قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

غریبی

پنجشنبه 31 اردیبهشت 1395 خواهرزاده های مهدی و خونواده هاشون (جمعا 7 نفر با باران کوچولو) از همدان اومدن و دو روزی رو مهمون ما بودن. با اینکه خیلی دوسشون دارم و باهاشون راحتم ولی نمیدونم چرا قبل از اینکه بیان وسواس میگیرم!!! یه خونه تکونی اساسی میکنم. همه سوراخ سومبه ها رو تمیز و مرتب میکنم،  انگار طفلیا میخوان بیان خونه منو بگردن!!!

غروب بود و مهدی برای خرید جوجه، برای نهار فردا، رفت بیرون. منو نویان موندیم و شام. نویان با اسباب بازیاش مشغول بود و منم یه چشم به نویان داشتم یه چشم به شام. در واحد رو زدن و منم به هوای اینکه مهدیه (چون زنگ حیاط رو نزده بودن) در رو باز کردم و دیدم مهمونامن. بعدا فهمیدم با مهدی رسیدن و مهدی در حیاط رو براشون باز کرده.هول هولکی سلام علیک کردم و رفتم سراغ سیب زمینی هام که روی گاز جلز ولز میکردن. صدای گریه نویان بلند شد!!! عزیززززم نویان غریبی میکرد. نمیدونم شاید 7 نفر آدم جدید، با کلی سر و صدا، که هر کدوم هم میخواستن بغلش کنن و نبودن من کنارش، باعث اشکش شد. برام خیلی عجیب بود که اینقدر اشک و بغض داشت!!! حتی بغل مهدی هم نمیرفت!!! حس عجیبی بود، هم ناراحت بودم که بیتابی میکنه و هم خوشحال بودم که دیگه بزرگ شده و چهره ها و دور و بریاش رو تشخیص میده و مادرش تکیه گاهه امنشه!!!کلی باهاش حرف زدم و نازش کردم تا آروم شد و اشک هاش متوقف شدن. البته یه ربعی بیشتر طول نکشید که با همه دوست شد و حسابی خودشیرینی کرد. هدا جون (که بابت کارهای پزشکی همیشه مزاحمش میشیم و باهاش مشورت میکنیم) براش یه کرم سبز کوکی خریده بود که نویان حسابی دوسش داره. پسر نازم اصلا این دو روز اذیت نکرد و حسابی آقا بود.


جمعه نهار هم رفتیم سراب نیلوفر. خیلی شلوغ بود ولی خوش گذشت.


باران (دختر دختر عمه نویان) 18 فروردین به دنیا اومده و چلش گذشته. وای که چقدر دیدن این دو بچه کنار هم برام عجیب بود. انگار حافظم رو از دست دادم. باورم نمیشد که نویان هم این قدی بوده!!! باران رو که میدیدم حس میکردم نویانم مردی شده برای خودش!!!! بعد از دیدن باران،  بزرگ شدن نویان به چشمم اومد!!!چقدر زود گذشت این سیر بزرگ شدن پاره تنم. و چه روزهای سختیه اون اوایل که نوزاد چشم های نازش رو به دنیا باز میکنه!!! ندا (مادر باران) هنوز افسردگی بعد زایمان رو یدک میکشه. با هر ناآرومی باران، اشک تو چشماش حلقه میزنه. باهاش حرف زدم و دردودل کرد و گفت حس میکنه مادر خوبی نیست!!! و چقدر حس مادرها حتی تو روزهای افسردگی به هم شبیهه!!! بغلش کردم و دلداریش دادم و براش تعریف کردم که من هم این روزها و این حال ها رو گذروندم. روزی که حس میکردم بدترین مادر دنیام!!! و چقدر خوب شد که اداره رفتن من برقرار شد!!! "عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد"

من راهی اداره شدم و افسردگی هام از بین رفت. دیگه فرصتی برای فکرهای بیهوده نبود. ندا جون کارمند بانکه و خداروشکر میتونه بی دغدغه 6 ماهش رو  مرخصی باشه. ولی بهش گفتم حتما برای خوش تنوع ایجاد کنه. بره باشگاه و بیرون و خلاصه همش تو خونه نمونه. امیدوارم زوده زود ببینم که همون ندا شیطون خودمون شده.

دیروز یه غذای من در آوردی برای نویان درست کردم!! سیب زمینی و هویج رو حسابی پختم و بعد بهش آرد برنج و یه ذره کره اضافه کردم. وقتی کاملا میکس شد بهش شیرخشک اضافه کردم!! خوشمزه شده بود و نویان خیلی خوشش اومد.

زرده بلدرچین رو جایگزین زرده تخم مرغ کردم و سوپش هم مخلوطی از گوشت، برنج، سیب زمینی، سبزی (جعفری و گشنیز)، هویج، جو و عدس شده.

راستی مشتری خونمون پرید میگفت 15 میلیون کم دارم، و 15 میلیون رو تخفیف بدین!!!! ما هم گفتیم برو بابا، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!!!

مهدی دلگیر شده بود. حسابی تو ذوقش خورده بود. منم حسی دوگانه داشتم، نه شاد و نه غمگین.

خدا همیشه هوامو داشته و منو مهدی دانشجو سال اولی بدون پشتوانه رو به اینجا رسونده، از این به بعد هم خودش حواسش بهمون هست. خدایا خیلی دوست دارم.


نظرات 11 + ارسال نظر
مامان خدیجه چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 09:04 http://nonijoon.niniweblog.com/

چه زود گذشت وعزیزای دلمون چه زود بزرگ دارن میشن نسیم جونم قبول کن داریم پیر میشیم چه ناز ده پسرت ببوسش

هیییی جوونی کجایی که یادت بخیر

الهه دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 08:35

سلام .واییی چقده نویان با نمک شده.خیلی جیگیره.طبیعیه گل پسرت غریبی کنه یاسین هم که کوچولو بود همش غریبی می کرد.پس فعلا سر خونه فعلی تون هستید

با اجازه بزرگترا بلهعع

marzi سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 16:22 http://rozegaremarzi.blogsky.com

مگه اینکه من دستم به نویان نرسه. باید بخورمش این ملوسک عروسک رو
عکس یکی مونده به آخر که رو مبل نشسته رو خیلی دوست دارم.

صبا سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 15:57 http://www.atrebeheshti.blogsky.com

عزیز دوست داشتنییییی
ماشاالله بهش که روزبروز خوردنی تر میشه
مهدیار منم از شش ماهگی غریبی میکرد همه میگفتن چون توی جمع نمیبری و دورش خلوته غریبی میکنه ولی کم کم خوب شد
اصلا به نظرم چیز غیرعادی نیست خیلی هم خوبه که بچه فقط مامان و باباشو بخواد

والا صبا جون دور نویان همیشه شلوغه!!! خونه مامانمه و خواهرم هم زیاد میبینه. ما با دوستامونم زیاد رفت و آمد داریم. با هیچکدوم اینجوری نبود. البته راستش رو بخوای منم خیلی بدم نیومد وقتی دیدم مامانش براش یه چیز دیگه است و ما رو میشناسه

سارا سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 11:41 http://doranzendegiyeshirinman.persianblog.ir/

نسیم جون هزار ماشااله به این گپل خان.

از طرف من خیلی فشارش بده عزیزمم ، ماشاله بزرگ شده نویان جون .

امیدوارم همیشه همیشه شاد و سالامت باشی دوست خوبم .

ممنون عزیزم

حوا سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 11:07

دختر منم از این اردکا داره که براش بردم توی حمام و موقع حمام کردن باهاشون بازی میکنه
البته کتاب حمام و دلفین هم داره

نویان هم تو حموم با اینا بازی میکنهههه. اون روز وسایل حمومش رو آورده بودم بیرون مشغول بازی شد

حوا سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 11:06

منم روز یک شنبه رفتم مولودی و اونجا یه نوزاد یک ماهه بود که منو یاد خاطرات تولد دخترم انداخت که چقدر کوچیک بود و فهمیدم ماشاءالله دخترم چه بزرگ شده....

منم اینقدر از این غذاهای من درآوردی درست کردم

راستی به سوپش کلم بروکلی و کرفس هم میتونی اضافه کنی و روغن زیتون

ممنون عزیزم. مرسی از راهنماییت. خدا رو شکر دیگه کم کم میتونم سوپش رو متنوع کنم .

مریم دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 17:29

وای خدای من چقدر خوردنی شده توی این عکس آخری از طرف من یه ماچ گنده از لپهای نویان جون بگیر عزیزم

مرسی لطف داری چشم

فافا دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 11:00

ای جیگرتوووووووووووووووووووووووووو
داره دالی میکنه عزیزدلم
بچه های این سنی اصلا خود خود فرشته ان .
من اینقدر خوشم میاد بچه غریبی میکنه و می چسبه به آدم !
انگار از دست همه چیزهای ترسناک و عجیب پناه میاره به مادر...
انشالله همیشه خوش باشین و در حال مهمونی رفتن و مهمونی دادن

مادر تا آخر عمر پناهت میمونه

آوا یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 13:48 http://ava_life.blogsky.com

وای آره وقتی کنار ی بچه کوچکتر بتشن اونوقت آدم میفهمه چقدر بزرگ شدن

دقیقا

الهه یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 12:03 http://elahesong.blogsky.com

خداروشکر که بهت خوش گذشته اجی خوب اجی حتما این اولین باریه که نویان اونارو دیده و غریبی میکرد اجی این طبیعیه غریبی کنه و مادرش ارومش کنه
اجی ان شاءالله که نداجان هم زودتر افسردگیش خوب میشه و همون ندای شیطون میشه اجی
باران جان هم خیلی نازه اجی امیرحسین یه کم اندازه باران هست اجی البته فقط کشیده اس مثل باران
اجی یعنی پس دیگه خونه تونو نمیفروشید اجی؟؟؟؟

چرا برای فروش گذاشتیم ولی هنوز کسی نخواسته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد