتر میشه! من طاقت زجه های پر دردت رو نداشتم و اشک هات مثل سرب مذابی به وجودم میریخت. گفتن دردت با صدای جاروبرقی یا سشوار از یادت میره! یا اینکه ماشین سواری کنی و اگه هم درد سر ساعتش شروع نشه تو آروم میشی! در مورد صدای سشوار درست میگفتن. وقتی دردت کمتر بود صدای سشوار حواست رو پرت میکرد و میخوابیدی. علتش هم اینه که میگن تداعی کننده صدای شکم مادره برات عزیزدلم. تو رو تو آغوشم میفشردم جوری که گوشت روی قلبم باشه و سشوار رو روشن میکردم و تو کمی بعد مثل فرشته ای پاک آروم میشدی و میخوابیدی! البته وقتی دردت زیاد بود دیگه جواب نمیداد. جالب این بود که صدای ضبط شده سشوار بی تاثیر بود و تو اورجینال رو فقط میپسندیدی! اون شب سخت با تموم اشک و آه هاش سحر شد. ولی دل من شب سیاه بود و دلنگرانی شب های بعد دیوونم کرده بود!شام غریبان بود، شیر نذری رو پخش کردیم، شمع روشن کردیم و با بابا گفتیم تو ماشین دور بزنیم تا از ساعت شروع بگذره که شاید دردی شروع نشه که از بخت بد ما دزدگیر ماشین بازی درآورد و تو بیدار شدی و همون اشک ها و دردها. بابا عصبی شده بود و تند رانندگی میکرد و من فقط اشک میریختم و قربون صدقت میرفتم که به یکباره آروم شدی. درد تا دو ساعتی باز هم میومد ولی قبل از شدید شدنش با همون نق اول با سشوار آروم میشد! و خدا بخواد بعدش هم برطرف شد! و تا امروز که مینویسم برنگشته و من امیدوارم که دیگه اون شب هرگز و هرگز برنگرده!

دلنگرانی امروز من حلقه ختنه است که 9 روز گذشته و هنوز نیوفتاده! و تو که امروز  نا آرومی  و از صبح نخوابیدی! و من که میترسم نکنه حلقه اذیتت میکنه! البته بررسی کردم و به ظاهر عفونتی  نداری. حال عمومی خودم خیلی بهتره ولی تو هنوز به شیر من رضایت نمیدی! حتی پس از ساعت ها خوردن شیر من، باز هم طلب شیر خشک میکنی و من نگرانم که بزرگتر شی و دیگه شیر منو نخوری! چون هم شیر خشک خوشمزه تره و هم خوردن شیر مادر برات زحمت داره! وقتی ولش میکنی صورت نازنینت خیس عرقه. فدای صورت خسته از شیر مادر خوردنت برم من.

در آخر میخوام بگم عاشقتم، به اندازه ستاره های آسمون، اندازه تموم خط خطی های دفترهای مشق بچه ها، قده تموم دنیا.

فدای اخمت بشم من.