قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

این روزهای کرونایی

اگه بخوام از حال و روزم بگم خدا رو شکر خوبیم. میگذرد...

هنوز قرنطینه ایم. هفته ای یه بار میریم باغ(که امنه و جز خودمون کسی اونجا نمیره)، بابا و مامان و شبنم و سعید و کارن(خواهرم، همسرو پسرش) رو میبینیم.دلم برای شراره و سینا (خواهر کوچیکم که اصفهانه)عمو هام، مامانی بابایی، دوستامون و خلاصه همه کسایی که مدت هاست به خاطر این کرونا لعنتی ندیدمشون، لک زده.هوا ناجوانمردانه عالیه و زندونی بودنتو بیشتر به رخت میکشه! شیفت هامون طولانی تر ولی تعدادشون کمتر شده. خلاصه هستیم هنوز...

(با رنگ انگشتی، رنگ های اصلی رو ترکیب کردیم و رنگ های جدید ساختیم)

از این روزامون بخوام بگم، کلاس های مهدی آنلاین برگزار میشه. روزایی که خونم بیشتر با نویان میگذره. ورزش میکنیم، پیانو میزنیم، بازی میکنیم، کاردستی درست میکنیم، میرقصیم. کانال مهدکودک به لطف آذر جون عزیز(مربیشون) فعاله و طبق اون پیش میریم. امروزم که روز معلم بود و چون من شیفت بودم، دیروز با نویان برای مربیش کاردستی درست کردیم و عکسشو براش فرستادیم. 

(نقاشیش (غیر از خونه) کار منه، رنگ کردن با خمیر مجسمه و خورد کردن نی ها و فرو کردنشون تو خمیر رو خود نویان انجام داده)

کلاس های موسیقی رو آنلاین ادامه میدیم.از کتاب اول جان تامسون یه درس مونده و آهنگ ساعت، زنبور، پیرمرد مهربون و پپو سلیمانی رو عالی میزنه. ولی خب کلاس موسیقی آنلاین چندان مفید نیست!!!همه بارش رو دوش نویانه. خودش نت ها رو میخونه، خودش میزنه و ... و مربیش فقط میگه آفرین خوبه یا اشتباهه که خودمم میتونم بهش بگم. ولی حس میکنم اگه کلاساش تعطیل بشه انگیزش کم میشه، پس فعلا ادامه میدیم. کلاس موسیقی رو حضوری هم میشه رفت ولی من هنوز جراتشو ندارم. با اینکه فقط خودشه و مربیش ولی هنوزم نتونستم با خودم کنار بیام.

(با ایده کانال مهد، من درستش کردم و اسباب بازی عالی ای برای نویان شد)

هنوز تا پامو از خونه بیرون میذارم عصبی میشم و کنترلمو از دست میدم. اوایل خیلی با نویان بحثم میشد ولی الان دیگه بچم میدونه و دست به هیچ جا نمیزنه. فقط قبل از باز کردن در میگم خودت میدونی دیگه و میگه میدونم اما دلم نمیخواد بگم و من میگم باشه خودت بدونی کافیه. اونم یه جورایی وسواسی شده!!! قبلا زنگ خونه رو که میزدن، آویزون در منتظر میموند تا طرف بیاد بالا. اینقدر بهش گفتم بیرون نرو و دست به در نزن و ... در باز میکنه و فرار میکنه میاد پیش من  بیچاره بچه ها. بهترین سال های زندگیشونو که باید میدیدن و تجربه میکردن و با گروه همسالان اجتماعی شدنو یاد میگرفتن، زندونی شدن!!! 

خودمم که بدجوری وسواسی شدم. امان از روزهای خرید و شستن و ضدعفونی کردنشون. راحت سه ساعتی پای سینکم و وقتی تموم میشه دیگه کمری برام نمونده. تو ادارم که همه چیووووو ضدعفونی میکنم، حدودا یه ساعت هر شیفت، به ضدعفونی کردن میگذره. بازم به هیچ جا اطمینان ندارم !!!زدن ماسک و پوشیدن دستکش هم با گرم شدن هوا، سخت و سختتر میشه!!! خدایا خسته ایم. این شر رو از سرمون کم کن

(دوتا از ماهیاش البته کار منه)

چند روزی هست مسئولیت غذا دادن به ماهیا با نویانه. بعضی روزا خودش خودکار انجام میده و بعضی وقتام ما باید هلش بدیم ولی در کل خوبه و داره پذیرفتن مسئولیت رو یاد میگیره.

یه چیز دیگه هم که دوست داشتم بهتون بگم، این روزا دو تا کارگاه فرزندپروری ثبت نام کردم و آنلاین دیدم. کارگاه "پایش سه تا پنج سال" و کارگاه "تربیت جنسی" که توسط "ثریا علوی نژاد" ارائه شده. به نظر من خیلی کارگاه های خوب و مفیدی هستن. تا 31 اردیبهشت هم فکر کنم رو سایته. قیمتشم مناسبه. من البته با تخفیف جشنواره نوروزیش شرکت کردم. شاید الان یکم گرونتر شده باشه.

http://sorayaalavinezhad.ir/

عکسایی که میبینین نقاشی ها و کاردستی های نویانه که دلم خواست یادگاری اینجا بمونه.

لازم دیدم اینم بگم من هیچ دخالتی تو نقاشی هاش ندارم. خودش ایده میده و میکشه و من فقط نگاه میکنم و سعی میکنم چیزی براش نکشم. 

سه شنبه پرونده استعفا از دانشگاه آزاد مهدی بررسی میشه. تقریبا آب پاکی رو ریختن رو دستمون گفتن چون مهدی تنها هیات علمی اون واحده و رشته عمران به نامشه 99 درصد با استعفاش مخالفت میشه و این یعنی یه دنیا امید و آرزو و دو سال انرژی بابت استخدام تو دانشگاه سراسری به هدر رفتن!!!

کاش زمونه با آدما مهربونتر بود...

مرداد خود را چگونه گذرانده داید؟!

(کرمانشاه- سیاه بید)

اووووه خیلیییی وقته که نیومدم!!!یه غیبت غیرمنتظره!!!خیلییی تو اداره سرم شلوغه. رییس فنیمون رفته یه ماموریت چند ماهه و علاوه بر کارای خودم، کارای اونم افتاده گردن من. پذیرفتن مسئولیت از نظر من خیلی سخته و اینه که تو اداره وقت سرخاروندن هم ندارم. مدام هم مشکلاتی پیش میاد و تو ساعات غیراداری مجبور میشم برم اداره و خلاصه که حسابی گرفتار شدم. فقط امیدوارم زودتر برگرده و کارم کمتر شه. الان تو نوبت دندون پزشکیم و یه فرجه ای پیدا کردم که چند خطی بنویسم.



این عکس مربوط به چند جلسه کلاس ژیمناستیک که نویان و مهربد رو بردم. خیلی هم دوست داشت ولی نمیرفت با مربیش تمرین کنه. دوست داشت با مهربد تو زمین بغل بمونن، نگاه کنن و بازی کنن. البته اولش دوید وسط زمین و شروع کرد به تمرین کردن. ولی مربی که پاهاشو گرفت و جاشو یکم تغییر داد، پسری اصلاااا خوشش نیومد و اومد بیرون زمین و دیگه نرفت. ما هم اصراری نکردیم و دیگه نبردیمش. البته نبردنش داستان داشت. روز آخر طبق معمول نرفت تمرین. من  و مهدی هم گفتیم پس باید بریم خونه. اولش یکم گریه کرد که نریم ولی تمرین هم نمیرفت.  مام اومدیم خونه و مهدی بردش استخر. ازون به بعد به جای ژیمناستیک، هفته ای یک یا دوبار با مهدی میره استخر. یه روزایی هم میریم باغ و تو استخر اونجا شنا میکنیم.



خدمتی که این عروسکای نمایشی به ما کردن قابل توصیف نیست. میدونین که معمولا از سن دو سالگی به بالا بچه ها برای اثبات استقلالشون،به تمام پیشنهاد ها "نه" میگن!!! ما به کمک این عروسک های نازنازی خیلی از این "نه" ها رو با رغبت تمام به "باشه" بدل کردیم و به شدت از این روند راضی ایم.معرفی میکنم: "کلاغی، الاغی، گاوی و روباهی عزیز"

"میکروب" عزیز هم در امور بهداشتی خیلی بهمون کمک کرده. نحوه برخورد تغییر صدا و استفاده از افعال معکوسه. مثلا میکروبه میگه دستتو نشوریااااا، مسواک نزنیااااا خونمون خراب میشه، ماشینمون چپ میشه و ....



یکی از بهترین روش هایی که برای کنترل خرید اسباب بازی یاد گرفتم، تعیین "روز اسباب بازی" بود. روش کار اینطوریه که جدولی به شکل بالا رو درست میکنیم و هر شب یکی از خونه ها رو خط میزنیم و به روز اسباب بازی نزدیک و نزدیکتر میشیم. به آخر ماه که رسیدیم پسری اجازه داره یه اسباب بازی رو به انتخاب خودش خریداری کنه. بسیار بسیار روش مفیدیه و به شدت توصیه اش میکنم. اولا که باعث میشه بچه صبر کردن رو یاد بگیره و ثانیا پایانیه بر جنجال های خیابونی خرید اسباب بازی!!!این اواخر ما برای خرید اسباب بازی خیلی دچار مشکل میشدیم. یه چیزایی رو میدید و میخواست و در جواب رد ما گریه و زاری و ...البته ما هرگز کوتاه نمیومدیم ولی خب هم اعصابمون خراب میشد هم نویان اذیت میشد. الان وقتی چیزی رو میبینه و دوست داره که بخره "نه" نمیشنوه و این "نه" نشنیدن حالش رو خوب نگه میداره. فقط میدونه که باید تا روز اسباب بازی صبر کنه. گاهی تو یه ماه از چند تا اسباب بازی خوشش میاد خودش توضیح میده که روز اسباب بازی اول اینو بخریم بعدیش اینو و ...

البته من خرید کتاب رو از اسباب بازی جدا کردم و هر وقت بخواد براش میخرم. گاهی هم تو سفر استثناهایی قایل میشم.

روز اسباب بازی برای کنترل خرید بی رویه اسباب بازی و جنجال هاش عالییییییی بود. پیشنهاد میکنم حتمااااا امتحانش کنین.



نمیدونم این ماشین رو یادتونه یانه؟!!! همونی که دوست عزیزش تو مهدکودک بهش داده بود و ما فکر میکردیم بی اجازه ماشین کسی رو برداشته!!! یه بار پشت ویترین یه مغازه دیدش و با ذوق تمام گفت این همون ماشینه و میخواد که داشته باشدش و روز اسباب بازی اینو بخریم. دل تو دلم نبود که نکنه تا روز موعود فروش بره!!! حتی به مهدی گفتم پولشو بده ولی بگو نگهش داره تا روز اسباب بازی ولی مهدی موافقت نکرد.چون قبلا یه بار اینکارو کرده بودیم و هربار که اسباب بازی مورد علاقش برای روز اسباب بازی تغییر میکرد، دلمون می لرزید که وای اگه چیز دیگه ای بخواد چی کار کنیم؟! خلاصه هر روز که از جلو اون مغازه رد میشد میدیدش و برای بدست آوردنش روزشمارشو خط میزد و خدا رو شکر بالاخره روز اسباب بازی شد و به قول خودش به پراید وانت محبوبش رسید.



جدول بالا هم جدول ستاره است برای مرتب کردن اسباب بازی هاش ولی جایزه پر شدن این جدول اسباب بازی نیست. خوراکی یا تفریحیه. البته هنوز دور اوله و به جایزه نرسیده. روند کار اینجوریه که هر شب قبل خواب، اگه وسایلش وسط خونه مونده باشه، سرجاش بذاره و ستاره بگیره.ببینیم این پروژه به کجا میرسه.


(همدان)

جونم براتون بگه که مهناز (خواهر مهدی) از بعد ازدواجش تهران زندگی میکرد، تا اینکه دو سال پیش پسرش (تنها بچش) دانشجوی کامپیوتر دانشگاه بوعلی همدان شد. خودش معاون مدرسه بود و هرکاری کرد به همدان منتقلش کنن نشد. تا بالاخره بازنشست شد، و با پول بازنشستگیش همدان خونه خرید.خونه تهرانشو رهن داد و راهی همدان شد. خب یه اتفاق دوسویه برای ما بود. از یه طرف خوشحال بودیم چون همدان رفتن برای ما خیلی راحته و زود زود میدیدیمش ولی از طرف دیگم وقتی تهران کاری داشتیم خونه مهناز بهترین پاتوق برامون بود که متاسفانه فعلا از دستش دادیم. البته در هر حال نزدیک شدنش رو به فال نیک میگیریم.

پنجشنبه و جمعه، سوم و چهارم مرداد 98 برای اولین بار رفتیم همدان خونه مهناز. با اومدن مهناز محل اتراقمون از خونه شهناز (خواهر بزرگتر مهدی که همدان زندگی میکنه)به خونه مهناز تغییر پیدا کرد خخخخخ

خونه خودش تو همدان دست مستاجر بود و یه خونه دیگه اجاره کرده بود. خونه بدی نبود. طبقه اولش یه خواب و پذیرایی و آشپزخونه و دستشویی حموم داشت و طبقه دوم هم یه سوییت کوچولو کامل داشت و یه تراس بزرگ و عالی که شب به یاد بچگی هامون اونجا خوابیدیم و عالیییییی بود. هیچ جک و جونوری نداشت و هوا بهتر از اون نمیشد.

نویان و باران(دخترندا جون خواهرزاده مهدی) تو اون سفر به شدت روابط حسنه ای با هم داشتن و کلی بهشون خوش گذشت. چشممون به جمال نیکا جون، دختر خانوم دکترمون (دختر هدا جون خواهرزاده بزرگ مهدی) هم روشن شد که کپی برابر اصل مامانشه

سفر دو روزه خیلی خوبی بود و دیدارها تازه شد.


(آکواریوم اصفهان)

دوشنبه 21 مرداد 98 تعطیل رسمی بود و مام سه شنبه چهارشنبه رو مرخصی گرفتیم و با مامان و مهدی و ماشین بابا(خخخخ دیگه وقتی تیگو7 هست کسی با ال نود میره سفر؟!) راهی اصفهان شدیم. بابا پارسال رفت تهران و مو کاشت. امسالم برای مرحله دومش رفت شیراز. 20ام مرداد عمل داشت و این بود که دیگه خودش با اتوبوس رفت اصفهان. مام 21 مرداد 98 با مامان راهی اصفهان شدیم.


(آکواریوم اصفهان)

اصفهان ازون شهرهای مورد علاقه منه و از وقتیکه شراره عزیزم رفته اصفهان، ما زیاد اصفهان میریم. تقریبا همه جاهای دیدنی اصفهان رو رفتیم. با توجه به سن نویان تصمیم گرفتیم بریم جاهایی که بهش خوش بگذره. سه شنبه 22 مرداد 98 رفتیم آکواریوم و باغ خزندگان اصفهان. خیلی خوب بود و کلی بهش خوش گذشت.عاشق یه سوسمار گنده شده بود صورتش رو به شیشه که میچسبوند، سوسمارم صورتشو میچسبوند به شیشه، درست کنار صورت نویان. نویان میگفت "عشق منه" خخخخ



(آکواریوم اصفهان)

تو عکس بالا هم داره به "کوی" ها غذا میده. قدرت میک زدنشون خیلی زیاد بود و گاهی میخواستن شیشه رو از دست نویان بکشن خودمم امتحان کردم. خیلی حس خوبی بود.


(آکواریوم اصفهان)

آخر تونل آکواریوم هم موسیقی زنده داشتن و خیلی خوب بود. یه تیشرت هم برای نویان با عکس خودش تو آکواریوم چاپ کردیم که خیلی قشنگ شد.


(آکواریوم اصفهان)

 22ام شب، شراره سالادالویه درست کرد و رفتیم پل خواجو. خدا رو شکر زاینده رود برقرار بود و کلی خوش گذشت. نویانم پاهاشو تو آب میزد و حسابی کیف میکرد.یه بادکنک کریستالی نورانی هم ازونجا خرید و کلی براش جالب بود. 


(باغ خزندگان-اصفهان)

برعکس عمل قبلی بابا که خیلی راحت بود، ایندفعه خیلیییی ورم داشت و اذیت بود.از روز سوم هم باید روزی 8 ساعت حموم میرفت!!!! تهران اصلا ازین برنامه ها نداشت!!! خلاصه برنامه 23 مرداد 1398 مون باغ پرندگان بود که بابا نیومد. مامان میخواست پیشش بمونه که بابا بهش گفت" من همش مثل مرغابی زیر آبم تو میخوای بمونی چی کار کنی؟!"

صبح تا ظهر که شراره و سینا سرکار بودن، ما میرفتیم جاهایی که میخواستیم و عصر و شب رو با هم میگذروندیم.


(باغ خزندگان-اصفهان)

باغ پرندگان اصفهان هم مثل همیشه جذاب و دیدنی بود، فقط یکم گرمای هوا اذیتمون میکرد.آخرم که یه قطار باحال بیرون محوطه تا پشت آکواریوم سوار شدیم و نویان کلی براش کیف کرد.

شب 23ام مرداد هم ازون شبای به یادموندنی شد. خونه امیرحسین (دوست سینا) دعوت بودیم و حسابیییییی بهمون خوش گذشت. کلی خندیدیم و خاطره سازی کردیم.


(باغ پردگان-اصفهان)

شب 24ام خونه محبوبه (دخترخاله مهدی) دعوت بودیم و قرار بود خاله اینا هم بیان اونجا و همو ببینیم که متاسفانه وقتی رسیدیم دیدیم بدیع خان (شوهر خاله مهدی) چشمش اذیته. عمل کرده بود و درد داشت. با شایان (شوهر دخترش) رفتن بیمارستان و ما دیگه ندیدیمشون. فشار چشم بدیع خان بالا رفته بود و مجبور شدن تا دیروقت بیمارستان بمونن. بازم شب بدی نشد. دیداری تاره شد و نویان و لنا (دختر محبوبه) حسابی با هم بازی کردن.لنا و نویان رابطه فوق العاده خوبی با هم دارن و خیلیییییی خوب با هم بازی میکنن و خاله مهدی همیشه میگه با دیدنشون یاد بچگی های مهدی و محبوبه میوفته.


(باغ پردگان-اصفهان)

جمعه 25 مرداد 98 سفرنامه اصفهان به پایان رسید و ما به شهر قشنگمون برگشتیم.


(باغ پردگان-اصفهان)

هنوز خستگی سفر از تنمون درنیومده بود که رامین، برادر مهدی زنگ زد و گفت آخر هفته میاد همدان(تهران زندگی میکنن) و خواست که ما هم بریم و همو ببینیم. این بود که پنجشنبه 31 مرداد 98 ما دوباره رفتیم همدان و عصر جمعه یکم شهریور برگشتیم کار مهناز دراومده تا چشم بهم بذاره ما باز رفتیم همدان

سفر کوتاه خوبی بود ولی اینبار نویان و باران به خوبی دفعه قبل نبودن!!! من مراقبشون بودم و همه چی رو نوبتی کردم ولی باران گاهی نوبتو رعایت نمیکرد و داد نویانو درمیاورد. از طرف دیگم هربار باران میخواست نوبتو رعایت نکنه و من جلوشو میگرفتم،  گریه میکرد و جیغ میکشید که همه فکر کنن محقه خلاصه داستانی داشتیم. نه تحمل دوری همو داشتن نه میتونستن مسالمت آمیز کنار هم بازی کنن.پنجشنبه شب همه خونه هدا جون (خواهرزاده مهدی) جمع بودیم و شب خاطره انگیزی شد.



این عکس هام که میبینین مربوط به جشنواره کیک خونگی مهدکودکه که من و نویان با هم کیک درست کردیم و تزیینش کردیم. ولی در نهایت طاقتمون نگرفت و قبل از بردن به مهدکودک کلیشو خوردیم




وای بگم از تاب های خونگی. کادوی تولد یکسالگی نویان براش یه تاب خریدیم که با بارفیکس به چارچوب در وصل میشد. سه ساله که نویان باهاش بازی میکنه. جمعه 28 تیر بود و من مامان اینا رو نهار دعوت کرده بودم. نویان و مهدی هم تاب بازی میکردن که یهو بارفیکس افتاد و نویان پرت شد بغل مهدی. شانسی که آوردیم این بود که نویان رو به جلو افتاد وگرنه اگه زیرش بود بارفیکس خدای نکرده میخورد تو سرش. خدا خیلی بهمون رحم کرد.مام تاب رو کلا جمع کردیم.

تقریبا یه ماه بعد کارن (خواهرزادم) از رو تابش (که مشابه تاب نویانه) با صورت، به شدت زمین خورد. حفاظ جلوی تاب شکسته بود و بچه محکم زمین خورده بود. خونریزی شدید از بینی و ورم و ... کلی همه مونو ترسوند. البته دوتا متخصص گفتن دماغش نشکسته و فقط ورم کرده و زود خوب میشه.خلاصه که ترس از این تابا به شدت رفته تو دلمون.


(تاب نویان)

اینم به عنوان اختتامیه بگم که پیشرفت نویان تو موسیقی باعث تحسین مربیش شده. تو دو ماهی که میره 7 تا آهنگ رو با بلز میزنه (زاغی، تاب تاب، ماه تو آسمونه، ساعت، بادبادک، زنبور و پروانه ها) و بیشتر نت ها رو با فلش کارت یاد گرفته. یه بار جای "دو" روی ارگ اسباب بازیش رو بهش نشون دادم و آهنگ "تاب تاب" رو باهاش زد. وقتی به مربیش گفتم خیلی خوشحال شد و براش پیانوشو روشن کرد و نویانم با پیانو تاب تاب رو نواخت. یه جیرجیرک تو تراسمون داریم که عاشق بلز زدن نویانه (ما صدای جیرجیرک رو درمیاریم و میگیم که عاشق شنیدن آهنگای نویانه) و نویان خیلییی وقتا برای اون میزنه.بار و بندیلش رو برمیداره و میگه بریم تو تراس برای جیرجیرک بلز بزنیم خخخخخ اینم بگم که جیرجیرکمون بچه دار شده و الان کلی جیرجیرک تو تراس داریم.

خانوم میرزایی (مربی موسیقی نویان) میگه کم کم باید سازشو انتخاب کنه. خودش که فعلا میگه پیانو دوست داره. هزینه خرید پیانو خیلی سنگینه. احتمالا فعلا براش یه ارگ میخرم و اگه دیدم مصممه براش پیانو میخرم. چی بهتر از اینکه پسرم عاشقانه موسیقی کار کنه. آرزومههههه. امیدوارم تا آخرش همین طور مشتاق و با انگیزه بمونه.