قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

وصال

تو آمدی از راه در آن شب بی ماه

همراه تو دنیا با من قدم میزد

تو با منی انگار آرامش دیدار

رویای بی تکرار در خواب من بیدار...

حال و هوای پاییزی و وصال من و تو، همون طور که همیشه تو رویاهام قدم میزد. یادش بخیر چهاردهم مهر هزار و سیصد و هشتاد و نه.

اولین عروسی

9 دی 1394 عروسی شراره بود و ما 8 دی به سمت اصفهان حرکت کردیم.کلی کار انجام نشده داشتم و همین کارها باعث شد تا 3 صبح بیدار باشم. از ساعت 3 تا 7 خوابیدم و یه بار هم وسطش به فسقلی مامان شی شیری دادم. حالا در کل چقدر خوابیدم خدا میدونه. بالاخره 10 صبح به طرف اصفهان حرکت کردیم. پسر قشنگ مامان تا خود اصفهان تو کریرش خواب بود. هر چند وقت یکبار هم دهنشو میچرخوند و تکونی میخورد که بهش شیر میدادم و دوباره میخوابید. انگار هیپنوتیزم شده بود به اصفهان که رسیدیم دیگه خسته شده بود و غرغرو میکرد. ما هم خسته شده بودیم چه برسه به این فسقلی. خداروشکر جاده هم خوب بود. وارد استان لرستان که شدیم، برف خودنمایی میکرد. طبیعت بکر و زیبا. کوه ها و دشت های یکدست سپید. آسمون آبی و آفتابی و انعکاس دلپذیر روشنی برف. خیلی دوست داشتم تو برف از نویان عکس بگیرم ولی  هوا خیلی سرد بود و نویان هم  عرق داشت و ارزش نداشت دستی دستی سرماش بدم. تا الیگودرز طبیعت برفی و عالی بود. منو مهدی پیاده شدیم و عکس گرفتیم و نویان تو ماشین خوابیده بود. اگه اصفهان زندگی میکردم هر آخر هفته که فرصت میشد تا الیگودرز میومدم و برف بازی میکردم

 

قرار بود مهدی از طرف دانشگاه جا بگیره که سینا گفت خونه پدرزن داداشش، که طبقه بالای خونه داداششه، خالیه و بهتره اونجا باشیم که نزدیکه سینا ایناست. رختخواب و فرش و خلاصه مایحتاج اولیه هم تو خونه گذاشته بودن و خدا رو شکر جای خوبی بود و خیلی راحت بودیم. علاوه بر مامان و بابا و شبنم و سعید (خواهرم و شوهرش)، مامانی و بابایی (مامان و بابای بابام) و عموحسن و عهد و عیالش هم پیش ما بودن و این دورهمی خیلی خوب بود و کلی خوش گذشت. روز عروسی همه بهم گفتن نویان رو حموم نده، سرما میخوره و ... و من گوش ندادم که ندادم. آخه عروسی خاله کوچیکه بود و دوماد کوچولوی من باید میدرخشید. مامانم نویان رو حموم کرد و نویان لباس های دومادیش رو پوشید و اینقدر خوردنی شده بود که همه میخواستن با این فرشته کوچولوی خوش تیپ عکس بگیرن

قرار بود قبل عروسی بریم آتلیه و عکس بگیریم. نویان تو ماشین خوابش برد و وقتی رسیدیم آتلیه تو خلسه بود. خوش اخلاق مامان که منتظره با یه پچه بخنده تو آتلیه هنوز درست و حسابی از خواب بیدار نشده بود و به کسی محل نمیذاشت. یه عکس خونوادگی هم گرفتیم. مامان و بابا و دخترا و دومادا و نویان کوچولو که بابا میخواد بزرگش کنه و بزنه دیوار.

خدا رو شکر تو عروسی هم نویان زیاد اذیت نکرد. یه مدتی فقط خوابش میومد و بیتاب شده بود که مامان خوابوندش. یه چند باری هم من رختکن نشین شدم تا نویانی شی شیری نوش جان کنن.پاشنه کفشم بلند بود و مدام میترسیدم که با نویان بیوفتم. بیخیال حرف مردم شدم و وقتی نویان بغلم بود بدون کفش میگشتم  نویان شیرینم کلی خاطرخواه پیدا کرده بود. البته اکثر فامیلای دوماد نویان رو میشناختن! بس که شراره عکس هاشو فرستاده بود و راجع بهش حرف زده بود. نویان جون دو دوری هم رقصید یه دور با خاله جونش که عروس بود و یه دور هم با مامانش. همه چی خوب گذشت تا آخر شب که خانوما رفتن طبقه پایین تالار و مجلس قاطی شد. صدای طبقه پایین خیلی بلند بود و مهدی از ترس اینکه گوش نویان اذیت نشه بردش تو اتاق مدیریت و تا آخر عروسی اونجا موند. مهدی فکر میکرد بالا هم صدا به همین شدت بوده و کلی نگران بود که گوش نویان اذیت نشده باشه. همه هم بهش گفتن که اینجوری نبوده ولی فکر کنم آخرش هم باور نکرد. بیشتر از حد نرمال نگران میشه و این نگرانی هاش منو بهم میریزه. اشک تو چشماش جمع شده بود و این حس که من بی مسئولیتم رو بهم القا میکرد!!!! نمیدونم چرا مهدی فکر میکنه من به فکر نویان نیستم. به نظر من که مهدی زیادی حساس شده. بیشتر از حد نرمال. مدام فکر میکنه نکنه سرما بخوره! نکنه دلش درد میکنه! نکنه مریض بشه! نکنه فلانی بد بغلش کنه! فلانی بوسش کنه و برای پوستش بد باشه! خلاصه مدام نگرانه و حس بدی به من میده! نمیدونم شاید هم حق با مهدی باشه و من بیخیالم! ولی من معتقدم بچه تا بزرگ بشه کلی مریض میشه، زمین میخوره و ...

نویان هم فرقی با بقیه بچه ها نداره و سیر طبیعی زندگی رو باید طی کنه، با تموم شادی ها و ناملایمتی هاش. میدونم عشق و علاقه بیش از حدش به نویان باعث این حساسیت ها شده ولی امیدوارم حساسیت هاش کمتر شه تا هم خودش و هم من کمتر اذیت بشیم.

عروسی به خوبی و خوشی تموم شد. بعد از تالار همه رفتن خونه مادر سینا و اونجا هم بزن و برقص بود که ما به خاطر سر و صدا دیگه نرفتیم. البته خیلی هم خسته شده بودیم.

فردای عروسی هم رفتیم یه کم اصفهان گردی. جای همه دوستان خالی. البته من قبلا کل اصفهان رو گشتم ولی خوب این هم لطف خودش رو داشت. رفتیم و چهل ستون رو دیدیم. نویان وسط خیابون گشنش شد که شی شیری خشکی خورد و بعد تو بغل باباش خوابید و کل مدت خواب بود قربونش برم.شب هم رفتیم پل خواجو. یادش بخیر چند سال پیش که اومده بودم کلی آب داشت، ولی الان خیلی خیلی آبش کم شده بود البته باز هم صفای خودش رو داره. هوا خیلی سرد بود و نویان هم خواب. البته خیلی پوشونده بودمش و خدا رو شکر سرما نخورد.

آب و هوای اصفهان نویان رو آوازخون کرد روز آخر از ساعت 7 صبح شروع کرد به آواز خوندن. خودش هم ذوق میکرد و ادامه میداد! گاهی چنان از ته جیگر میخوند که عق میزد منم همش میگفتم مامان یواش تر. حنجرت درد میگیره، ولی نویان دوست داشت همش اوج بخونه. مثل ابی که خواننده مورد علاقه مامانشه

بالاخره روز وداع رسید و ما شراره رو به سینا سپردیم و به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. سخت بود، خیلی سخت. بار سنگینی رو دلم حس میکردم ولی چه میشه کرد. سرنوشت شراره هم این بود.امیدوارم شراره و سینای عزیز خوشبخت بشن و همیشه و همیشه سلامت و شاد در کنار هم زندگی کنن.

مامانم تا کرمانشاه آروم آروم اشک ریخته بود و چشم های بادکردش گواه اشک هاش بود. اونم باید کم کم عادت کنه. تو راه برگشت هم نویان همش خواب بود. وارد استان کرمانشاه که شدیم مه شدیدی بود. اصلا دید نداشتیم و جاده وحشتناک شده بود. ولی خدا رو شکر این سفر هم به سلامت سپری شد.