قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

نیمه جانم تولدت مبارک


و خداوند آنقدر با من مهربان بود که بهترینش را در یک روز زیبای پاییزی برایم آفرید. مهدی عزیزم  تولدت مبارک...

 1397/09/14



صبح تولد فکر سورپرایز کردنش به سرم زد. با مامان اینا و شبنم اینا هماهنگ کردم. از اداره که برمیگشتم براش کیک خریدم و مثل همیشه اومدم خونه مامان. عصر که نویان بیدار شد، طبق معمول همیشه بهش زنگ زدم که بیاد دنبالمون. آهنگ تولدت مبارک گذاشتیم و منتظرش موندیم.در باز شد،  سورپرااااااااااااااایییییییییییییز 

فقط حیف که صدام درنمیومد که براش جیغ و داد کنم خخخخخ

جالب این بود که به طور کاملا اتفاقی باهم ست شدیم!!!! من و نویان لباس توسی پوشیده بودیم، مهدی هم اتفاقی توسی تنش کرده بود!!! ست بودنمون کلی سروصدا کرد 

روز تولدش اتفاقای جالب دیگه ای هم افتاد. مهدی برای هیات علمی دانشگاه سراسری درخواست داده بود و دقیقا روز تولدش مصاحبه علمی داشت. تو مصاحبه هم حسابی تحویلش گرفته بودن و آخر کار هم یکی از استاداش که جزو افراد مصاحبه کننده بود، بهش پیام داده بود که جذبت تقریبا قطعیه و تبریک میگم و ...

کلیییییی من و مهدی بابتش خوشحال شدیم. چون هیات علمی سراسری با آزاد خیلی فرق داره. هم امنیت شغلیش، هم حقوقش، هم پیشرفتش و از همه مهمتر میومد کرمانشاه و این رفت و آمد به کنگاور تموم میشد. ولی یه دفعه همه خوشحالیمونو ازمون گرفتن!!!! همون استادش بهش پیام داد که چند نفر دیگه هستن که یکشنبه مصاحبه دارن و اینا فراموش کرده بودن!!!! و متاسفانه یکی از اونا رزومه فوق العاده قوی ای داره!!!! خلاصه یهو از عرش به فرش رسیدیم!!!! بازم پناه بر خدا ایشالا که هرچی خیره همون بشه. 

آهاااا یه چیز دیگه

دیروز صبح آماده رفتن به اداره و مهدکودک بودیم. طبق معمول همیشه من نویانو بردم دستشویی و رو توالت فرنگی نشوندم. چون خودم بغلش میکنم میبرم و میارم، معمولا دمپایی پاش نمیکنم. مثل همیشه درو بستم و منتظر موندم تا صدام بزنه. دستگیره رو که گرفتم تا درو باز کنم یخ کردممممم!!!!! در پیچیده بود و دستگیره اصلا باز نمیکرد. هول کرده بودم. مهدی سریع پیچ گوشتی و انبر دست و آچار آورد و مشغول باز کردن قفل شد. حالا هی به نویان میگم مامان بیا شاید ازون ور در بازشه. میگه: مامان آخه نمیتونم.

- چرا نمیتونی؟!

- آخه دمپایی پام نیست.

- عیبی نداره مامان تو بیا من بعدش پاتو میشورم.

- نه مامان نمیشه آخه کف دستشویی کثیفه.

خلاصه که هرچی من و مامانم بهش گفته بودیم تحویلمون داد خخخخخ

خدا رو شکر مهدی درو باز کرد. دیدم خونسرد نشسته رو توالت فرنگی و با رول دستمال توالت بازی میکنه!!! میگم مامان نترسیدی؟!

میگه مگه ترس داره؟! 

به مهدی گفتم در اولین فرصت مغزی همه دستگیره هارو عوض کنه. هر دفعه یکیشون قاطی میکنه!!! چه معنی میده آخه؟!!!!