قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

شهریور دوست داشتنی

(ساحل اوشیان)

شهریور امسال هیچ برنامه خاصی برای دوباره شمال رفتن نداشتیم اماااا...

مامان و بابا 12 شهریور 98 رفتن شمال و گفتن تا هفته اول مهر برنمیگردن. این وسط هم چند روز تعطیلی بود و مرخصی هایی که به واسطه نزدیک شدن به پایان قرارداد میسوخت و دل کوچولویی که برای ماجون دجون و دریا و شمال تنگ شده بود. این بود که مرخصی گرفتم و یکشنبه شب، 17 شهریور 98 رفتیم همدان خونه مهناز(خواهر مهدی). شب اونجا خوابیدیم و صبح دوشنبه 18 شهریور 98 راهی شمال شدیم.

(مرداب لنگرود)

سینا(شوهر خواهرم) که مرخصی نداشت و همش هم ماموریت بود ولی شراره(خواهرم) یکشنبه شب از اصفهان به سمت شمال حرکت کرد و به خاطر ترافیک حدودا 15 ساعت تو راه بود. جاده سمت ما بهتر بود (اتوبان قزوین) البته از منجیل تا بعد از رودبار تو ترافیک  بودیم ولی در کل خیلی اذیت نشدیم با معطلی ای که تو شهر آبگرم پشت دسته های عزاداری داشتیم، کلا  2 ساعتی دیرتر از همیشه رسیدیم.

(مرداب لنگرود)

برای نهار که رودبار توقف کردیم تازه یادم افتاد که وااااای برای خودم ومهدی لباس گرم نیاوردم. بارون نم نم بود و باد سردی می وزید. خدا رو شکر همیشه برای نویان لباس های 4 فصل رو برمیدارم. موقع بستن چمدونم یادم بود گفتم رفتم اون اتاق لباس گرمم رو بردارم که بعدش یادم رفت!!!!

که البته هوا برای ما واقعا عالی بود و نیازی به لباس گرم نداشت. آسمون ابری و هوا خنک بود. فقط حیف که برای شنا سرد بود.

(مرداب لنگرود)

صبح سه شنبه 19 شهریور 98 اول یه سلامی به دریا دادیم و نهار مهمون خاله خدیج (لنگرود) بودیم.عمو احدو خاله افسانه و آرمان (دوست دوران سربازی بابا و خانوم و پسرش) هم از نقده اومده بودن شمال و به اصرار ما و خاله، عصری اومدن خونه خاله. عمو احد تو نقده آموزشگاه موسیقی داره. نویان براش بلز زد و عمو هم کلی تشویقش کرد. نظر عمو احد هم این بود که فعلا به جای پیانو براش کیبورد بخریم که بفهمیم علاقه واقعیش پیانو هست یا نه.

(سرولات)

عصر همه با هم رفتیم مرداب لنگرود. واقعااااا زیبا بود. گل های نیلوفر خیلی قشنگش، همه جا رو پوشونده بود و پرنده های مهاجر روی درخت هاش ذوق زده ات میکرد. زیبایی مرداب و دورهمی و خنده و شوخی حال همه مونو خوب کرد و یه روز خوب برامون ساخت.

(ساحل چابکسر)

قرار بود عمو احد اینا بیان ویلا ما و یه روزی پیش ما بمونن که متاسفانه برنامه شون تغییر کرد. چهارشنبه 19 شهریور 98 هم رفتیم ساحل و شن بازی کردیم. نهار هم که مهمون داشتیم و باقی روز تو ویلا، به خوبی سپری شد.

(ساحل چابکسر)

برنامه چهارشنبه 20 شهریور 98  رفتن به پرورش ماهی و سرولات بود. اون روز هم حسابی به همه مون خوش گذشت. کلی آب بازی کردیم و خندیدیم. حال نویان که حسابی با خاله شراره خوب بود. بهش میگفت بیا، بیا جلو خیست نمیکنم ولی تا میومد جلو کلی بهش آب می پاشید و الحق که نویان بهترین خاله های دنیا رو داره.

(بام سبز-لاهیجان)

پنجشنبه 21 شهریور رسید. سالگرد نامزدی من و مهدی! 14 سال از اون روز میگذره!!!باورش سخته!!! صبح راهی ساحل چابکسر شدیم و کلی شن بازی و تو ساحل موتورسواری کردیم. اسممون رو روی شن ها نوشتیم و به دست موج ها سپردیم. شب هم رفتیم شهربازی رامسر. آسمون ابری بود و گاه گاهی هم میبارید ولی در کل هوا مطبوع بود.نویان که کلی بازی کرد، ما هم ماشین برقی سوار شدیم و یه جور تاب که کلی اوج میگرفت. از پایین که نگاه میکردیم به خاطر ارتفاعش به نظر ترسناک میومد. ولی وقتی با شراره سوار شدیم فهمیدیم که اصلا ترسناک نیست. فقط یخ زدیم

(بام سبز-لاهیجان)

جمعه 22 شهریور 98 رسما آخرین روز حضور ما در گیلان زیبا بود. شراره هم ساعت 5 عصر بلیط داشت. صبح که بازم رفتیم دریا و کلی شن بازی کردیم. عصر برنامه مون این بود که شراره رو برسونیم ترمینال و بریم لاهیجان. با وجود ذوق فراوونی که نویان برای ترمینال و دیدن اتوبوس ها داشت، خواب امونش نداد و تو ماشین خوابش برد.

(بام سبز-لاهیجان)

شراره سوار اتوبوس شد و ما رفتیم بام سبز لاهیجان. یه جای قشنگ و پر خاطره برای من. متاسفانه نویان خواب بود و نشد قدم بزنیم، بازی کنیم و از هوای مطبوع و طبیعت بی نظیرش، اونجور که باید لذت ببریم. مهدی نویان رو بغل کرد و رو صندلی نشستیم. ولی تو اون ارتفاع، با ابری که آسمون رو پوشونده بود و بچه 4 ساله ای که خواب بود، ترسیدیم سرما اذیتش کنه و زود برگشتیم. البته بازم بد نبود. بچه داریه دیگه. تو سفر با بچه ها همه چی طبق برنامه هایی که چیدی نمیگذره. تازه نویان به نظر من فوق العاده پسر خوش سفریه.

(راستی اینو قبلا گفتم ولی بازم لازم دیدم بگم. تو جاده، جهت حفظ امنیت،  نویان تو صندلی ماشینش و منم عقب کنار نویان میشینم. تو مسیر براش کتاب میخونم، باهاش بازی میکنم و ... خمیر مجسمه و یه سینی که بتونه توش خمیرا رو شکل بده، اسباب بازی خیلی مفیدی برای تو جادست. یه جور جورچین هم داره که عمه مهنازش براش خریده. یه سری کارت داره و باید مهره های سبز و زرد و قرمز رو مثل کارت جابه جا کنی و بچینی. اونم برای سرگرمی تو ماشین اسباب بازی خوبیه)

(لاهیجان)

شنبه 23 شهریور 98 به سمت شهر زیبامون کرمانشاه حرکت کردیم. هوا چنان خوب و آفتابی بود که مهدی وسوسه شد و گفت زنگ بزن فردارم مرخصی بگیر بریم ماسال! هوای عالی خیلی قلقلکم داد ولی هرطور حساب کردم دیدم خیلی کار هست که تا آخر ماه باید انجام بدم، رئیس فنیمون هم هنوز ماموریته و کل مسئولیت مرکز، گردن منه!!! میدونستم مدیرمون هم اول کلی غر میزنه و در نهایت موافقت میکنه ولی حوصله غرغرش رو نداشتم و بعد از کلی کشمکش با خودم بیخیال ماسال شدم و گذاشتمش تو برنامه سفر بعد.

(جابزلند کرمانشاه)

بعد از برگشتن از سفر، منتظر بودیم که خواهرشوهرام چند روزی بیان خونمون. دوشنبه 25 شهریور 98 تو اداره کلییییی کار داشتم، بعدش هم وقت لیزر داشتم. مهدی هم زنگ زد و گفت با نویان میرن استخر. منم از موقعیت استفاده کردم و رفتم خرید. وسایل مورد نیاز تولد نویان رو هم خریدم. خسته و کوفته و هلاک رسیدم خونه که مهناز به مهدی پیام داد فردا عصر میان کرمانشاه!!! حالا حساب کنین من داغون و خونه هم که ترکیده بود!!!تازه از سفر رسیده بودیم،  تمیزی خونه هم وقتی مهمون راه دور داری که چند روز میمونه، خودش داستانیه!!! هرچی بالا پایین کردم دیدم نمیرسم که نمیرسم. پس سه شنبه 26 شهریور رو مرخصی گرفتم. نویان رو طبق روال همیشه بردیم مهد و خدایی با خرید و شام و ... تا خود شب که مهمونام رسیدن سرپا بودم!!! اینقدر  تند تند کار کردم مچ دست راستم به شدت درد میکرد و شب با مچ بند خوابیدم!!! تازه با مهناز خیلی راحتم و برای نهار فرداش ماکارونی و وسایل درست کردنش رو گذاشتم و خودم اومدم اداره. خودش ترتیب نهار رو داد.

مهناز و عمو ارسلان و محمد علی (خواهر شوهر کوچیکه و شوهر و پسرش) و نوید (پسر خواهر بزرگه مهدی) اومدن و تا جمعه مهمون ما بودن. چهارشنبه شب رفتیم پارک کنار باغ پرندگان و مهدی از مروارید برامون ساندویچ مرد افکن خرید(واقعا ساندویچ هاش عالیه. ما دوبل برگرش رو میگیریم و با نصف ساندویچش تا حد خفگی سیر میشیم (ساندویچی صدف، خیابون سراب کرمانشاه). هوای اون منطقه خیلیییی سرد بود و ما با لباس های تابستونی داشتیم یخ میزدیم. (البته چون تو ارتفاعه حدس میزدم یکم سرد باشه و برای نویان سوییشرت آورده بودم) این بود که تا حاضر شدن ساندویچ ها شروع کردیم به دویدن و بازی کردن. هم به نویان حسابی خوش گذشت، هم خودمون گرم شدیم.

(جابزلند کرمانشاه)

پنجشنبه عصر 28 شهریور 98 شهناز و عمو حسین (خواهر بزرگ مهدی و شوهرش) هم اومدن کرمانشاه. آرمین (داداش مهدی) کرمانشاه نبود ولی زنگ زدم نادیا و نازنین  (زن داداش مهدی و دخترش) هم دعوت کردم و همه رفتیم باغ بابا. به نظر من هوا خیلی سرد نبود ولی مخصوصا نادیا سردش بود.

جمعه عصر 29 شهریور 98 مهمونام رفتن. این چند روز نویان حسابی باهاشون جور شده بود. در حدی که میگفت عمه ها بیان تو اتاقم بخوابن و برام کتاب بخونن و ...

با محمدعلی هم حسابی بازی میکرد. انگار نه انگار که اینهمه باهم اختلاف سنی دارن!!!(محمد علی دانشجو سال سومه)

نویان خواب بود که مهمونا رفتن. وقتی بیدار شد خیلی غصش گرفت. میگفت چرا عمه ها رفتن؟! نمیخوام برن و ...

دلم گرفت. نویانم تو روز تولدش غمگین بود!!! یهو فکری به ذهنم رسید. شبنم (خواهرم)بهم گفته بود که یه خانه مشاغل جدید سمت گلستان باز شده. با تمام خستگیم، با شبنم و کارن(خواهرزادم) هماهنگ کردم و رفتم دنبالشون و 4 تایی رفتیم جابزلند.نویانم خوشحال شد و حسابی خوش گذروند و غصه هاشو فراموش کرد. چقدر دنیای بچه ها قشنگه. خوش به حالشون.

جابزلند هم جای خوبی بود. نسبت به شهر کودکی که تو الهیه هست شیک تر و بزرگتر و البته گرون تر بود. به گاهگاهی رفتنش می ارزید.فروشگاه و اتاق موسیقی و مدرسه داشت که شهر کودک الهیه نداره و برای هر شغلی هم یه پارتیشن جدا درست کرده بود.

بعد از جابزلند رفتیم خونه شبنم و باز هم بچه ها کلی خوش گذروندن.شب وقتی نویان خوابش برد، یه روز خوب از روز تولدش تو ذهنش بود و من خوشحال ترین و در عین حال خسته ترین مادر بودم.


نظرات 1 + ارسال نظر
الهه یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 14:41 http://elahesong.blogsky.com

سلام اجی خوبی خداروشکر که بهتون خوش گذشته ان شاءالله همیشه شاد و سلامت باشین کنار هم اجی

ممنون عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد