قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

عشق و درد

درد و درد و درد. درد تموم تنم رو تسخیر کرده. با تموم دردی که دارم باز هم عاشق اینم که تو بغلم آروم بگیری و شیره جونم رو بمکی. درد شقاق سینه یکی از بدترین دردهای دنیاست. درد من خیلی شدیده و به دست و زیربغلم هم میزنه. یه جورایی خنده دار شدم. تحمل پوشیدن لباس رو هم ندارم. حتی یه پیرهن نازک. هفته پیش به شدت افسردگی گرفته بودم. گریه میکردم و داغون بودم. اینکه با این همه عذاب شیر میخوردی ولی اصلا سیر نمیشدی خیلی اذیتم میکرد. حس ناتوانی آزارم میداد. روحیه خرابم باعث بی توجهی به تو هم شده بود. بی توجهی به بابا مهدی و بداخلاقی با مامان بزرگ و بابابزرگ که الان بیست روزه بالاخره یه جورایی مزاحمشون شدیم!

16 مهر امسال مامان با دهه سوم زندگیش خداحافظی کرد و تو بزرگترین تغییر دهه چهارم زندگیش بودی. اون روزا روحیه خوبی نداشتم و بابا مهدی برای اینکه منو سرحال بیاره کلی مهمون دعوت کرد و برام جشن گرفت. به لبم لبخند بود ولی نمیدونم چرا با اینکه میرقصیدم دلم میخواست گریه کنم. خدا رو شکر که اون روزا فعلا گذشتن! خیلی روزهای بدی بودن!

جمعه عصر بود که مامان بزرگ و بابابزرگ و خاله رفتن یه هوایی بخورن، بابا مهدی حسابی باهام حرف زد و من حسابی گریه کردم. کم کم با خودم کنار اومدم. سعی کردم قوی تر باشم و خدا بخواد چند روزیه وضع روحیم خیلی بهتره. به خودم هم قبولوندم که شیر من مثل یه دارو حیاتیه واسه تو، همین. به قول مامان مریم دسره برات! بعدش باید حتما شیرخشک بخوری وروجک خان! شیرم میریزه و لباسم رو خیس میکنه! ولی نمیدونم چرا سیرت نمیکنه! شاید هم کمه! نمیدونم! امروز به بابایی ناصر گفتم برام شیردوش برقی بخره ببینم اصلا چقدر شیر میخوری! شاید واقعا هم کم باشه!

عزیزدلمی تو. قربون اخم و خنده و اه اه کردنات برم من. فدای کش و قوس اومدنا و ابرو بالا انداختن های شیرینت. کلا زیاد اهل گریه نیستی و بیشتر غر غر میکنی. دردت به جونم غرغرو شیرین من. فقط با قطره colicEz که برای دل دردته اشکت در میاد و اونقه اونقه گریه میکنی. زیاد به خودت میپیچی نفس من! ولی وقتی دردی نداری مثل فرشته ها آرومی. یه وقتا هم اینقدر شکمو میشی که نگوووو. هی میگی بخورم، بخورم و یه بار که به حرفت گوش دادم از دهن و دماغت شیر بالا آوردی و خدا میدونه چقدر مامان رو ترسوندی! البته الان دیگه یاد گرفتم و بالا هم بیاری میدونم باید چی کار کنم.

شنبه رفتیم آتلیه نفس مامان. یه عکس بارداریمون بود که باید با تو تکمیل میشد. از خودت تکی هم عکس گرفتیم که تو همش خواب بودی پسر ماهم. عکس های 20 روزگی. مامان کم طاقتت هم امون نداد عکس ها فتوشاپ و درست بشن. به اصرار اصل عکس ها رو گرفتم که تا موقعی که عکس هات حاضر میشن حداقل اینا رو داشته باشم. نمیدونی چقدر انتخاب عکس هات برامون سخت بود. آخه تو خیلی خیلی تو همشون با نمک و شیرین بودی نویانم.


مرحله دوم غربالگری گوش هم انجام دادیم. صداها که تو گوشت میومد، با اینکه خواب بودی، میخواستی فرار کنی. خیلی شیرین بودی شیرینکم. خدا رو شکر همه چی خوب بود.

همیشه و همیشه زنده و سلامت باشی پسرک عزیزتر از جونم، عشق و زندگی من. بوس بوس