قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

شش سالگی...

(آزادراه رشت-قزوین)

بالاخره تقریبا همه مون واکسن کرونا زدیم(بجز بچه‌ها)، مجوز گرفتیم و با رعایت پروتکل ها، 18 شهریور 1400، بعد از یکسال، راهی شمال شدیم(اینکه میگم رعایت پروتکل، پروتکل واقعیاااا. تو راه از دستشویی عمومی استفاده نکردیم، ویلا خودمون رفتیم، حتی مواد غذایی رو از کرمانشاه خریدیم و با خودمون بردیم که مجبور نباشیم بازار بریم. دریا رو از یه مسیر فرعی میرفتیم و معمولا هیچکس نبود، جنگل هم وسط هفته رفتیم و پرنده هم پر نمیزد. نه پاساژ رفتیم نه خیابون گردی، نه جای شلوغ. اگرم مجبور شدیم سوپری و ... بریم ماسک هامون رو فراموش نکردیم)

(ساحل زیبای اوشیان)

برای ما که همیشه اولویتمون سفره، این کرونا لعنتی و سفر نرفتن خیلی آزاردهنده است. اما باید اعتراف کنم باعث شده برای سفر های سالی یکبار(قبل از کرونا ما تقریبا هر فصل یه سفر خارج از استان میرفتیم )چنان ذوق و اشتیاقی داشته باشیم که کلمات نمیتونن وصفش کنن.وقتی وارد گیلان شدیم، قطره های بارون، شیشه ماشین رو تر کرد و من محو تماشای این زیبایی ها زیر لب "باران میبارد امشب" رو زمزمه میکردم.

(سرولات زیبا)

مامان، بابا، شراره، سینا و آرسین کوچولو همسفر های دوست داشتنی ما بودن.از آرسین نگم که دل خاله رو با دلبریاش بدجوری برده.

(سرولات زیبا)

تولد نویان 29 شهریوره ولی چون شراره شمال اومده بود و مامان و بابا هم فعلا شمال میمونن و 29ام کرمانشاه نبودن، تصمیم گرفتیم تولدش رو شمال بگیریم. نویان از مدت ها پیش تم تولدش رو انتخاب کرده بود، دایناسور. یه سری وسایل رو سفارش دادم، یه سری هم خودم درست کردم. برا گیفت های تولدش هم با نمد، دایناسور درست کردم و پشتش آهن ربا زدم که خیلی ملوس شدن. جونم براتون بگه چون کرونا دست بردار نیست و کیک تولد هم نمیشه گرم و ضدعفونی کرد، مجبور بودم به رسم سال های کرونایی، کیکش رو خودم درست کنم، جشن تولد شمال گرفتن همان و یه چمدون گنده به وسایلمون اضافه شدن همان!!!باید اعتراف کنم که تولد گرفتن، تو مسافرت و با وجود کرونا به شدت سخت بود. ولی خب مهم این بود که نویان راضیه و من از رضایتش سرمست.

(ویلای شمال، جشن تولد شش سالگی نویان با تم دایناسور 1400/06/22)

طرح چشمان تو و

جان تو و...

آن لب خندان تو،

ایمان مرا برد...

و نویانم 6 ساله شد...

400/06/29

(همدان، جشن تولد سورپرایزی از طرف عمه های نویان 1400/06/25)

تقریبا یکسالی میشد که به خاطر کرونا همدان نرفته بودیم و مهدی به شدت دلتنگ خواهرا و خواهرزاده هاش بود. دیدیم حالا که تقریبا همه مون(هم میهمان و هم میزبان) واکسن زدیم، بد نیست دیداری تازه کنیم. برگشتنی، دو روزی همدان موندیم و عمه های نویان براش تولد گرفتن و همه مونو سورپرایز کردن...

سفرنامه کرونایی مهرماه 99

"ساحل زیبای اوشیان"

خیلی دل دل کردیم که بریم یانه!!! بیشتر از یکسال بود که نرفته بودیم. یه بارم برنامه ریزی کردیم ولی قبل رفتن پشیمون شدیم. ولی دیدیم هم خیلی خسته شدیم و هم شمال رفتن برامون امنه. چون اولا ویلای بابا بود و کسی توش نبود که بترسیم و دوما اینکه قرار نبود جای شلوغ بریم. دل به دریا زدیم و سوم مهر 1399 به سمت شمال راه افتادیم. برای نهار ساندویچ درست کردم و سعی کردیم تا میتونیم آب نخوریم که نیاز به دستشویی پیدا نکنیم. یه سره و بدون توقف، تا شمال رفتیم. نهارو تو ماشین خوردیم و خدا رو شکر نیاز به دستشویی هم پیدا نکردیم.

"جواهرده"

ویلا بابا یه منطقه خارج شهره. خودش جنگلیه و روبروش یه جاده باریک تا دریا داره که خدا رو شکر همیشه خلوته. تا رسیدیم رفتیم دریا. هیچکس اونجا نبود و این بهترین اتفاق ممکن از نظر من بود. وای که چقدر دلتنگ دریا و دیدن غروب تو ساحل زیبایش بودیم، چقدر زیااااد...

"جواهرده"

روز اول رو تو همون ساحل گذروندیم. روز دوم رفتیم سرولات که خدا رو شکر اونجا هم خلوت بود.نه که بگم هیچ کس نبود، فقط دو خانواده بودن که حسابی ازمون دور بودن.شاید حدودا بیست متری با هم فاصله داشتیم.

"ساحل زیبای اوشیان"

روز سوم راهی جواهرده شدیم. تعداد ماشین هایی که بالا میرفتن زیاد بود! واسه همین ترسیدیم و به سمت پایین رفتیم و یه جایی دور از آدما، از طبیعت زیباش لذت بردیم.(کرونا حسابی آدم به دورمون کرده!!!)نویان تا میتونست آب بازی کرد و تلافی تمام سفر نرفتن های این یه سال رو درآورد.

"تلکابین رامسر"

تو راه رفتن به جواهرده نویان تلکابین رامسر رو دید و گفت دوست داره سوار شه.آخه تا حالا سوار نشده بود. مام این روزا رو که دیدیم پیش خودمون فکر کردیم که اونجا هم خلوته و برای روز بعد برنامه تلکابین گذاشتیم امااااااا!!!!!

"تلکابین رامسر"

رفتن به تلکابین، تو این وضعیت کرونا اشتباه بزرگی بود!!! خیلی شلوغ نبود ولی متاسفانه فقط ما بودیم که ماسک داشتیم!!! کلا نمیدونم چرا مردم نمیترسن!!! ما هیچی رو بیرون نمیخوریم. تو کل مدت سفر، تمام وعده های غذایی رو خودمون درست کردیم. حتی کلوچه هم بیرون خریدیم، اول جلدشو ضدعفونی کردیم بعد باز کردیم.  ولی متاسفانه مردم تو کافه ها و رستوران ها،  بیخیال این ویروس مرموز بودن.ولی خب نویان حسابی ذوق زده و خوشحال بود. اینقدر عاشق تلکابین شده بود که تا رسیدیم بالا میخواست برگرده

"ساحل رامسر"

سفر امسالمون به خاطر کرونا کوتاه تر از هر سال بود ولی جون تازه ای بهمون بخشید.من نه میتونم تو این شرایط سفر رفتن رو توصیه و نه میتونم رد کنم.ما شرایط خودمونو سنجیدیم و دیدیم برامون خوب و امنه. خدا رو شکر نویان حسابی رعایت میکنه. ساعت ها راحت ماسک میزنه و دست به جایی نمیزنه و اگرم دست بزنه سریع الکل میزنه. ما سعی کردیم همه چی رو رعایت کنیم. ویلا ماله خودمون بود، هیچ چی از بیرون نخوردیم. دستشویی بیرون هم نرفتیم و خدا رو شکر سفر خوبی بود. سه شنبه 8 مهر 99 سفرنامه شمال ما بسته شد.دو هفته از برگشتمون میگذره و خدا رو شکر سلامتیم. امید که کابوس این ویروس لعنتی هر چه زودتر تموم بشه.

"گل چای"
(کیک نسیم پز تولد 35 سالگی)
دنگ... دنگ...
لحظه ها میگذرند.
آنچه بگذشت، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است...
"سهراب سپهری"
و شانزدهم مهر ماه یک هزار و سیصد و نود و نه، سی و پنج ساله شدم...

شهریور دوست داشتنی

(ساحل اوشیان)

شهریور امسال هیچ برنامه خاصی برای دوباره شمال رفتن نداشتیم اماااا...

مامان و بابا 12 شهریور 98 رفتن شمال و گفتن تا هفته اول مهر برنمیگردن. این وسط هم چند روز تعطیلی بود و مرخصی هایی که به واسطه نزدیک شدن به پایان قرارداد میسوخت و دل کوچولویی که برای ماجون دجون و دریا و شمال تنگ شده بود. این بود که مرخصی گرفتم و یکشنبه شب، 17 شهریور 98 رفتیم همدان خونه مهناز(خواهر مهدی). شب اونجا خوابیدیم و صبح دوشنبه 18 شهریور 98 راهی شمال شدیم.

(مرداب لنگرود)

سینا(شوهر خواهرم) که مرخصی نداشت و همش هم ماموریت بود ولی شراره(خواهرم) یکشنبه شب از اصفهان به سمت شمال حرکت کرد و به خاطر ترافیک حدودا 15 ساعت تو راه بود. جاده سمت ما بهتر بود (اتوبان قزوین) البته از منجیل تا بعد از رودبار تو ترافیک  بودیم ولی در کل خیلی اذیت نشدیم با معطلی ای که تو شهر آبگرم پشت دسته های عزاداری داشتیم، کلا  2 ساعتی دیرتر از همیشه رسیدیم.

(مرداب لنگرود)

برای نهار که رودبار توقف کردیم تازه یادم افتاد که وااااای برای خودم ومهدی لباس گرم نیاوردم. بارون نم نم بود و باد سردی می وزید. خدا رو شکر همیشه برای نویان لباس های 4 فصل رو برمیدارم. موقع بستن چمدونم یادم بود گفتم رفتم اون اتاق لباس گرمم رو بردارم که بعدش یادم رفت!!!!

که البته هوا برای ما واقعا عالی بود و نیازی به لباس گرم نداشت. آسمون ابری و هوا خنک بود. فقط حیف که برای شنا سرد بود.

(مرداب لنگرود)

صبح سه شنبه 19 شهریور 98 اول یه سلامی به دریا دادیم و نهار مهمون خاله خدیج (لنگرود) بودیم.عمو احدو خاله افسانه و آرمان (دوست دوران سربازی بابا و خانوم و پسرش) هم از نقده اومده بودن شمال و به اصرار ما و خاله، عصری اومدن خونه خاله. عمو احد تو نقده آموزشگاه موسیقی داره. نویان براش بلز زد و عمو هم کلی تشویقش کرد. نظر عمو احد هم این بود که فعلا به جای پیانو براش کیبورد بخریم که بفهمیم علاقه واقعیش پیانو هست یا نه.

(سرولات)

عصر همه با هم رفتیم مرداب لنگرود. واقعااااا زیبا بود. گل های نیلوفر خیلی قشنگش، همه جا رو پوشونده بود و پرنده های مهاجر روی درخت هاش ذوق زده ات میکرد. زیبایی مرداب و دورهمی و خنده و شوخی حال همه مونو خوب کرد و یه روز خوب برامون ساخت.

(ساحل چابکسر)

قرار بود عمو احد اینا بیان ویلا ما و یه روزی پیش ما بمونن که متاسفانه برنامه شون تغییر کرد. چهارشنبه 19 شهریور 98 هم رفتیم ساحل و شن بازی کردیم. نهار هم که مهمون داشتیم و باقی روز تو ویلا، به خوبی سپری شد.

(ساحل چابکسر)

برنامه چهارشنبه 20 شهریور 98  رفتن به پرورش ماهی و سرولات بود. اون روز هم حسابی به همه مون خوش گذشت. کلی آب بازی کردیم و خندیدیم. حال نویان که حسابی با خاله شراره خوب بود. بهش میگفت بیا، بیا جلو خیست نمیکنم ولی تا میومد جلو کلی بهش آب می پاشید و الحق که نویان بهترین خاله های دنیا رو داره.

(بام سبز-لاهیجان)

پنجشنبه 21 شهریور رسید. سالگرد نامزدی من و مهدی! 14 سال از اون روز میگذره!!!باورش سخته!!! صبح راهی ساحل چابکسر شدیم و کلی شن بازی و تو ساحل موتورسواری کردیم. اسممون رو روی شن ها نوشتیم و به دست موج ها سپردیم. شب هم رفتیم شهربازی رامسر. آسمون ابری بود و گاه گاهی هم میبارید ولی در کل هوا مطبوع بود.نویان که کلی بازی کرد، ما هم ماشین برقی سوار شدیم و یه جور تاب که کلی اوج میگرفت. از پایین که نگاه میکردیم به خاطر ارتفاعش به نظر ترسناک میومد. ولی وقتی با شراره سوار شدیم فهمیدیم که اصلا ترسناک نیست. فقط یخ زدیم

(بام سبز-لاهیجان)

جمعه 22 شهریور 98 رسما آخرین روز حضور ما در گیلان زیبا بود. شراره هم ساعت 5 عصر بلیط داشت. صبح که بازم رفتیم دریا و کلی شن بازی کردیم. عصر برنامه مون این بود که شراره رو برسونیم ترمینال و بریم لاهیجان. با وجود ذوق فراوونی که نویان برای ترمینال و دیدن اتوبوس ها داشت، خواب امونش نداد و تو ماشین خوابش برد.

(بام سبز-لاهیجان)

شراره سوار اتوبوس شد و ما رفتیم بام سبز لاهیجان. یه جای قشنگ و پر خاطره برای من. متاسفانه نویان خواب بود و نشد قدم بزنیم، بازی کنیم و از هوای مطبوع و طبیعت بی نظیرش، اونجور که باید لذت ببریم. مهدی نویان رو بغل کرد و رو صندلی نشستیم. ولی تو اون ارتفاع، با ابری که آسمون رو پوشونده بود و بچه 4 ساله ای که خواب بود، ترسیدیم سرما اذیتش کنه و زود برگشتیم. البته بازم بد نبود. بچه داریه دیگه. تو سفر با بچه ها همه چی طبق برنامه هایی که چیدی نمیگذره. تازه نویان به نظر من فوق العاده پسر خوش سفریه.

(راستی اینو قبلا گفتم ولی بازم لازم دیدم بگم. تو جاده، جهت حفظ امنیت،  نویان تو صندلی ماشینش و منم عقب کنار نویان میشینم. تو مسیر براش کتاب میخونم، باهاش بازی میکنم و ... خمیر مجسمه و یه سینی که بتونه توش خمیرا رو شکل بده، اسباب بازی خیلی مفیدی برای تو جادست. یه جور جورچین هم داره که عمه مهنازش براش خریده. یه سری کارت داره و باید مهره های سبز و زرد و قرمز رو مثل کارت جابه جا کنی و بچینی. اونم برای سرگرمی تو ماشین اسباب بازی خوبیه)

(لاهیجان)

شنبه 23 شهریور 98 به سمت شهر زیبامون کرمانشاه حرکت کردیم. هوا چنان خوب و آفتابی بود که مهدی وسوسه شد و گفت زنگ بزن فردارم مرخصی بگیر بریم ماسال! هوای عالی خیلی قلقلکم داد ولی هرطور حساب کردم دیدم خیلی کار هست که تا آخر ماه باید انجام بدم، رئیس فنیمون هم هنوز ماموریته و کل مسئولیت مرکز، گردن منه!!! میدونستم مدیرمون هم اول کلی غر میزنه و در نهایت موافقت میکنه ولی حوصله غرغرش رو نداشتم و بعد از کلی کشمکش با خودم بیخیال ماسال شدم و گذاشتمش تو برنامه سفر بعد.

(جابزلند کرمانشاه)

بعد از برگشتن از سفر، منتظر بودیم که خواهرشوهرام چند روزی بیان خونمون. دوشنبه 25 شهریور 98 تو اداره کلییییی کار داشتم، بعدش هم وقت لیزر داشتم. مهدی هم زنگ زد و گفت با نویان میرن استخر. منم از موقعیت استفاده کردم و رفتم خرید. وسایل مورد نیاز تولد نویان رو هم خریدم. خسته و کوفته و هلاک رسیدم خونه که مهناز به مهدی پیام داد فردا عصر میان کرمانشاه!!! حالا حساب کنین من داغون و خونه هم که ترکیده بود!!!تازه از سفر رسیده بودیم،  تمیزی خونه هم وقتی مهمون راه دور داری که چند روز میمونه، خودش داستانیه!!! هرچی بالا پایین کردم دیدم نمیرسم که نمیرسم. پس سه شنبه 26 شهریور رو مرخصی گرفتم. نویان رو طبق روال همیشه بردیم مهد و خدایی با خرید و شام و ... تا خود شب که مهمونام رسیدن سرپا بودم!!! اینقدر  تند تند کار کردم مچ دست راستم به شدت درد میکرد و شب با مچ بند خوابیدم!!! تازه با مهناز خیلی راحتم و برای نهار فرداش ماکارونی و وسایل درست کردنش رو گذاشتم و خودم اومدم اداره. خودش ترتیب نهار رو داد.

مهناز و عمو ارسلان و محمد علی (خواهر شوهر کوچیکه و شوهر و پسرش) و نوید (پسر خواهر بزرگه مهدی) اومدن و تا جمعه مهمون ما بودن. چهارشنبه شب رفتیم پارک کنار باغ پرندگان و مهدی از مروارید برامون ساندویچ مرد افکن خرید(واقعا ساندویچ هاش عالیه. ما دوبل برگرش رو میگیریم و با نصف ساندویچش تا حد خفگی سیر میشیم (ساندویچی صدف، خیابون سراب کرمانشاه). هوای اون منطقه خیلیییی سرد بود و ما با لباس های تابستونی داشتیم یخ میزدیم. (البته چون تو ارتفاعه حدس میزدم یکم سرد باشه و برای نویان سوییشرت آورده بودم) این بود که تا حاضر شدن ساندویچ ها شروع کردیم به دویدن و بازی کردن. هم به نویان حسابی خوش گذشت، هم خودمون گرم شدیم.

(جابزلند کرمانشاه)

پنجشنبه عصر 28 شهریور 98 شهناز و عمو حسین (خواهر بزرگ مهدی و شوهرش) هم اومدن کرمانشاه. آرمین (داداش مهدی) کرمانشاه نبود ولی زنگ زدم نادیا و نازنین  (زن داداش مهدی و دخترش) هم دعوت کردم و همه رفتیم باغ بابا. به نظر من هوا خیلی سرد نبود ولی مخصوصا نادیا سردش بود.

جمعه عصر 29 شهریور 98 مهمونام رفتن. این چند روز نویان حسابی باهاشون جور شده بود. در حدی که میگفت عمه ها بیان تو اتاقم بخوابن و برام کتاب بخونن و ...

با محمدعلی هم حسابی بازی میکرد. انگار نه انگار که اینهمه باهم اختلاف سنی دارن!!!(محمد علی دانشجو سال سومه)

نویان خواب بود که مهمونا رفتن. وقتی بیدار شد خیلی غصش گرفت. میگفت چرا عمه ها رفتن؟! نمیخوام برن و ...

دلم گرفت. نویانم تو روز تولدش غمگین بود!!! یهو فکری به ذهنم رسید. شبنم (خواهرم)بهم گفته بود که یه خانه مشاغل جدید سمت گلستان باز شده. با تمام خستگیم، با شبنم و کارن(خواهرزادم) هماهنگ کردم و رفتم دنبالشون و 4 تایی رفتیم جابزلند.نویانم خوشحال شد و حسابی خوش گذروند و غصه هاشو فراموش کرد. چقدر دنیای بچه ها قشنگه. خوش به حالشون.

جابزلند هم جای خوبی بود. نسبت به شهر کودکی که تو الهیه هست شیک تر و بزرگتر و البته گرون تر بود. به گاهگاهی رفتنش می ارزید.فروشگاه و اتاق موسیقی و مدرسه داشت که شهر کودک الهیه نداره و برای هر شغلی هم یه پارتیشن جدا درست کرده بود.

بعد از جابزلند رفتیم خونه شبنم و باز هم بچه ها کلی خوش گذروندن.شب وقتی نویان خوابش برد، یه روز خوب از روز تولدش تو ذهنش بود و من خوشحال ترین و در عین حال خسته ترین مادر بودم.


سفرنامه نوروزی


بالاخره تعطیلات ما هم شروع شد. چهارشنبه 8 فروردین 97 راهی همدان شدیم و شب رو  در کنار هدا عزیز و همسر خوبش(خواهرزاده مهدی) گذروندیم و صبح جمعه به سمت شمال حرکت کردیم. قرار بود صبح زود حرکت کنیم ولی تا سه شب مهدی و هدا از خاطرات بچگی گفتن و این بود که زودتر از ده نتونستیم از خونه خارج بشیم.جاده عالی و هوا عالی تر بود و خدا رو شکر خبری از ترافیک نبود و خیلی راحت به مقصد رسیدیم. 



روز اول عمو حسن و زن عمو و مامانی بابایی مهمون ویلا بابا بودن. هوا هم بارونی بود و روز اول سفرمون به دید و بازدید و خونه خاله گذشت. دخترخالم (ساکن تهرانه) هم یه خونه تو شهسوار خریده بود و یه شب مهمونمون کرد. ترافیک کمربندی رامسر باعث شد ساعت 10 برسیم، خیلی وقت بود همو ندیده بودیم و حرف و حرف و نزدیک 2 بود که بالاخره رضایت دادیم و بلند شدیم. یه تیکه از راه رو اشتباه رفتیم. که مهدی گفت باgoogle map مسیرو پیدا میکنه!!!این مسیریابی همان و یک ساعت دور خودمون چرخیدن همان!!! نمیدونم چرا درست راهنمایی نمیکرد!! شاید نت ضعیف بود. همه چی مثل فیلم ترسناکا شده بود! جاده ی فوق تاریک، درخت های انبوه سر به جاده کشیده،بارش بارون و تنها ماشین جاده، ماشین ما بود! به قول مهدی تنها یه خوناشام یا زامبی کم داشت خخخ

سر یه دو راهی رسیدیم که از هر کدوم میرفتیم میگفت اشتباهه!!!خلاصه بیخیال Google map شدیم و حسی مسیر رو پیدا کردیم!!! عجیب بود هیچ وقت تا حالا اینقدر باgoogle map سرگردون نشده بودیم!!!!گذشت. خاطره شد.


(سرولات)

روز بعدش شراره و سینا و مادر شوهر و پدرشوهر و خواهرشوهرش اومدن. خونواده خوبین. یه روز رفتیم دریا. هوا ابری و یکم سرد بود. نویان اصرار داشت پاشو تو آب بذاره منم مخالفتی نکردم و کلی به بچم خوش گذشت. روز بعدش هم سیزده بدر بود و رفتیم سرولات که عالییییی بود.هوا عالی، طبیعت بکر. تقریبا تمام مدت پاهای نویان تو آب یخ رودخونه بود!!! تو زمان های استراحت هم مسابقه پرتاب سنگ داشتیم.


(سرولات)

من گره خواهم زد

چشم ها را با خورشید

دل ها را با عشق

سایه ها را با آب

شاخه ها را با باد...

"سهراب سپهری"

سبزه عمرتون گره خورده با شادیها

سیزده بدرتون مبارک



این طبیعت فوق العاده مربوط به سیزده بدر و سرولات زیباست.


(مجتمع تفریحی تلکابین رامسر)

14 فروردین روز خداحافظی با شراره و سینا بود. همیشه خداحافظی سخته مخصوصا با خواهرت. ولی چه میشه کرد زندگیه دیگه.

اونا که رفتن بامامان و  بابا راهی مجتمع تفریحی تلکابین رامسر شدیم و مسیر زیبایی رو پیاده روی کردیم. تو دست باد رها شدیم و دویدیم.


(مجتمع تفریحی تلکابین رامسر)

فکرمیکردیم نویان قایق سواری دوست داشته باشه. رفتیم و قایق تندرو گرفتیم. اولین هیجانی که راننده داد گریه نویان شروع شد! نمیدونم ترس از سرعت و کج شدن قایق بود یا صدای بلند موسیقی یا جیغ از سر هیجان ما!!!هرچی بود بچم ترسیده بود! بغلش کردم. موسیقی هم گفتیم قطع کنن. پول قایق تندرو دادیم ولی گفتیم آروم بره خخخ

خلاصه بالاخره یکمی آروم شد...


(ساحل چابکسر)

از خاطرات روز آخرسفر شمالمون بگم. شراره و سینا سری قبل با دوستاشون رستورانی به نام "خاله مرضیه" تو طبیعت بکر سرولات رفته بودن. اینقدر جاش زیبا بود که تصمیم گرفتیم حتما یه روز بریم. سری قبل که خواستیم بریم سینا اشتباهی گفت رستوران تو "جواهردهه"! تا بالای جواهرده رفتیم نبود که نبود!بیخیال شدیم و برگشتیم.

ایندفعه گفت اشتباه کرده و "سرولاته".  یه مسیر طولانی و سخت رو رفتیم تا به یه روستا رسیدیم. گفتن دوراهی رو اشتباه اومدیم! البته اشتباه زیبایی بود!!!طبیعت فوق العاده ای رو دیدیم. جاده باریک و پیچ در پیچ جنگلی و نم بارون و هوای پاک.


(ساحل زیبای چابکسر)

خلاصه برگشتیم و مسیر درست رو رفتیم. دم رستوران "خاورخانوم" غلغله بود! به بدبختی اون تیکه رو رد کردیم. چیزی به مقصد نمونده بود. تابلو "مزرعه آرامش خاله مرضیه" رو هم دیدیم، که شیب تندی جلومون ظاهرشد و ماشین خاموش کرد و پایین شیب تو گل گیر کرد!!! تلاش های مهدی بی فایده بود. بدجوری تو گل گیر افتاده بودیم!!بارون و لیزی جاده های شیب دارهم اوضاع رو خرابتر کرده بود. بابا گفت پیاده شیم که ماشین سبک شه.دلم نمیخواست پیاده شم. ترسیده بودم. با خودم میگفتم اگه اتفاق بدی افتاد، من و نویان و مهدی سه تایی کنارهم باشیم!ولی پیاده شدنمون بیشتر کمک میکرد. پیاده شدیم. نویان ترسیده بود. صدای چرخ های ماشین که بلند شد به گریه افتاد. سعی میکردم  آروم باشم و باهاش حرف بزنم. با سگ و اسبی که بهمون  نزدیک میشدن حواسش رو پرت کردم. بالاخره ماشین صحیح و سالم ازتو گل اون جاده باریک جنگلی-کوهستانی دراومد. دیگه دل و دماغی نمونده بود. بیخیال شدیم و برگشتیم. انگار قسمت نبود! نهار رو تو یه جیگرکی تو چابکسر خوردیم و بعدش کلی گفتیم و خندیدیم. وقتی حادثه ای بخیر میگذره، تعریف و به شوخی  گرفتنش خیلی مزه میده. ایشالا که همه حالگیریها ختم به شوخی و خنده بشه.

به سینا گفتم ما دیگه بیخیال خاله مرضیه شدیم، مگه خودت ببریمون خخخخخ



عکس هایی که میبینین مربوط به همون روز پرماجراست...



چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را خاطره را

زیر باران باید برد...

"سهراب سپهری"



پنجشنبه 16 فروردین97 به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. تنبک نویان رو همدان جا گذاشته بودیم. هدا گفت جشن تولد باران، دختر کوچولو ندا، خواهرزاده مهدیه. به اصرار اونا، اونشب هم همدان موندیم و به عنوان اختتامیه رفتیم تولد. خیلییییی هم خوش گذشت.



نویانی تو تولد فوق العاده بود. مجلس گرمکنی شده بود برای خودش، کلی رقصید. کلی براش کیف کردم. مودب، با نزاکت، برخورد مسالمت آمیز با بچه ها، رعایت نوبت، از حقش هم دفاع میکرد. وقتی نوبتش بود بادکنک رو شوت کنه یا از سرسره کادو تولد باران بالا بره، اصلا نمیذاشت کسی حقشو بخوره، به حق کسی هم تجاوز نمیکرد. یکی خواست به زور گل نویانو بگیره، نداد که نداد، بدون داد و دعوا. خیلی منطقی میگفت این ماله منه. خلاصه حسابی بهش خوش گذشت.




جمعه روز آخر سفرنامه ما بود. بعد از صبحونه به سمت "کرمانشاه" شهر زیبامون حرکت کردیم. الحق که هیچچچچچ جا شهر و خونه آدم نمیشه. عطر اقاقی های خیابون مستم کرده بود و زمزمه میکردم

"حقیقت دارد تو را من دوست میدارم"


(جاده بیستون-کرمانشاه)

نویان تو همه چی محتاطه. تا حالا لب به ماست نزده بود. نه اینکه بدش بیاداااا، اصلا امتحان نکرده بود! دیروز 20 فروردین 97 وقتی تو فروشگاه بودم،  خودش یه ماست انتخاب کرد و گفت میخوام بخورم و بالاخره طلسم شکسته شد. زیاد نخورد ولی گفت خوشمزه است و دوسش دارم.

راستی با همون سیستم ستاره و جایزه بالاخره نویان عادت کرد و الان روزی 240 میل شیر رو توی لیوان نی دارش میخوره و من بابت این موفقیت خوشحال ترینم...

بعدنوشت: امروز سه شنبه 21 فروردین 1397 یکی از روزهای خوب تقویم زندگی من بود. صبح زودتر از همیشه(ساعت 7:30) ناشتا رفتم اداره. چون باید چکاپ ادواری میدادیم. با همکارا راهی آزمایشگاه مهدیه و ازونجا مطب طب کار منزه شدیم. موقع خون گرفتن یه اتفاق دردناک برام افتاد! دست مسئول بی دقت خورد به ته سرنگ و سوزنش تا ته رفت تو رگم!!!! فقط شانس آوردم رگم پاره نشد و به خیر گذشت. در کل درمانگاه مهدیه از همه نظر افتضاح بود!!! از بهداشتش که دیگه هیچییییی نمیگم!!! ولی برای من یادآور خاطره خوب اولین سونو بارداری بود. تمام لحظاتش جلو چشمم رژه رفت. وقتی خانوم دکتر گفت رحم حامله و حاوی جنین با ضربان قلب.... وای خدایا که اون لحظه انگار پر پرواز داشتم. یادش بخیر.

بعد از پایان آزمایش ها و آزمون ها(تست سلامت ریه اش یکم برام سخت بود ولی در نهایت تایید شد)، با شیرین عزیز، همکار روزهای نه چندان دور(الانم همکاریم ولی کارمون دیگه شبیه هم نیست خخخ)رفتیم کافه "آدم برفی" و یه صبحونه خوب(صبحانه ملل) خوردیم و ساعت 11 بالاخره رفتیم اداره. نمیدونم دلیلش دقیقا چی بود ولی خیلیییی بهم چسبید، هم صبحونه هم گپ با شیرین عزیزم.به همین سادگی میشه یه روز خوب ساخت.برای لذت بردن از زندگی سخت نگیریم...



بهار بهار پیرهن نو تنم کرد--- تازه تر از فصل شکفتنم کرد




سلام. بالاخره تعطیلات عید هم تموم شد و دوباره زندگی روال عادی خودشو پیدا کرد. جونم براتون بگه که هفته دوم تعطیلات ما راهی شمال شدیم. هوا خیلی با ما یار نبود و فقط دو روزش آفتابی بود ولی خداروشکر خیلی خوش گذشت. واقعا به یه مسافرت خوب احتیاج داشتم. نویان هم خداروشکر پسر خوش سفریه. مثل سفر اصفهان کل راه رو خواب نبود و خوابش خیلی کمتر شده بود ولی وقتی هم که بیدار بود آروم بود و بیرون رو نگاه میکرد.

روز اول رفتیم ارتفاعات دوهزار و سه هزار. خدایا شکرت بابت این همه زیبایی. طبیعت شمال همیشه حس زندگی تو بهشت رو بهم میده. طراوت خاصش و هوای خوبش. یه کمی سرد بود. نهار که خوردیم بار و بندیلمونو جمع کردیم و راهی ویلا پدرجون شدیم. این هفته نویان حسابی با خاله شراره و عمو سینا هم اخت شد. چون اصفهان بودن، اولش یه کمی با عمو سینا غریبی میکرد که اونم اکی شد.


از طبیعت دریا هم که هرچی بگم کم گفتم. آبی بیکران....
11 فروردین 1395 نویان کوچولو برای اولین بار دریا رو دید و استقبال خوبی هم از طبیعت داشت. 11 فروردین 1395 اولین روز مادر برای من بود. یه حس خووووب. خدایا شکرت بابت بهترین هدیه آسمونیت. و از ته دل آرزو میکنم که لمس حس مادری حسرت هیچ زنی نباشه. آممین.



13 فروردین 1395 اولین سیزده بدر زندگی نویان من بود، سیزده بدرت مبارک پسر نازنینم. از شانس بد بارون تند بود و نمیشد نهار بیرون موند. برای اینکه رسم هم به جا آورده باشیم رفتیم دریا و چندتایی عکس گرفتیم. ولی بارون تند و هوای سرد منو نویان رو تو ماشین کشوند. اولش مهدی هم پیشمون بود. بقیه مشغول والیبال بودن، زیر بارون. منم مهدی رو فرستادم که بره و سیزده شو بدر کنه و خودم نویان رو بغل کردم و با قطره های بارون که شیشه ماشین رو نوازش میداد و صدای ابی مست شدم:
"تنم جا مونده رو جاده     دلم رفته پی سایت...."
هوای سرد، بقیه رو هم تو ماشین کشوند و رفتیم تو شاه نشین ویلای پدر جون. اونم عالی بود. شاه نشین طبقه بالا ویلاست که دیوار نداره و همش شیشه است، با طبیعت جنگل و مه. جای همه خالییییی. تا حالا هیچ سیزده بدری رو خونه نمونده بودم، تو بارون حتی تگرگ! با اینکه هیچ وقت فکر نمیکردم سیزده بدری رو تو خونه بمونم و خوش بگذره، ولی  اعتراف میکنم که خیلی خیلی خوش گذشت. جای همه سبز


14 فروردین به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و سفرنامه نوروز 95 هم به خوبی هرچه تمامتر بسته شد. خدایا شکرت.
14 فروردین 1395 نویانه شیرینه مامان، برای اولین بار تو روروک نشست. بعد چند دقیقه، گریه کرد که نمیدونم برای چی بود! حس میکنم از آهنگ هاش ترسید. منم برقش رو OFF کردم و حسابی با روروکش حال کرد. البته به خاطر ضررهایی که تو نت نوشته ولی من کلی از دکترها پرس و جو کردم و گفتن چیز ثابت شده ای نیست، سعی میکنم زیاد تو روروک نذارمش. حداکثر 10 دقیقه.

17 فروردین 95 بابامهدی برای بار چهارم موهای نویانی رو کوتاه کرد. فداش بشم من.

راستی 17 فروردین 1395 نویان رو با خودم بردم اداره! شیفت من نبود ولی به خاطر کاری باید میرفتم و برمیگشتم، منم بهترین فرصت دیدم که نویان رو ببرم همکارام ببینن. پسر ماهم حسابی با خوش اخلاقیاش دلبری کرد و همه رو عاشق خودش کردو عیدی هم گرفت