قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

خداحافظ خانه خاطرات


هیچ وقت یادم نمیره که با چه شور و ذوقی تو ساختمون نیمه کارت قدم میزدم و برای چیدن وسایلم نقشه میکشیدم! هنوز زندگی مشترکمون شروع نشده بود و اینکه از همون اول به کمک بابا، وارد خونه خودم میشدم،  برام مثل یه رویا شیرین بود. بدقولی سازنده و تکمیل نشدنت حتی تاریخ عروسیمون رو عوض کرد! یادش بخیر چه روزی بود وقتی جهیزیه مو آوردم. چقدر شور و اشتیاق!  برای خونه ای که هنوز حتی کنتور گاز نداشت!حتی برای سندت کلی عذاب کشیدیم (سازنده به علت بدهی زندانی شد) ولی با تموم این ها هنوز هم که به عقب نگاه میکنم خاطرات خوبت تو ذهنم نقش میبنده. عاشقت بودیم.  تو برامون بهترین بودی. شاهد تقریبا 6 سال غم و شادی ما، که به حق بیشتر شادی بود تا غم. دوشنبه 25 مرداد 1395 وسایل من وجودت رو بدرود گفت و امروز شاید آخرین دیدار ما باشه!  به ساختمون خالیت که نگاه میکنم، بغض گلومو فشار میده.  امروز روز وداعه.  دلم برات خیلی خیلی تنگ میشه.  بهترین روزها رو تو دیوارات جا میذارم.امانت دار خاطراتم باش. برام بهترین بودی.  امید که برای ساکنین جدید هم بهترین باشی. دوستت داشتم و دارم،  با همه کاستی هات و دلتنگت میشم خونه بهترین روزهای من....


پانوشت : روز آخر کلی عکس از نویان و اتاقش گرفتم.نمیدونم معجزه رنگ بود یا هنر مهدی و شراره که اینطور نویان رو شیفته اتاقش کرده بود. پروانهههه،  آهای پروانههه.  خورشید خانووم... من میگفتم و نویانم با چشم دنبالش میکرد و میخندید و افسوس قبل از اینکه بتونه حسابی از اتاقش لذت ببره باهاش خداحافظی کرد. زندگی همینه،  باید گذاشت و گذشت.



گذران عمر

کم کم دارم وسایلم رو جمع میکنم.  چیزی به خداحافظی از خونه خاطره ها نمونده.  اولین خونه زندگی مشترکمون. لباس های نوزادی نویان رو جمع و جور میکردم که تو خاطراتم غرق شدم. پارسال این وقت ها، تو فکر باز کردن و شستن لباس ها و بستن ساک بیمارستانش بودم و الان همون لباس ها که روز اول کمی هم بهش بزرگ بود، دیگه تنش نمیره!  و چقدر زود تقویم ورق میخوره و ورق میخوره!!! 

دلتنگی

دلم میخواد بنویسم، ولی نمیدونم از چی بگم. از آهی که مجبورم قورتش بدم، یا دلتنگی که نمیدونم کی دست از سرم برمیداره. دلم گرفته،همش تکرار و تکرار. جمعه تولد مهدیه و من کلی مهمون دعوت کردم. ولی اصلا دل و دماغشو ندارم. احساس میکنم دارم افسرده میشم. هیچی خوشحالم نمیکنه، از دست خودم کلافه ام مدام با خودم میگم امروز آرزوی دیروزته، کنار مهدی بودن و یه زندگی آروم داشتن.... خدا رو شکر میکنم و دوباره غصه هام برمیگردن. خدایا نمیدونم چرا اینجوری شدم. چرا دیگه نمیتونم از ته دل شاد باشم. انگار خوشحال بودن رو فراموش کردم. میدونم برای ناامیدی خیلی زوده ولی نمیدونم چرا نمیتونم امیدوار باشم. خدایا چرا من اینقدر ضعیفم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز قراره برم و جواب نمونه برداری رو بگیرم. امیدوارم همه چی خوب پیش بره. من همین جوری داغونم!!!!!!!!!!!!!!

خدایا خودت کمکم کن