قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

اولین عروسی

9 دی 1394 عروسی شراره بود و ما 8 دی به سمت اصفهان حرکت کردیم.کلی کار انجام نشده داشتم و همین کارها باعث شد تا 3 صبح بیدار باشم. از ساعت 3 تا 7 خوابیدم و یه بار هم وسطش به فسقلی مامان شی شیری دادم. حالا در کل چقدر خوابیدم خدا میدونه. بالاخره 10 صبح به طرف اصفهان حرکت کردیم. پسر قشنگ مامان تا خود اصفهان تو کریرش خواب بود. هر چند وقت یکبار هم دهنشو میچرخوند و تکونی میخورد که بهش شیر میدادم و دوباره میخوابید. انگار هیپنوتیزم شده بود به اصفهان که رسیدیم دیگه خسته شده بود و غرغرو میکرد. ما هم خسته شده بودیم چه برسه به این فسقلی. خداروشکر جاده هم خوب بود. وارد استان لرستان که شدیم، برف خودنمایی میکرد. طبیعت بکر و زیبا. کوه ها و دشت های یکدست سپید. آسمون آبی و آفتابی و انعکاس دلپذیر روشنی برف. خیلی دوست داشتم تو برف از نویان عکس بگیرم ولی  هوا خیلی سرد بود و نویان هم  عرق داشت و ارزش نداشت دستی دستی سرماش بدم. تا الیگودرز طبیعت برفی و عالی بود. منو مهدی پیاده شدیم و عکس گرفتیم و نویان تو ماشین خوابیده بود. اگه اصفهان زندگی میکردم هر آخر هفته که فرصت میشد تا الیگودرز میومدم و برف بازی میکردم

 

قرار بود مهدی از طرف دانشگاه جا بگیره که سینا گفت خونه پدرزن داداشش، که طبقه بالای خونه داداششه، خالیه و بهتره اونجا باشیم که نزدیکه سینا ایناست. رختخواب و فرش و خلاصه مایحتاج اولیه هم تو خونه گذاشته بودن و خدا رو شکر جای خوبی بود و خیلی راحت بودیم. علاوه بر مامان و بابا و شبنم و سعید (خواهرم و شوهرش)، مامانی و بابایی (مامان و بابای بابام) و عموحسن و عهد و عیالش هم پیش ما بودن و این دورهمی خیلی خوب بود و کلی خوش گذشت. روز عروسی همه بهم گفتن نویان رو حموم نده، سرما میخوره و ... و من گوش ندادم که ندادم. آخه عروسی خاله کوچیکه بود و دوماد کوچولوی من باید میدرخشید. مامانم نویان رو حموم کرد و نویان لباس های دومادیش رو پوشید و اینقدر خوردنی شده بود که همه میخواستن با این فرشته کوچولوی خوش تیپ عکس بگیرن

قرار بود قبل عروسی بریم آتلیه و عکس بگیریم. نویان تو ماشین خوابش برد و وقتی رسیدیم آتلیه تو خلسه بود. خوش اخلاق مامان که منتظره با یه پچه بخنده تو آتلیه هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بود و به کسی محل نمیذاشت. یه عکس خونوادگی هم گرفتیم. مامان و بابا و دخترا و دومادا و نویان کوچولو که بابا میخواد بزرگش کنه و بزنه دیوار.

خدا رو شکر تو عروسی هم نویان زیاد اذیت نکرد. یه مدتی فقط خوابش میومد و بیتاب شده بود که مامان خوابوندش. یه چند باری هم من رختکن نشین شدم تا نویانی شی شیری نوش جان کنن.پاشنه کفشم بلند بود و مدام میترسیدم که با نویان بیوفتم. بیخیال حرف مردم شدم و وقتی نویان بغلم بود بدون کفش میگشتم  نویان شیرینم کلی خاطرخواه پیدا کرده بود. البته اکثر فامیلای دوماد نویان رو میشناختن! بس که شراره عکس هاشو فرستاده بود و راجع بهش حرف زده بود. نویان جون دو دوری هم رقصید یه دور با خاله جونش که عروس بود و یه دور هم با مامانش. همه چی خوب گذشت تا آخر شب که خانوما رفتن طبقه پایین تالار و مجلس قاطی شد. صدای طبقه پایین خیلی بلند بود و مهدی از ترس اینکه گوش نویان اذیت نشه بردش تو اتاق مدیریت و تا آخر عروسی اونجا موند. مهدی فکر میکرد بالا هم صدا به همین شدت بوده و کلی نگران بود که گوش نویان اذیت نشده باشه. همه هم بهش گفتن که اینجوری نبوده ولی فکر کنم آخرش هم باور نکرد. بیشتر از حد نرمال نگران میشه و این نگرانی هاش منو بهم میریزه. اشک تو چشماش جمع شده بود و این حس که من بی مسئولیتم رو بهم القا میکرد!!!! نمیدونم چرا مهدی فکر میکنه من به فکر نویان نیستم. به نظر من که مهدی زیادی حساس شده. بیشتر از حد نرمال. مدام فکر میکنه نکنه سرما بخوره! نکنه دلش درد میکنه! نکنه مریض بشه! نکنه فلانی بد بغلش کنه! فلانی بوسش کنه و برای پوستش بد باشه! خلاصه مدام نگرانه و حس بدی به من میده! نمیدونم شاید هم حق با مهدی باشه و من بیخیالم! ولی من معتقدم بچه تا بزرگ بشه کلی مریض میشه، زمین میخوره و ...

نویان هم فرقی با بقیه بچه ها نداره و سیر طبیعی زندگی رو باید طی کنه، با تموم شادی ها و ناملایمتی هاش. میدونم عشق و علاقه بیش از حدش به نویان باعث این حساسیت ها شده ولی امیدوارم حساسیت هاش کمتر شه تا هم خودش و هم من کمتر اذیت بشیم.

عروسی به خوبی و خوشی تموم شد. بعد از تالار همه رفتن خونه مادر سینا و اونجا هم بزن و برقص بود که ما به خاطر سر و صدا دیگه نرفتیم. البته خیلی هم خسته شده بودیم.

فردای عروسی هم رفتیم یه کم اصفهان گردی. جای همه دوستان خالی. البته من قبلا کل اصفهان رو گشتم ولی خوب این هم لطف خودش رو داشت. رفتیم و چهل ستون رو دیدیم. نویان وسط خیابون گشنش شد که شی شیری خشکی خورد و بعد تو بغل باباش خوابید و کل مدت خواب بود قربونش برم.شب هم رفتیم پل خواجو. یادش بخیر چند سال پیش که اومده بودم کلی آب داشت، ولی الان خیلی خیلی آبش کم شده بود البته باز هم صفای خودش رو داره. هوا خیلی سرد بود و نویان هم خواب. البته خیلی پوشونده بودمش و خدا رو شکر سرما نخورد.

آب و هوای اصفهان نویان رو آوازخون کرد روز آخر از ساعت 7 صبح شروع کرد به آواز خوندن. خودش هم ذوق میکرد و ادامه میداد! گاهی چنان از ته جیگر میخوند که عق میزد منم همش میگفتم مامان یواش تر. حنجرت درد میگیره، ولی نویان دوست داشت همش اوج بخونه. مثل ابی که خواننده مورد علاقه مامانشه

بالاخره روز وداع رسید و ما شراره رو به سینا سپردیم و به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. سخت بود، خیلی سخت. بار سنگینی رو دلم حس میکردم ولی چه میشه کرد. سرنوشت شراره هم این بود.امیدوارم شراره و سینای عزیز خوشبخت بشن و همیشه و همیشه سلامت و شاد در کنار هم زندگی کنن.

مامانم تا کرمانشاه آروم آروم اشک ریخته بود و چشم های بادکردش گواه اشک هاش بود. اونم باید کم کم عادت کنه. تو راه برگشت هم نویان همش خواب بود. وارد استان کرمانشاه که شدیم مه شدیدی بود. اصلا دید نداشتیم و جاده وحشتناک شده بود. ولی خدا رو شکر این سفر هم به سلامت سپری شد.

نظرات 12 + ارسال نظر
مامان آینده پنج‌شنبه 17 دی 1394 ساعت 22:41 http://nabze_zaman93.niniweblog.com/

سلام عزیزم خوب هستی ؟
نویان کوچولو خوبه
خدا حفظش کنه
ماشالله پسر گلت خیلی نازه
خدا همیشه پشت و پناهش باشه
عزیزم ببخشید یه مدت نتونستم بهت سر بزنم

خواهش عزیزم. منم به سختی میرسم به بچه ها سر بزنم

فافا چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 11:19

سلام عزیزدلم . رسیدن به خیر.
خداروشکر که هم در طول سفر و هم توی مراسم بهتون خوش گذشته .
انشالله خواهر عزیزت سپید بخت بشه .
کلی خندیدم به آواز خوندن نویان جونم . فداش بشم الهی .
دانیال ماهم بعضی وقتها اینقدر میخونه که صداش میگیره !
عکسهاشم خیلی ناز شدن ماشلله . خدا نگه داره دوماد کوچولوی مارو.

مرسی فافا جون. منم دیروز کلی نویان رو دعوا کردم. وسط آواز، جیغ میزد چه جیغی!!! حس میکردم الانه که دیگه صداش در نیاد!! دعواش که میکردم نگام میکرد و بعدش دوباره روز از نو روزی از نو خدا به دادم برسه با این پسره شیطون

مامان خدیجه سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 21:07 http://nonijoon.niniweblog.com/

سلام ماشاا... چه بزرگ شده براش اسفند دودکن

ممنون گلم

مریم سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 19:03

سلام نسیم جون ماشاأالله چه شاه پسری شده نویان جون ان شاءالله دامادیش.
مبارک باشه عروسی خواهرتون ان شاءالله خوشبخت بشن .

مرسی عزیزم

الهه سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 11:56

سلام نسیم جون اول از همه عروسی خواهرت رو بهت تبریک میگم انشالله که خوشبخت باشه .خدا رو شکر که صحیح و سالم برگشتید.عزیزم در مورد بچه هم بهتره بدونی تقریبا بیشتر باباها همین مدلی ان و یکم رو بچه حساسن اما تو زیاد رو رفتار همسرت حساس نشو عادیه.
عکس های نویان جوون هم عالی شده
راستی من انشالله بزودی میخوام مثل تو یه وبلاگ جدید واسه بچه هام بزنم اگه بتونم بعدا آدرسش رو برات میزارم اگه خواستی حتما بیا.
روی ماه نویان جون رو از طرف من ببوس خیلی جیگر شده ماشاللله

سارا سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 09:45 http://doranzendegiyeshirinman.persianblog.ir/

خدا را شکر نسیم جون به سلامت رفتید و برگشتید .
عروسی خواهرت خیلی مبارک باشه .
خودم دوست خواهرت میشم تو اصفهان ( اگر خواهرت هم تمایل داشت میتونی آشنایمان کنی ، خواستی شماره موبایلم را خصوصی میدم بهت دوست خوبم )

من اگر جای تو بودم بدون توجه به کار شوهرم به ادامه عروسی خواهرم میرسیدم و خوش میگذروندم . آخه خواهرم یبار عروسی میکنه و ناراحت هم نمی شدم .
بچه در کنار شیرینی هایی که داره ، دردسرهایی هم داره ، این اتفاق ها خوانا خواه برای تربیتش و . . . هم میفته .

موفق باشی عزیزدلم.

لطف داری گلم. راستش نمیشه دیگه. روحیه من اینجوری نیست و خواه ناخواه دیگه نمیتونم مثل قبل اتفاق رفتار کنم.

الهه سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 07:14 http://elahesong.blogsky.com

سلام عزیزم خوبی اره میدونم مخصوصا اینکه خواهرت خیلی ازت دوره اجی درکت میکنم اجی باید عادت کنی اجی یا خوب کمتر فکر کنی اجی خواهرت گاهی اوقات میاد پیشت اجی تعطیلات عید میاد پیشت اینجوری دوری واسه ات راحتتر میشه

آره دیگه. چه میشه کرد!!!

marzi دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 12:09 http://rozegaremarzi.blogsky.com

بازم تبریک بخاطر عروسی خواهرت. ان شاالله خوشبخت بشن.
عکسهای نویان خیلی قشنگه. ماشاالله به این گل پسر خوش عکس.
خدا حفظش کنه.

ممنون عزیزم

پریسا دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 08:43 http://www.pari-v-zendegi.blogsky.com

سلام رسیدن بخیر
انءشالله خوشبخت بشه خواهر جونت
ماشاءالله به آقا نویان با این این پاپیون خوشگلی که بسته

مرسی گلی

زاهارا دوشنبه 14 دی 1394 ساعت 02:31

خداروشکر خوش گذشت منم بااین حال خرابم توعالم هپروت انگارنه انگاراومدی به شهرما بایدببخشی چقدرمن بدم دیرمیام اینجا نویان جون روببوسش ماشالله مردی شده گلم

این چه حرفیه عزیز دلم

الهه یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 14:37 http://elahesong.blogsky.com

سلام اجی خوبی خسته نباشی عزیزم خداروشکر که همه چی به خوبی و خوشی و سلامتی گذشت اجی و به تو و نویان و همسرت و کل خانواده خیلی خوش گذشته اجی شرمنده میخواستم زودتر نظر بدم اجی ولی داداشم گوشیو گرفت بازی کنه اجی ساعت دوازده اینا یه سر بهت زدم ببینم اپ کردی یا نه که دیدم پست گذاشتی اجی فکر کنم 5 دقیقه گذشته بود دیدم اپ کردی حالا باز دقیق یادم نیست ولی نظرمو نوشته بودم ناقص بود اجی اخی اره خیلی سخته جدا شدن از خواهر چه برسه به تو و مادر و پدرش ولی خوب باید عادت کنی اجی پارسال مهرماه که عروسی دخترداییم بود وقتی رفت خونه مادرشوهرش که اتفاقا زن عموش هست اجی بعد با گریه رفت خونه مادرشوهرش اجی سخته دوری ولی باید عادت کرد اجی امیدوارم خواهرت خوشبخت بشه تو زندگیش اجی
نویانم خیلی خوشتیپش کردی تو عکسا اجی ایشالله بزرگ که شد دامادیشو ببینی اجی
خداروشکر که به سلامت رفتی و به سلامت برگشتی اجی خداروشکر که نویانم زیاد اذیت نکرد و خواب بود عجب موهایی داره اجی فکر کنم پرپشته موهاش ببوسش از طرف من

آره دوری خیلی سخته آجی

صبا یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 13:34 http://atrebeheshti.blogsky.com

قربونش برم این داماد کوچولو رو ایشاالله دامادی نویان عزیز
ورودی اصفهان از سمت استان لرستان واقعا دیدنیه منم یکبار امسال رفتم الان با این برفش که دیگه واقعا عالیه! خوشحالم بهتون خوش گذشته و خاطره خوبی بجا مونده براتون...
بیشتر باباها همینطورن بعضی اوقات یکجوری برخورد میکنن که انگار ما خوبه بچه رو نمیخوایم یا خدای نکرده برامون مهم نیست ولی تو دلشون این نیستا طرز بیانشون اشتباهه به دل نگیر از سر محبت زیادیه

میدونم از سر محبته ولی واقعا اذیت میکنه آدمو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد