قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

طعم مهدکودک


الان که مینویسم تو ماشین نشستم. سوییچم انداختم ولی توان روشن کردن ماشین رو ندارم!!!به خیابون نگاه میکنم و صدای خنده های نویان، اون خنده های پرشور و از ته دل، تو گوشم میپیچه.ضبط رو روشن میکنم و تصمیم میگیرم همین جا تو ماشین منتظر بمونم. امروز اولین روزیه که تنهایی مهد مونده!!!الان چی کار میکنه؟!فهمیده من نیستم یا نه! گریه میکنه یا نه؟! تو ذهنش چی میگذره؟!خدا میدونه.فقط کاش یه روزی بفهمه که همه این کارا برای خودشه و ما چقدر دوسش داریم.

بعد از تجربه تلخ مهدکودک شیما، به سفارش همکارم مهد باران رو انتخاب کردم. دو روزه که با هم میایم مهدکودک. روز اول خیلی خوب بود. مربیشون هم بینهایت مهربونه. هنرمند هم هست. تنبک میزنه و شعر میخونه. زنگ ورزش هم دارن که همه بچه‌ها میان بیرون و با آهنگ ورزش میکنن. من یه گوشه میشینم و خودم رو مشغول میکنم. سعی میکنم بهش توجه نکنم. روز اول بهتر از روز دوم بود. روز دوم وقتی مشغول بازی شد من از کلاس اومدم بیرون. کمک مربی هم درو بست. صدای گریه بچمو میشنیدم ولی بلند نشدم تا اینکه مربی اصلیش گفت نویان روز دومشه بذار بره پیش مامانش!بال درآورد به سمتم. گریه میکرد گفت نمیخوام بازی کنم!منم بغلش کردم. بوسیدمش.اصلا حاضر نبود دیگه ازم دور شه!منم گفتم خب پس دیگه هیچ وقت مهد نماییم و اون بیل مکانیکی کنترلیم که قرار بود جایزه بگیری نمیگیری! انگار سر دوراهی مونده بود ولی در نهایت گفت بریم. کیفش رو برداشتم که ببرمش ولی زهرا جون (مربی مهد) گفت این کارو نکن!گفت نویان خیلی خوبه!گفت بذار پیش همسالاش باشه، به نفعشه! خلاصه روز دوم هم گذشت. مربیش گفت فردا باید بذاریش و بری!!!دلم آشوب بود. زهرا جون گفت همه بچه‌ها این مرحله رو دارن، فقط زودتر یا دیرتر. بچه‌های پیش دبستانی میومدن همین حالت بودن و از مامانشون جدا نمیشدن!!!حس میکردم لبه پرتگاه ایستادم!نمیدونستم درستش چیه. با مهدی هم مشورت کردم، اونم موافق مهد گذاشتنش بود. هزاربار با خودم بالا پایینش کردم. بذارم؟! نذارم؟!همش میگفتم من که مجبور نیستم بذار یکم بزرگتر شه ولی بازم میگفتم آخرش که چی؟!وابستگی بیشتر!جدا شدن سخت تر!شروع کردم براش داستان علی کوچولو رو گفتن که باید میرفت مهد و مامانش بره سرکار. اونم دقیق گوش میداد. میوه و اسنک تخم مرغ و ... گذاشتم تو کیفش. زهرا جون گفت پنجشنبه روز اسباب بازیه، یه اسباب بازی که دوست داره هم براش بیار. خودش لودرش رو انتخاب کرد. تو مسیر دوباره داستان علی کوچولو رو براش تعریف کردم. وارد مهد شدیم. انگار استرس خودم بیشتر از نویان بود. به زهرا جون گفتم تغذیه ها و آبش تو کیفشه. گفتم وقتی گریه میکنه و میگه اشکم اومده باید اشکاشو پاک کنین و خودم زدم زیر گریه!زهرا کلی دلداریم داد گفت همه همینن نگران نباش. نویان ازم جدا نمیشد. زهرا کلاسو سپرد به کمک مربی و اومد پیش نویان.منم باهاش حرف زدم که من باید برم سرکار، بوسش کردم و خداحافظی کردم ولی پامو چسبیده بود و جدا نمی شد.زهرا جون هم کلی باهاش حرف زد. نشست کف مهد و کلی فلش کارت درآورد و شروع به بازی کردن. نویان فلش کارتا رو جلوی زهرا جون میگرفت و اونم براش شکلک درمیاورد و نویان از ته دل میخندید. گاه گاهیم برمیگشت و منو نگاه میکرد.تعداد برگشتن ها و چک کردن های من توسط نویان کمتر شد. زهرا گفت کم کم برو عقب و در نهایت از مهد زدم بیرون. هنوز صدای خنده هاش میومد و هنوز نفهمیده بود من نیستم و بالاخره پسرم جدا شد. پنجم مهرماه 1397.

بعد نوشت: به مهدکودک زنگ زدم. گفت نویان اصلا گریه نکرده الانم دست زهرا رو گرفته و دارن با هم بازی میکنن!مدیرشون گفت چیزی به اسم گریه من تو این بچه ندیدم!فقط نیم ساعت دیگه بیا ببرش که خسته نشه و شنبه با انرژی بیاد دوباره.

خدای من باورم نمیشه!این نویان منه؟!مثل همیشه تو شرایط سخت سربلنده. خدایا شکرت. شکرت بابت نویان، شکرت بابت مهدکودک باران و زهرا جون مهربونش. خدایا شکرت...

بعد نوشت:مهدکودک رفتن نویان ادامه داشت. اول صبح ها، مخصوصا وقتی منم زیاد فرصت نداشتم که کنارش بمونم یکمی بیتابی میکرد و البته زود آروم میشد. یه بار پشت کلاس مهد گوش واستادم و دیدم نه، واقعا مربیش راست میگه و زود آروم میشه. گاهی نقشه میکشید. یه روز دوتا ماشین برداشته بود که ببره مهد، بهش گفتم دوتا نه یکیشو ببر، گوش نداد. منم باهاش بحث نکردم. وقتی رسیدیم دم مهد گفت باباجون بریم خونه یکی از ماشینا رو بذارم خونه خخخخ. در این حد فکر کرده بود!!!! من که مدام زنگ میزدم مهد و احوالش رو میگرفتم. یه روز هم مامان رو فرستادم بیخبر رفت و تو دوربین نویان رو چک کرد و خدا رو شکر مشغول گلبازی و خوشحال بود. در کل روندش امیدوار کننده بود. امروز 14 مهر 1397 نویان به راحتی رفت مهدکودک، بی هیچ بهونه ای. سریع رفت بغل مربیش و شروع به تعریف کردن کرد. حتی نیازی نبود من باهاش وارد مهدکودک بشم و من امروز خوشحال و بی دغدغه راهی اداره شدم و باز هم شاکرم که نویان قسمت من شد...

نظرات 7 + ارسال نظر
حوا دوشنبه 16 مهر 1397 ساعت 09:19

دعا کن منم بتونم برای مهد گذاشتنش اذیت نشم...
دخترم خیلی تنهاست همبازی نداره... دلم میخواد با همسن و سالهاش بازی کنه

مهد واجبه مخصوصا برای بچه های تنها، موفق باشی گلم

باران چهارشنبه 11 مهر 1397 ساعت 00:55 http://hezaro1shabebarane.mihanblog.com

وقتی میخونمت پیش خودم فکر میکنم مادر بودن چقدر دشواره شاید من اصلا از عهده اش برنیام خدا هم میدونه که بهم نمیده

عزززیزم واقعا مادر بودن سخت ترین کار دنیاست از خدا همیشه خیر بخواه ایشالا هرچی خیرته

marzi سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 17:36 http://rozegaremarzi.blogsky.com

شاید از نظر منطقی خانه سالمندان جای خوبی باشه.
ولی خب معمولا قسمت بد ماجراشو برای ما تعریف میکنن و نشون میدن. دلتنگی پدر و مادرها در روزگار سخت پیری و اینکه بچه هاشون کم لطفن و حتی بهشون تلفن هم نمیزنن یا به دیدارشون هم نمیان.
وگرنه بخاطر رسیدگی به آدم و بودن میان جمع هم سن وسال بد که نیست هیچ ، خوبم هست.
یکم بحث احساسیش آدمو اذیت میکنه. بهرحال آدم دلش میخواد بچه هاش کنارش باشن

دقیقا درست میگی مخصوصا تو تربیت ایرانی ما زیادی با احساسمون درگیریم منم همینمااا ولی مدام رو خودم کار میکنم که بعدها نویان میره و من خودم باید گلیممو از آب بکشم و این واقعیت زندگیه. چقدر موفق میشم نمیدونم چون به شدت احساساتیم ولی امیدوارم بتونم.

marzi سه‌شنبه 10 مهر 1397 ساعت 01:57 http://rozegaremarzi.blogsky.com

نسیم نمیدونم چرا من مخالف مهد رفتن بچه هام!!
به نظرم در حق بچه ظلمه نه لطف.
در اوج احساسات و وابستگی و نیاز به پناه داشتن رهاش کنیم سخته. من اصلا نمی پسندم.
ما مهد نرفتیم ولی زندگی کردیم.
یه جمله جالبی یه جایی شنیدم اونم اینکه اولین خانه سالمندان توسط اولین نسلی که رفتن مهد ساخته شد!!

ولی از ابنکه نویان گریه نکرد خوشحالم و بهش تبریک میگم.

چی بگم والا عزیزم. من خودمم یه سال مهد رفتم، دوسش داشتم. ولی ما تک بچه نبودیم همبازی داشتیم، بچه های امروز تنهان و به سفارش روانشناسا برای اینکه تو همسالاشون بزرگ بشن تنها راهی که هست مهدکودکه و منم طولانی مدت نمیذارمش، نهایت 4 ساعت. منم خیلی با خودم درگیر بودم و الانم هستم به خاطر مهد رفتن نویان. فقط امیدوارم خدا کمکم کنه تو مسیر درستی حرکت کنم. تازه مرضی مگه سالمندان بده؟!!!

مریم بانو یکشنبه 8 مهر 1397 ساعت 07:35

نسیم جان. منم مجبورم سراع مهد برم کارمندم ..خوشحالم نویان جان. راحت قبول کرد .....مجموعه کتاب من دیگه کوچلو نیستم ازکدوم سایت سفارش دادین؟؟2ونیم سالشه جیش مشکل ندارم گرچه گاها تو خونه هم جیش میکنه ولی پی پی فقط تو پوشک انجام میده چیکارکنم

سلام عزیزم ممنون سایتش دقیقا یادم نیست، اسم کتاب رو تو گوگل زدم برام آورد.سرچ کردم اینجا داره انگار
https://shahreketabonline.com/products/115/165705/مجموعه_من_دیگه_کوچولو_نیستم_12_جلدی_قاب_تصویرگر_سحر_عجمی

سمانه جمعه 6 مهر 1397 ساعت 13:56

خیلی برات خوشحالم تبریک میگم رفتن موفقیت آمیز نویان جون به مهد

قربونت برم عزیزم

الهه جمعه 6 مهر 1397 ساعت 13:47

سلام اجی خوبی خداروشکر اجی که‌ مهدکودک رو پسرت دوست داره کار خوبی کردی گذاشتی مهدکودک سخته ولی بعدا خودش متوجه میشه که همه کارها به خاطر خودشه مادر بودن سختی های خودشو داره اجی خوا قوت میگم‌به تو مادر نمونه

قربونت برم من عزیزی لطف داری گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد