قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

پایییییز

(دربند صحنه)

از اوایل آبان قرار بود یه سری به سراب صحنه بزنیم، منتها چه حکمتی بود که تمام تعطیلات و آخر هفته ها بارندگی میشد نمیدونم. پنجشنبه هام مهدی با دانشجوهای ارشد کلاس داره. پنجشنبه اول آذر 1397 قرار گذاشتیم تا هوا خوبه هرطوری هست بریم. مهدی هم گفت تا کلاسش تموم شه و برسه ساعت 1 ظهر میشه که همون موقع حرکت کنیم. سر میز صبحونه بودیم که بابا زنگ زد و گفت عمو بهرام (دوست بابام) گفته صبح بیاین بریم سراب صحنه!!!! خلاصه انگار قسمت مهدی نبود پاییز سراب رو ببینه. خودش گفت تو و نویان هم برید و این بود که با مامان و بابا و عمو بهرام و خاله پرستو راهی شدیم. هوا عالی و طبیعت بی نظیر بود.


(دربند صحنه)

به آبشارش که رسیدیم عمو بهرام گفت از کوهش بالا بریم تا یه جای بکر رو ببینیم. راهش یکمی سخت بود. عمو بهرام خودش مسئول بردن نویان شد. یه تیکه که خاله پرستو هم کم آورده بود و حسابی ترسیده بود، ولیییییی دیدن اون همه زیبایی به سختی کوهنوردیش می ارزید. فقط حیف که مهدی نبود.


(دربند صحنه)

تو این مسیر نویان بسیار پسر آقایی بود و حسابی به حرف عمو بهرام گوش میداد. کلی هم با هم بازی پرتاب سنگ انجام دادن.


(دربند صحنه)

حالا براتون بگم از یکشنبه 4 آذر 1397:

"از اون روزهای پرخاطره دبیرستان سال ها گذشته، بزرگ شدیم، بعضیامون متاهلیم، بعضیا مجرد، بعضیا بچه دار، یه عده کارمند، یه عده خونه دار، بعضی تو ایران و کرمانشاه موندیم و بعضی دیگه مهاجرت رو ترجیح دادیم. خلاصه با اون روزا خیلی فرق کردیم خیلی زیاد، ولی جالب اینکه وقتی بهم میرسیم میشیم همون دختربچه های پرانرژی و خندون و به قول صبا جیغ جیغو دوره دبیرستان، که مسئول کافه محترمانه و به بهونه رزرو میز از کافه بیرونمون میکنه خخخخ

جای بچه هایی که کرمانشاه نبودن و اونایی که نتونستن بیان خیلی خیلی خالی بود"

دیروز بعد از مدت ها با بچه های دبیرستان دور هم جمع شدیم و اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم. فقط حیف که زلزله 6.3 ریشتری دیشب نذاشت با حس خوب دیدار یاران قدیم بخوابیم!!!!



تو کافه خیلی خندیدیم، یه شیک نوتلا هم خورده بودم که نمیدونم ماله اون بود یا چیز دیگه ولی معدم درد میکرد. از عصر که با دوستام رفتم بیرون نویان رو ندیده بودم. یه بارم بهم زنگ زد که کجام و چرا نمیام!!! منم براش شیر کاکائو و دنت خریدم و به شوق دیدنش تا خونه گاز دادم. پشت در که رسیدم حس کردم سرم داره گیج میره!!! با جیغ همسایه ها فهمیدم که زلزله است!!! مغزم هیچ دستوری نمیداد. فقط درو میکوبیدم و مهدی رو صدا میکردم. مهدی درو باز کرد. نویان رو زیر میز برده بود. بچم بهت زده بود. محکم بغلش کردم. ترس و اضطرابم بهش منتقل شد و افتاد گریه. کلی طول کشید تا آرومش کنم. دست و پاهام درد میکرد. فکر کردم حتما درد عصبیه. خدایا این زلزله لعنتی چرا دست از سر ما برنمیداره. دوباره و دوباره با شدت کمتر می لرزیدیم. شبنم اینا رفته بودن خونه مامان. ما هم بساطمونو جمع کردیم. چون هم خونه مامان ویلاییه و زلزله رو کمتر حس میکنیم، هم اینکه هرچی بشه همه پیش همیم.



رفتیم خونه مامان ولی من حالم خوب نبود!!! گلوم درد میکرد، استخونام درد میکرد، یکمم تب داشتم. بیحال و بی حوصله بودم. حس میکردم سرما خوردم. نویانم همش میخواست بازی کنه و بدقلقی میکرد. غذا نمیخورد، مسواک نمیزد و سر هر چیزی داد میزد. منم ناراحت شدم. بهم گفت مامان ناراحتی؟!

- بله که ناراحتم. من دوست ندارم پسرم سرم داد بزنه

- مامان دیگه داد نمیزنم قول میدم حالا خوشحالی؟

- مامان تو هر دفعه قول میدی ولی باز یادت میره نه دیگه خوشحال نمیشم!!!

میدونستم دارم اشتباه میکنم ولی منم بچه شده بودم و باهاش لج میکردم. کلی بچم ناراحت بود. موقع خواب بهم گفت برام کتاب بخون و من گفتم نمیخونم چون سرم داد زدی!!! غصه و ناراحتی رو تو چشماش میدیدم ولی کوتاه بیا نبودم!!! آخرش هم مهدی به دادش رسید و منو مهدی یکمی حرفمون شد. خلاصههههه که هرچی با بچه ها خندیدیم شبش از دماغمون دراومد!!!

امروزم که مدارس و مهدکودک ها تعطیل بودن، باعث شد نویانو نبینم. خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده. البته با این اوضاع سرماخوردگیم فعلا باید حسرت بغل کردنش رو بکشم



مجموعه کتاب های "کودک باهوش من" رو، هم من، هم نویان خیلی دوست داریم. دوسالگیش رو پارسال باهم کار کردیم. چند روز پیش سه سالگیش رو هم گرفتم. کتاب هاب مفید و سرگرم کننده این.



اینم هنر رنگ آمیزی نویان جیگر مامانه که حسااااااابی منو ذوق زده کرد.



عمو بهرام برای نویان یه مرغ عشق گرفته بود که اسمش رو "جوجو" گذاشتیم. از وقتی اومد تو خونه ی ما،  همش حس میکردم چقدر گناه داره. تک و تنها، تو قفس!!! البته میدونم که پرنده های قفسی هیچ وقت چیزی فراتر از قفس رو ندیدن و نمیدونن آسمون چیه و زندگی بهتری هم وجود داره!!!! شاید چون نمیدونن بیشتر از ما احساس خوشبختی کنن!!!نمیدونم!!!!

در هر حال من آرومم نگرفت رفتم براش یه جفت و یه قفس بزرگتر خریدم. اسم عروس خانوممون هم گذاشتیم "جیل"

ایشالا که خوشبخت بشن




نظرات 6 + ارسال نظر
آبگینه پنج‌شنبه 8 آذر 1397 ساعت 08:45 http://Abginehman.blogfa.com

دید و بازدید با هم کلاسی های مدرسه ای عالیه
واااای زلزله
انشاالله بلا از کل کشورمون بخصوص کرمانشاه دور باشه

الهی آممین

marzi چهارشنبه 7 آذر 1397 ساعت 21:53

سلام نسیم. خوبی الآن ؟؟؟
ایشالا زودی خوب بشی. چقدر اون شب زلزله نگران تو و پریسا شدم. تا جواب دادین کلی فکر اومد سراغم.
خداروشکر این زلزله بخیر گذشت. کاش دیگه نیاد. استرسش واقعا آدمو نابود میکنه.
چه طبیعت بکری. چه پاییز قشنگی. خوش بگذره همیشه.
درباره رفتارت با نویان من نمیدونم چی بگم. به نظرم گاهی از کوره در رفتن مادر طبیعیه. نباید اینقدر به خودت سخت بگیری.
بهرحال تو جزو بهترین مادرهایی هستی که تا حالا دیدم.

قربونت عزیزم ممنون که به یادم بودی

ماری چهارشنبه 7 آذر 1397 ساعت 05:36

چقدر پاییز این رنگی قشنگه....
میدونم که بعنوان مادر سعی میکنی بدون اشتباه باشی ، همیشه سرحال همیشه با حوصله همیشه آماده ی رسیدن به پسرت . و بعنوان یه آدم واقعا شدنی نیست . صد در صد شدنی نیست . مخصوصا که کار بیرون از خونه هم داری و دغدغه های کار رو . خیلی به خودت سخت نگیر.
بچه ها عشق رو حس میکنن و خستگی های ما زود از یادشون میره .

کاملا درست میگی من همه تلاشم رو میکنم ولی به قول تو واقعا شدنی نیست بعضی وقتها واقعا کم میارم ممنون بابت حرفات دلم گرم شد یه جورایی

حوا سه‌شنبه 6 آذر 1397 ساعت 14:23

چه خوب که رفتید سفر...

هرچند با این زلزله دلخوشی برای آدم نمیمونه...
چند روزه همش فکرم درگیره اون بیچاره هایی هست که هنوز بی خانمان هستن

سفر که نبود طبیعت گردی بود،داخل استانی. واقعا خیلی گناه دارن

الهه سه‌شنبه 6 آذر 1397 ساعت 11:05

سلام اجی خوبی خداروشکر که بهتون خوش گذشته ان شاءالله تو هم زود خوب میشی اجی بابت زلزله اینو بگم فقط خدا بهمون رحم کنه معده ات هم احتمالا از نوتلا بوده اجی سعی کن دیگه نخوری اجی ماشالله به پسرت خدا حفظش کنه

قربونت برم عزیزم دعا کن این زلزله دست از سر ما برداره

آوا سه‌شنبه 6 آذر 1397 ساعت 00:57

چقدر من از دیدن این عکسها لذت بردم، خیلی خوب به تصویر کشیدی آدم دلش میخواد در لحظه اونجا باشه.

قربونت نظر لطفته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد