قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سکسکه های شیرین

امروز اول تیر ماه 1394 و من و نویان آخرین روزهای 6 ماهگی رو پشت سر میذاریم. خدا میدونه که چقدر این روزا شیرین و لذت بخشن. تکون های نویان که حسابی منو مجذوب خودش کرده. یه روز حسابی داشت بازی میکرد و تکون میخورد. به سرم زد که ازش فیلم بگیرم. تا دوربین رو حاضر کردم پسرم لوس شد و دیگه تکون نخورد!!! البته 2 تا شوت جانانش رو فیلم گرفتم. فیلمو تو گروه های فامیل فرستادم و پسرم کلی فدایی پیدا کرد. چند وقتیه دوباره تو فکرم که یه فیلم اساسی از شیطونی هاش بگیرم ولی وروجک خان تا من شروع به فیلم گرفتن میکنم آروم میشه!!!

چند وقت پیش تو گروه واتساپی که با بچه های باردار هستیم، بحث سکسکه جنین تو شکم مادر شد. من تجربه اش نکرده بودم و نظر خاصی نداشتم. دیشب نویان حسابی داشت شیطونی میکرد که یکدفعه دیدم حرکتاش عین نبض شد!!!درست زیر دلم، منظم و پشت سر هم!!! خیلی هم از روی شکمم مشخص نبود. ولی خودم حس میکردم و دستم رو که روش میذاشتم لرزش خفیفی داشت. عزیزدلم. یاد حرف بچه ها افتادم. درست بود نویان من سکسکه میکرد. دردش به جونم. فداش بشم الهی. دستم رو گذاشتم رو شکمم، درست همون جایی که سکسکه هاشو حس میکردم، ولی سکسکه اش بند نمیومد. با خودم فکر میکردم نکنه پسرم کلافه بشه بس که سکسکه کرده!!! تو همین فکرا بودم که سکسکه بند اومد و شیطونی های وروجک خان دوباره شروع شد. همون لحظه از ته دل آرزو کردم که خدای مهربون این روزا و این حس و حال شیرین رو نصیب همه منتظرا کنه.

5 روزی میشه که ماه رمضون شروع شده و امسال واسه من از همیشه سخت تره!!! هر سال روزه میگرفتم و تکلیفم با خودم روشن بود ولی امسال روزه نیستم. تو اداره هم روم نمیشه غذای گرم کردنی بیارم. آخه میترسم بوش بپیچه. به شدت هم به برنج وابسته ام! تقریبا هر روز نهار برنج میخورم. این روزا که نخوردم. الان ولع شدید برنج دارم!!! شب برم حتما درست میکنم. دنبال فلاسک غذا بودم که گرم نگه داره و مجبور نباشم برم آبدارخونه که فعلا پیدا نکردم!!! نمیدونم تا کی دووم میارم که مراعات روزه دارا رو بکنم!!! فعلا که این مدت با کوکو و سالادالویه و ... سر کردم.

دو روز دیگه 6 ماهم تموم میشه و وارد 7 ماهگی میشم. شکمم حسابی بزرگ شده و کلی هم چاق شدم!!! همش نگرانم دیگه به وزن سابقم برنگردم!!! یادش بخیر 58 کیلو بودم!!! آخرین بار حدودا دو هفته پیش، تو مطب دکتر 64 کیلو بودم. باطری ترازو خودم تموم شده ولی رو ترازو مامانم 68 کیلو نشون داد!!!! باورم نمیشه دو هفته ای این همه اضافه کرده باشم!!! دیگه هرکسی که نگام میکنه میفهمه مسافر کوچولویی در راه دارم. تو اداره هم کلی از همکارا بهم تبریک گفتن و خدایی جز همکار مستقیمم که نمیدونم از دنیا و زندگی چی میخواد و همیشه و همیشه ناسازگاره (البته شدیدا به پست و موقعیت من حسودی میکنه و آرزوشه جای منو بگیره،مخصوصا اینکه خیلی براش سخته که یه خانوم رییسش باشه! که امیدوارم اومدن نویان و نبودن من اونو به خواسته اش نرسونه)، همه حسابی هوامو دارن.

5شنبه هفته پیش مامانی (مادر پدرم) یه سکته خفیف کرد و 4 روزی بیمارستان بستری شد. خیلی نگرانش بودم ولی خدا رو شکر حالش خوبه و مشکلی نیست. ایشالا که سایه پدر و مادرا همیشه و همیشه رو سر بچه هاشون باشه.

این بلاگفا هم دیگه شورشو درآورده!!! نزدیک به دو ماهه که قطعه!!! دلم برای دوستام خیلی تنگ شده و بی خبری از حالشون رو اصلا دوست ندارم. ایشالا که زودتر درست شه. خب دیگه خیلی حرف زدم. تا پست بعدی مواظب خودتون باشین. التماس دعا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد