قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دلتنگی

دلم میخواد بنویسم، ولی نمیدونم از چی بگم. از آهی که مجبورم قورتش بدم، یا دلتنگی که نمیدونم کی دست از سرم برمیداره. دلم گرفته،همش تکرار و تکرار. جمعه تولد مهدیه و من کلی مهمون دعوت کردم. ولی اصلا دل و دماغشو ندارم. احساس میکنم دارم افسرده میشم. هیچی خوشحالم نمیکنه، از دست خودم کلافه ام مدام با خودم میگم امروز آرزوی دیروزته، کنار مهدی بودن و یه زندگی آروم داشتن.... خدا رو شکر میکنم و دوباره غصه هام برمیگردن. خدایا نمیدونم چرا اینجوری شدم. چرا دیگه نمیتونم از ته دل شاد باشم. انگار خوشحال بودن رو فراموش کردم. میدونم برای ناامیدی خیلی زوده ولی نمیدونم چرا نمیتونم امیدوار باشم. خدایا چرا من اینقدر ضعیفم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز قراره برم و جواب نمونه برداری رو بگیرم. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. من همین جوری داغونم!!!!!!!!!!!!!!

خدایا خودت کمکم کن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد