قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

بهداشت

بالاخره یکشنبه 13 اردیبهشت فرصت شد و یه سری به بهداشت محل زدم. چون مهدی درس داشت، گفت آخر وقت بریم و منم قبول کردم. ساعت 11 اونجا بودیم. تا پرونده تشکیل دادیم و نوبتم شد دکتر مرکز بهداشت خداحافظی کرد و رفت!!! رفتم تو قسمت مامایی و پرونده و آزمایش ها رو تحویل دادم. وزنم رو گرفت و گفت 64!!! وای خدا چقدر چاق شدم!!! جالب بود که بر خلاف مطب دکترهیچ استرسی نداشتم و خودم کاملا حس میکردم و فشارم هم 10 روی 6 بود. درست همونی که دستگاه فشارسنج خودم نشون میده. بهم گفتن روی تخت بخوابم تا قلب نویان کوچولو رو چک کنن. پراب دستگاه رو روی شیکمم گذاشتن و وای که چه لحظات سختی بود. تپش قلبی در کار نبود!!! مردم و زنده شدم. اشکم در حال جاری شدن بود که صدای ضعیفی به گوشم رسید. ماما گفت پاشو نرماله!!! استرس بدی وجودم رو گرفته بود. همش با خودم میگفتم صدای قلب پسر من همیشه کل اتاق رو پر میکرد!!! نکنه اتفاقی براش افتاده!! گیج بودم که ماما گفت پزشک رفتن و برای بقیه کارها فردا بیا!!! چون اداره بودم تاریخ مراجعه ام به سه شنبه ساعت 9 صبح موکول شد. از اتاق که بیرون اومدم حال خوبی نداشتم. مهدی هم نگران شده بود!!! ازم پرسید صدای قلبشو شنیدی؟؟! صدای قلب جنین نفر قبل که تو اتاق مامایی بود، اونقدر بلند بود که من و مهدی از اتاق انتظار صداشو شنیدیم ولی من...

سعی کردم به خودم مسلط باشم. مهدی میگفت چشمت میپره!!! همش به خودم میگفتم نکنه بندناف داره اذیتش میکنه!!! خلاصه حال زیاد خوبی نداشتم تا اینکه کلی تو نت و از بچه ها و کارشناسا شنیدم که دیر پیدا شدن و ضعیف بودن صدا هیچ مشکلی ایجاد نمیکنه. احتمالا پوزیشن جنین طوری بوده که صدا خوب شنیده نشده.

سه شنبه صبح شد و سریع آماده رفتن به بهداشت شدم. مهدی منو رسوند و خودش رفت. رفتم داخل و بقیه کارهارو انجام دادم. از ماما خواستم دوباره قلبش رو برام چک کنه و اونم که خانوم خیلی مهربونی بود قبول کرد. تا پراب روی شیکمم نشست، صدای قلب نویان طنین انداز شد. درد و بلاش به جونم که بهم جونه تازه داد.

بهم گفتن چون بیشتر از 10 سال از آخرین واکسن کزازی که زدم میگذره، باید دوباره واکسن رو بزنم و منم راهی اتاق واکسیناسیون شدم. بچه های کوچولو و مادر های نگران. جو دوست داشتنی بود. واکسن رو هم زدم. اولش درد نداشت ولی تا 24 ساعت دستم درد میکرد.

تو راه برگشت تا خونه، با نویان حرف زدم و خندیدم. ازش تشکر کردم که دلمو شاد کرد و معذرت خواستم اگه با نگرانی هام اذیتش میکنم. براش یه عروسک هم خریدم. یه پسر کوچولو با کلاه خرگوشی و لباس آبی که تو یه تخم مرغ خوابیده و وقتی کوکش میکنی آهنگ ملایمی پخش میشه و پسرک مثل یه نوزاد کوچولو که تو خواب حرکت میکنه، دست و پاشو تکون میده. عروسکش خیلی حس خوبی به آدم میده. ممنون پسر خوبم که این سه شنبه رو برام درخشان کردی.

بالاخره سرویس چوبش رو هم سفارش دادم. خیلی مردد بودم که چه مدلی بگیرم. اکثرا میگفتن خیلی کارتونی و بچه گونه نگیر که بعدا به دردش بخوره. ولی من دلم میخواست اتاقش شاد و کودکانه باشه. بالاخره تصمیمم رو گرفتم. دلم میخواد پسرم تا جایی که میخواد بچگی کنه. دوست ندارم دنیای بچگونه اش از همون اول بزرگونه باشه. پس دلمو به دریا زدم و سرویسش رو سفارش دادم.یه سرویس شاد و کودکانه با طرح زرافه. ایشالا اتاقش رو که چیدم عکس میگیرم و میذارم.

در عین ناباوری وسایل سیسمونی شم تقریبا گرفتم. قرار بود با بابا و شراره ( خواهر کوچیکم) بریم و وسیله ببینیم و فقط قیمت بگیریم. مامانم که دوشنبه صبح مسافر بود، گفت حالا که قرار نیست بخریم نمیاد تا به کاراش برسه. مهدی هم 30 اردیبهشت آزمون جامع داره و گفت بشینه سر درسش بهتره. منو بابا و شراره راهی شدیم البته فقط به قصد قیمت گرفتن! یکی از مغازه ها که رفتیم و وسایلش نسبتا خوب بود و پسندیدیم، بابام اصرار کرد که خرید کنیم. میگفت قبل از رفتنش اینارو بخره خیالش راحت میشه. خلاصه این شد که سیسمونی هم گرفتیم. فرصت بشه عکس میگیرم و میذارم.



عکس پایین هم کادوهای دخترعمو غزل جونه که زحمت کشیدن:

20 اردیبهشت هم چک ماهانه پیش دکتر صانعی داشتم. رفتم و دوباره صدای قلب نازنینش رو شنیدم. خدا رو شکر گفتن همه چی خوبه. انگار استرس هام کمتر شدن. فشارم 11 رو 8 بود! و مثل همیشه که تو مطب بالا میرفت، نبود.وزنم هم 62 بود!! وزنم هم کلا متغیره!! خونه میگیرم 63، تو بهداشت 64 و تو مطب دکتر 62!!! دکتر قرص امگا3 هم به مکمل هام اضافه کرد (علاوه بر پریناتال و فرفولیک و کلسیوم).

اردیبهشت ماه شمال دیدنیه. عطر بهارنارنج و هوای مطبوع. صدای موج هایی که تو خلوت صبح خودشونو به ساحل میکوبن، وای که چه لذتی داره. امروز 21 اردیبهشته و مثل اردیبهشت هر سال مامان و بابام عازم شمالن. امیدوارم که سفرشون بی خطر باشه و بهشون کلی خوش بگذره. از حالا دلتنگشون شدم! آخه معمولا میرن شمال 1 ماهی میمونن (بابام اونجا ویلا داره). دلم خیلی میخواست میشد و میرفتم، ولی هم مهدی امتحان داره و هم خودم حس میکنم سفر نرم برام بهتر باشه.

ببخشید این پست اینقدر طولانی شد! مقصر بلاگفاست که 1 هفته ای میشه قطعه! منم این روزها رو تو word نوشتم که یادم نره و به وبلاگم اضافه کنم. این شد که رمانیه برای خوش!

خدای مهربونم شکرت. شکرت که لذت این روزهای شیرین رو نصیبم کردی.خدایا این روزها رو به همه اونایی که آرزوشو دارن ببخش. خدایا نویانم رو به خودت میسپرم. کمکم کن که سالم و صالح به دنیا بیاد و عاقبت به خیر بشه. آممین