قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

سفرنامه اصفهان


سلااااااااااااااام. ما برگشتیم و خدا میدونه که چقدر دلم برای این وبلاگ و دوستای وبلاگی تنگ شده. امیدوارم تو اداره زیاد کار پیش نیاد که بتونم به دوستان سر بزنم. یه جورایی جزیی از زندگیم شدین.

دوشنبه 10 خرداد 1395 به سمت اصفهان حرکت کردیم. مهدی باید سوالای امتحان رو تحویل دانشگاه میداد و بین راه سری به دانشگاه زد. نویان هم با خودش برد دانشگاه. قربونت برم که وقتی 8 ماه و 11 روزه بودی برای اولین بار رفتی دانشگاه. ایشالا که خوندن بهترین رشته ها رو تو بهترین دانشگاه ها تجربه کنی عزیزدلم.

خدا رو شکر نویان حسابی خوش سفره و تقریبا کل راه رو تو ماشین خوابیده بود!!! وقتی توقف میکردیم بیدار میشد و دوباره تو ماشین میخوابید. انگار هیپنوتیزم میشه تو ماشین و جالب اینکه خواب تو ماشین تاثیری تو خواب شبش نداره و سر همون ساعت 11:30 بهونه میگیره که یکی بیاد منو بخوابونه!!!

اصفهان شهر خوب و زنده ایه. چند بار دیگه هم اصفهان رفته بودم. اینبار تو اصفهان بیشتر اسیر مهمونی بازی شدیم!!! مادر شوهر خواهرم، مادربزرگ شوهر خواهرم، دخترخاله مهدی و ...

در کل بد نبود. مهمترین چیز بودن در کنار  شراره و سینا بود. سه شنبه ظهر مهدی و سینا مشغول ایکس باکس بازی کردن بودن و صدای تلویزیون هم بلند بود. نویان رو که خوابوندم گذاشتم تو اتاق و در رو بستم که صدا بیدارش نکنه. نمیدونم عزیزدلم کی بیدار شده بود!!! من صداشو نشنیدم!!! نشستم سر سفره که مهدی پرسید صدای نویان بود؟! منم گفتم برو یه سر بهش بزن!!! چشمتون روز بد نبینه نویان کلی گریه کرده بود بیدار شده بود و ما رو ندیده بود و گریه ... دلم براش کباب شد. وقتی بغلش کردم تازه بغضش ترکید!!! بغلم کرد و گریه میکرد. کلی خودم رو لعنت فرستادم که در رو بستم!!! پسرم فکر کرده بود تنهاش گذاشتم و غصه خورده بود. بعدها بهم گفتن که اصلا در اتاق رو نبند!!! میبینی بچه راه میوفته میاد پشت در و در که باز شه میخوره بهش!!! خدا رو شکر نویان پشت در نیومده بود!!!

شب اول مهمون سینا رفتیم لیزرتگ و کلی تفنگ بازی کردیم و منو مهدی و بابا با اختلاف زیاد به سینا وشراره باختیم!!! نویان هم که پیش مادر جونش موند و کلی برای مسئولا دلبری کرد. از اونجا هم سینا شام مهمونمون کرد. فکر کنم اسم کافی شاپش "قلب سفید" بود، اگه اشتباه نکنم. یه اتفاق بد اونجا افتاد. نویان بغل بابا بود و بابا کنار در ایستاده بود. نفهمیدم چی شد که جیغ نویان بلند شد!!! ظاهرا یکی در رو باز کرده بود و خورده بود به سر نویان!! درش هم خیلی سنگین بود!!! سریع بغلش کردم و بردمش بیرون. سرش رو مالیدم و باهاش حرف زدم تا آروم شد. دردش به جونم، میدونم خیلی درد داشته که اینجوری گریه میکرد. وقتی که آروم شد مهدی گفت ببرمش پیش بابا که نکنه بابا ناراحت بشه و نویان هم کلی برای پدرجونش ذوق کرد و با اشتیاق رفت بغلش و اون شب خیلی بهمون خوش گذشت.

چهارشنبه صبح رفتیم کلیسای وانک رو دیدیم. شراره و سینا سرکار بودن و ما 5 تایی رفتیم. زیبا بود و جالب. عصرش هم مهمون پدرشوهر شراره بودیم و رفتیم تله کابین صفه. جای دوستان سبز. هوا عالی بود و خوش گذشت. وقتی سوار شدیم عکاس تله کابین،  خیلی برای پسرم ذوق کرد و لوپشو کشید. نویان هم مدام با دست پسش میزد!!! کلی خندیدیم. بعد هم خواستیم بریم بولینگ که گفتن ساعت کاریش داره تموم میشه و گروه جدید نمیپذرین.

پنجشنبه هم مهمون خونواده سینا اینا رفتیم باغشون. مامان و بابا زود رفتن و من و مهدی و نویان موندیم تا شراره و سینا از سرکار برگردن و با هم بریم. باغ با صفا و قشنگی بود. کلی آلبالو و گیلاس و آلوچه چیدیم و خوردیم و دندونامون کند شد. تا شب هم باغ بودیم. بهار (برادرزاده سینا) دو ماهی از نویان کوچیک تره. جیغ جیغو خاله!!! رودررویی بهار و نویان دیدنی بود!! بهار جیغ میزد و میخواست به نویان دست بزنه و نویان ازش میترسید!!! بچم خیلی مظلوم شده بود و برای اولین بار به خاطر مظلومیتش ترسیدم !!! دلم نمیخواد ساکت و مظلوم بودنش، بعدها بهونه ای باشه که نتونه حقش رو بگیره!!!

جمعه نهار هم خونه مامان بزرگ سینا (مادر پدرش) دعوت بودیم. یه خونه قدیمی و با صفا. حیاط پر از گل و قناری های خوش صدا. نهار هم بریونی خوردیم. من قبلا تو اصفهان بریونی خورده بودم ولی اصلا خوشم نیومده بود، چرب بود و دو لقمه که خوردم حالم بد شد!! ولی اینبار نه، دوست داشتم. خونگی بود. از خونه مادر جون سینا که بلند شدیم رفتیم سیتی سنتر ولی تعطیل بود و رفتیم سمت آکواریوم.خیلی شلوغ بود و برای من که آکواریوم مالزی رو دیده بودم و مقایسه میکردم خیلی جذاب نبود ولی در کل بدم نبود. شام هم که خونه محبوبه (رفیق شفیق روزهای دبیرستان و دخترخاله مهدی) دعوت بودیم و لنا کوچولو رو دیدیم. خدای من خیلی کوچولو بود و چقدر زود یادم رفته که یه روزی، تو گذشته خیلی نزدیک، نویان کوچولو منم این قدی بوده!!! زنده و سلامت باشین کوچولوهای دوست داشتنی.

یه هفته به سرعت برق و باد گذشت و روز وداع رسید و چقدر سخته که خواهرت رو بغل کنی و باهاش خداحافظی کنی!!! بغض گلومو فشار میداد و کلی خودمو کنترل کردم که اشک هام جلو شراره سرازیر نشه. دم خداحافظی سینا یه دوچرخه اسباب بازی ( که کلا باز میشه و دوباره سوار میشه، میخواد نویان تعمیرکار دوچرخه شه خخخ ) با یه شامپو بچه به نویان کادو داد.

سریع خودمو به ماشین رسوندم و بغضم سر باز کرد. عکس العمل نویان عجیب بود!!! با تعجب نگاهم میکرد و به صورتم دست میکشید و میخواست خودشو به صورتم برسونه!!! انگار بچه ها همه چی رو حس میکنن!!! و نویان من هم داشت دلداریم میداد!!! قربون دل مهربونت کوچولوی مامان.

شنبه 15 خرداد به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و این روزهای تقویم هم به خاطره ها پیوست. خدا رو شکر که باز هم تقویم زندگی ما زیبا ورق خورد.

چند وقتی بود که یه حس عجیب و غریبی داشتم! نمیدونم چرا ولی حس میکردم مهدی مثل سابق دوستم نداره!!! حس میکردم پرستار بچش شدم همین!!! سردی بدی تو کلامش، تو نگاهش و ... حس میکردم. حالم گرفته بود. مخصوصا دو روز اول سفر. دیدم دارم کم میارم. تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم ولی نشد. منم تو تلگرام براش نوشتم. از حس و حالم و افکارم. از دلتنگی ها و دلنگرونی هام. وقتی مینوشتم مهدی خوابیده بود. نمیدونم کی خوندش، فقط دیدم که خوندتش! هیچ جوابی هم بهم نداد! ولی حس کردم یکدفعه همه چی تغییر کرد و دوباره همون مهدی خودم کنارم بود. همون مهدی ای که محبت نگاهش مسخم میکرد. نمیدونم شاید هم سرد شدنش و هم دوباره مهربون شدنش توهم ذهن درگیر من باشه!!! البته چند وقتی بود که فشار کار و درسش زیاد شده بود و کلا خیلی تو هم بود!!! خیلی خوشحال نمیدیدمش. شاید هم توقعش از من بیشتر بود!!! شاید انتظار داشت وقتی خونه است فقط من نویان رو نگه دارم که به درسش برسه! ولی خب من هم مشغله های خودم رو دارم با یه عالمه کار!!! گاهی مجبور بودم نویان رو پیشش بذارم تا مثلا به غذا برسم و نویان هم دیگه نمیذاشت درس بخونه!!! چند شبی تا دیروقت بیدار و پای درس بود. چشماش اذیت شده بود و اشک میکرد. البته همش به خاطر لپ تاپ نبود و حساسیت فصلی هم مزید بر علت شده بود. همش میگفتم این سفر شاید حال و هواشو بهتر کنه. وقتی دو روزی گذشت و حس کردم هنوز هم باهام سرده دیگه طاقت نیاوردم. براش نوشتم. با تمام وجودم. ازش خواستم که همون مهدی دوست داشتنی من بشه که دلم هواشو کرده و  خدا رو شکر حس کردم یه دفعه همه چی  بهتر شد. همون مهدی شاد من. یه زن همیشه بهتر از هر کسی حس همسرش رو میفهمه و فکر نمیکنم که حسم اشتباه کرده باشه. شاید یه جورایی به خودش اومد. دلم میخواد بدونه که تا آخر دنیا عاشقشم.

ببخشید اگه طولانی شد. روز خوش و التماس دعا.


نظرات 11 + ارسال نظر
محجوب بانو شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 01:09 http://booyehbehesht.niniweblog.com/

سلام عزیزم
ماشالله پسر خوشکلی دارید
انشالله همیشه سلامت باشید
خوشحال میشیم پیش ما هم بیایید

سلام از آشناییتون خوشبختم. با کمال میل

الهه پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 17:55

سلام ،نسیم جون. خدا رو شکر سفر بهت خوش کذشته. فقط حیف که نویان ضربه. خورده عزیزم هر روز واسش صدقه بزار ماشالله خیلی با نمکه نویان جون ر،خدا رو شکر با همسرت هم دوباره مثل قبل صمیمی شدی،عزیزم دوری از نزدیکان الخصوص خواهر خیلی سخته. انشالله همیشه خوش بخت. و موفق باشه،روی ماه نویان جون رو از طرف من ببؤس عزیزم

ممنون گلی

آبگینه سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 17:14 http://abginehman.blogfa.com

سلام سفربخیر
خدا فرشته گلت رو حفظ کنه
از سایت فیروز به وبلاگ شمارسیدم. شماکه سفر بودین من کله آرشیو رو خوندم و کلی اطلاعات بدست آوردم. ممنون که اینقد کامل نوشتی

سلام عزیزم. خدا رو شکر که مفید بودم. شما رو اد کردم. از آشنایی باهاتون خوشبختم

حوا دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 15:36

به به رسیدن به خیر
همیشه به سفر و شادی
من هیچوقت آرام خانم رو توی اتاق در بسته نگذاشتم
هرجا هم رفتیم مهمانی گفتن در رو ببند که صدا بیدارش نکنه قول نکردم ... بچه ام بیدار میشه دلش میخواد اول منو ببینه
... دخترک من شش ماهش بود که رفت دانشگاه... تازه سرکار هم رفت...
الان هم فصل امتحانات مامانشه....
ان شا ء الله همیشه عاشقانه و در کنار هم باشید...

زنده باشه گل دختری

صبا دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 00:35 http://atrebeheshti.blogsky.com

سلام نسیم جون
خداروشکر بهتون خوش گذشته. احساسی رو که بعد از خداحافظی با خواهرت داری کاملا میفهمم عزیزم ولی گاهی دوری هم قشنگه، بیشتر دلتنگ میشیم و بیشتر قدر باهم بودنهامون رو میدونیم...

آقایون هم دنیای خاص خودشون رو دارن و گاهی اونقدر توی غار تنهایی خودشون میمونن و بیرون نمیان که ما به خودمون شک میکنیم که نکنه مشکل از منه که مرد زندگیم اینقدر آشفته است و ازمن دوره. فقط باید بهشون زمان داد و البته چه خوب کردی که براشون نوشتی گاهی این نوشتنها معجزه میکنه
امیدوارم عاشقانه هاتون پایدار باشه

ممنون صبا جون دوری سخته خیلییی حال من اینجوریه وای به اون!!! امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت باشه

فافا یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 20:53

سلاممممممممممم عزیزدلم
رسیدن به خیر
انشالله همیشه به سفر و خوشی
خداحافظی از خواهر سخته . مخصوصا اگه راهش دور هم باشه. انشالله دلش خوش باشه هرجا هست
دلم برای نویان سوخت . بچممممممم کلی ترسیده بود حتما

ممنون فافا جون بابت همدردیت

مریم یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 18:56

سلام نسیم جون خداروشکر سفر بسیار خوبی داشتین و بهتون خوش گذشته .
طفلی نویان چقدر بد بیاری آورده توی این سفر .

بمیرم الهی برای بچم، البته به قول قدیمیا بزرگ میشه یادش میره

marzi یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 13:32 http://rozegaremarzi.blogsky.com

سلام عزیزم.
به به. همیشه به سفر و گردش. اتفاقا ما هم بعد تهران اومدیم اصفهان گردی.
خداروشکر که بهتون خوش گذشت.
مامانی بیشتر مراقب نویان باش.
عشقتون مستدااام.

خوندم گلی. آره عزیزم باید بیشتر مراقبش باشم

سوری یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 13:30

سلامم عزیزم چه سفرنامه خوبی معلومه خوش گذشته. خداروشکر..میگم نویان چقدر بلا سر طفلک میاری
مواظبش باش.بوس

چی بگم والا نویان شیطون و منم بی تجربه!!!! سعی میکنم بیشتر مراقبش باشم

الهه یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 12:43 http://elahesong.blogsky.com

سلام اجی خوبی اجی خداروشکر که به سلامت برگشتی اجی ان شاءالله که همیشه کنار خانواده ات شاد و سلامت باشی اجی

ممنون عزیزم

سرویس قاشق چنگال یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 12:21 http://www.shoosh24.ir/Bcat14.aspx

لایک، عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد