قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

ماجراهای نویان و باران



پنجشنبه 23 فروردین 97 هدا و ندا (خواهرزاده های دوست داشتنی مهدی) از همدان اومدن پیش ما. قبل از بچه دار شدن من و ندا همه چی یکمی با الان فرق داشت. رفت و آمدهامون خیلییی بیشتر بود و کنار هم که بودیم خوابیدن برامون بی معنی میشد. تا نیمه های شب به بازی و شوخی و ... میگذشت ولی الان همه چی حول این دوتا وروجک، که اصلا هم با هم نمیسازن میچرخه!!!! نمیدونم سن نویان بیشتر شده و وارد بازه سنی حس مالکیت شده یا با باران اینجوریه!!!! اصلاااا وسایلش رو به باران نمیداد!!! خب من و مهدی هم طبق اصول روانشناسی ای که خونده بودیم دخالت نمیکردیم تا خودشون با هم کنار بیان ولی به محض اینکه نویان وسیلشو از باران میگرفت گریه های باران و نگرانی های ندا شروع میشد!!! نویان وروجک هم انگار نقطه ضعف گیر آورده بود. البته اسباب بازی های خود باران رو بهش میداد و کاری بهشون نداشت. وقتی بهش گفتیم اینا ماله باران خودش دادشون به باران.با سرسره هم مشکلی نداشت و نوبتی سوار میشدن.شاید هم توجه همه بیشتر به باران بود و نویان رو حساس کرده بود!!! بالاخره باران کوچیکتر بود و هدا و شوهرش(خاله و شوهر خاله باران) هم طبیعتا بیشتر دوسش داشتن و بیشتر بهش توجه میکردن. خلاصه این دو روز ماجراها داشتیم. آسمون هم با ما یار نبود و هوای بارونی و سرد ما رو اسیر خونه و نهایت دوردور با ماشین کرده بود و باعث میشد لجبازی های بچه ها بیشتر و بیشتر بشه. باید بگم خیلیییییییی همدیگه رو دوست دارناااااا. باران که مدام صدا میزنه "نویی" یعنی نویان، و نویان هم همش دوست داره باران رو بغل کنه و ببوسه.نویان براش میزد و میخوند و اونم میرقصید. یا براشون آهنگ میذاشتیم و با هم قر میدادن ولی اختلاف سر اسباب بازی ها به قوت خود باقی بود. یه مشکل دیگه ای که بود باران ساعت 4-3:30 میخوابید!!!!! خب همه هم بیدار بودن و سر و صدا و طبیعی بود که نویان هم در برابر خوابیدن مقاومت کنه!!!نمیدونم چرا منم شب اول یهو رو دنده لج افتادم و ساعت 2 که شد نویان رو بردم اتاق و گفتم باید بخوابی!!!! تا چشم هاش یکم سنگین میشد یا باران صداش میزد یا صدای خنده بقیه خوابشو میپروند!!! خسته و کلافه شده بودم و نمیخواستم کوتاه بیام!!! مثل یه زندان بان بالا سرش منتظر بودم و مدام بهش تذکر میدادم که باید بخوابه!!!! همون موقع هم میدونستم کارم اشتباهه ولی نمیدونم چرا کوتاه نمیومدم!!! عصبی بودم. نویان میخواست به بهونه آب خوردن بیرون بیاد ولی من اینقدر سنگدل شده بودم که لیوان رو تو اتاق گذاشته بودم و حکم میکردم باید بخوابی!!!! و اونم لجبازتر از این حرفها بود!!! آخرش مهدی به دادمون رسید. نویان رو بغل کرد و تکون داد و بعد از چند دقیقه بچم خوابید!!!! حالم اصلا خوب نبود. تصمیم گرفتم بخوابم تا ناراحتیمو به مهمونا منتقل نکنم. بمونه که باران اون شب تقریبا اصلااااااا نخوابید!!!!جمعه ظهر یه بار دیگه اشتباه کردم. وقتی نویان ماژیک و مدادرنگی هاشو از باران گرفت و اونم زد زیر گریه، دوباره عصبانی شدم و رفتم همه رو از نویان گرفتم و قایم کردم. نویان هم گریه کرد. باز هم میدونستم کارم درست نبوده ولی واقعا دیگه کلافه شده بودم.جالب اینکه کاملا مشخص بود که نویان چقدر کارن رو دوست داره و رو وسایل اونم حس مالکیت داشت و میگفت باران خرابشون نکنه!!! جالبتر اینکه وسایل خودش رو به کارن میداد ولی به باران نمیداد!!! نمیدونم این چه داستانی بود؟!

شنبه خدا خواست و هوا آفتابی شد و راهی باغ شدیم. نویان توپاشو بغل کرد. کشیدمش یه گوشه و گفتم اگه قرارباشه دعوا کنین و با هم بازی نکنین منم مجبورم توپا رو بردارم. پسرم جوابی بهم داد که جای تامل داشت!!! گفت آخه باران کوچولوه و توپ رو بغل میکنه و برام نمیندازه!!!! شاید واقعا مشکل همین جا بود که این دوتا بچه بلد نبودن با هم بازی کنن!!! (چون تا قبل این و در برابر بچه های دیگه، اصلااااا این خصوصیات رو از نویان ندیده بودم) خلاصه کلی باهاش حرف زدم و اونم پذیرفت که یه توپ ماله نویان باشه و یکی ماله باران، که باهاش بازی کنه و بعد دوباره به نویان پس بده و بهش قول دادم که خرابش نمیکنه و خونشون نمیبره.نمیدونم تاثیر حرفام بود(تو خونه هم خیلی میگفتم ولی بی تاثیر بود) یا چیز دیگه ولی شنبه و مهمونی تو باغ مسالمت آمیز و در نهایت آرامش بود. گرچه تو بدو بدو با باران، نویان زمین خورد و پوست کف دستش رفت و خون اومد. دلم برا بچم کباب شد. گرچه میدونم بچگی یعنی همین.


یه اتفاق دیگه هم افتاد که خدا خیلی خیلی بهمون رحم کرد و بخیر گذشت. مشغول صحبت بودیم که جیغ ندا و باران باران گفتنش مسخمون کرد. باران وروجک رفته بود لبه ای از استخر که برای شیرجه زدن باز گذاشته بودن و نرده نداشت!!! نفسم حبس شده بود و صدای قلبم رو تو سرم میشنیدم.پاهام سست بود و نمیتونستم تکون بخورم.  استخر تقریبا خالی بود و یه قدم جلوتر اومدن باران فاجعه به بار میاورد. باباش به سرعت هرچه تمامتر خودشو بهش رسوند و بغلش کرد و همه چی ختم بخیر شد. الانم که مینویسم رعشه به تنم میوفته!!! خدا رو شکر که اتفاق بدی نیوفتاد.

شنبه عصر مهمونا رفتن. خوب که فکر میکنم با وجود همه اعصاب خوردی ها و سروکله زدن ها، باز هم بهمون خوش گذشت. جمال (بابای باران) با شوخی میگفت هر بازی رفتی یه برگشتی داره آقا نویان خدا بخیر بگذرونه



کتاب بالا رو جدیدا برای نویان خریدم. من کلا زیاد کتاب میخرم ولی هرچی به نظرم خوب باشه، بهتون معرفی میکنم. این ازون کتاباست که خیلی دوسش دارم. هم اشعار و هم تصاویرش. ازون کتابا که بابت خریدش خیلی خوشحالمممم.

باران

امروز هوا بارونیه و من عاشق بارونم. عاشق پاییز زرد و قرمز و نارنجی، عاشق برگ ریزون، عاشق بارون.

و چه زیباست پاییز.

باران و آتش

غصه می سوزد مرا ، باران ببار
کوچه می خواند تو را ، باران ببار
ابرها را دانه دانه جمع کن
بر زمین دامن گشا ، باران ببار
خاک اینجا تشنه ی دلتنگی است
آسمان را کن رها ، باران ببار
باغبان از کوچه باغان رفته است
ابر را جاری نما ، باران ببار
موج میخواهد بیابان سکوت
با خوِد دریا بیا ، باران ببار
تا بیاید آن بهار سبز سبز
تازه تر باید هوا ، باران ببار
سینه ام آشوب و دل خونابه است
غصه می سوزد مرا ، باران ببار