قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

اربیعین و انتظار

دیروز اربعین بود و برای من دلگیرتر از سال های قبل.مامانم مثل هر سال نذر شله زرد داشت. مادربزرگم پای دیگ بود و دعا میخوند و همه مون رو صدا میکرد. با اینکه نمیدونه من منتظر بچه ام ولی از خدا برام بچه میخواست، به حساب خودش الان دیگه ما باید بچه دار بشیم

دوستای خوبم اگه قابل باشم، برای همه دعا کردم، برای همه منتظرا و همه مادرا.

وقتی شله زرد پخت، طبق رسم همیشه زعفرون روش ریختیم، زیر دیگ رو خاموش کردیم و درش رو گذاشتیم. مادربزرگم میگفت باید 10 دقیقه ای ما دور دیگ نباشیم و بعد درش رو برداریم. وقتی در دیگ رو برداشتیم روش "الله" افتاده بود مادربزرگم میگفت خیلی خوبه و یعنی حاجت روا میشین. اشک تو چشمام حلقه زده بود و به زور خودم رو کنترل کردم. نمیدونم چرا ولی دلم میخواست با همه وجودم حرف های مامانی رو باور کنم.گاهی اوقات با خودم میگم به خاطر کدوم گناهم دارم اینجوری مجازات میشم

خدا جونم به حق همین روز عزیز، به مظلومیت امام حسین (ع) قسمت میدم این انتظار رو کوتاه کن، دل همه منتظرا رو شاد و دامنمون رو سبز کن