قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

31 خزان از عمرم گذشت...

امروز 16 مهره 1395 و من 31 سال تمام سن دارم.و چه روزیست این روز تولد و حس غریبی که به دنبال داره!!! تا یه جایی از عمرت عاشق روز تولدتی و برای رسیدنش روز شماری میکنی. روزی که فقط و فقط به تو اختصاص داره. خوشحالی و امیدوار که یک سال دیگه بزرگ شدی! عاشق بزرگ شدنی. فکر میکنی که دنیای آدم بزرگا خیلی بهتر و جذاب تره ولی از یه جایی به بعد...

روز تولدت یه حس غریبی بهت میده! یه حس خلا،حسی بین شاد بودن و نبودن.یه ترس غریب از زیادی بزرگ شدن! هیییی آدمیزاد که تو چقدر موجود عجیبی هستی! نمیدونم چرا دهه سوم زندگی، اینقدر ترس پیری و تنهایی رو به وجودم میریزه! وقتی به این دهه میرسی انگار یکی نیشگونت میگیره که مواظب باش، داره میگذره، داره تموم میشه، بیشتر بخند، بیشتر لذت ببر و کارهایی که عاشقشی انجام بده و رها باش، که دیگه چیزی به اتمام چلچلی جوونی نمونده!

آره من امروز 31 سالم شده و خدا رو بابت این 31 سالی که بهم هدیه داده شکر میکنم.  بابت نعمت هایی که بر من تموم  کرده.  و آرزو میکنم که مهدی عزیزم و نویان بهتر از جونم همه عمر شاد و سلامت و خوشبخت باشن.  خدایا آرامش تو زندگی و کارم رو آرزو میکنم و سلامتی و خوشبختی پدر و مادر و خواهرام.  خدایا مثل همیشه ازت میخوام هیچ زنی رو با اولاد آزمایش نکنی،  در هر مرحله ای. آممین 

و ممنون از مهدی عزیزم که این دسته گل رویایی رو بهم داد...

آشیونه عشقمون

برام هیچ حسی شبیه تو نیست، کنار تو درگیر آرامشم، همین از تمام جهان کافیه، همین که کنارت نفس میکشم.
شیش سال گذشت.شیش سال از اولین روزی که آشیونه عشقمون یکی شد. این عقربه های بازیگوش ناباورانه عجولند!خیلی چیزها عوض شدن، ولی ایمان دارم که عشق ما عمیق تر از اونی بود که با گذشت زمان رنگ ببازه. تنت سلامت و سایت مستدام نگین خوش رنگ انگشتری عمر من

کابوس ناتمام

شب بود،  یه شب پاییزی. 11 مهر 1395. انعکاس نور ماشین های جلویی توی اشک هام چندبرابر میشد. نویانم مثل فرشته ها تو بغلم خوابیده بود، غم به دلم چنگ میزد و اشک هام آروم آروم گونه هامو نوازش میکرد. چقدر این صحنه برام آشنا بود! دقیقا پارسال همین موقعها که خبر فاویسم داشتن نویان رو شنیدم! باهاش کنار اومده بودم. تا اینکه چکاپ 7 ماهگیش گفت فاویسمی درکار نیست و حساسیت به باقله نداره! وای که چقدر خوشحال شدم. انگار دنیا رو بهم داده بودن ولی افسوس که عمر شادی من 4 ماه بود! تو این چکاپ دوباره فاویسمش مثبته!!!! باورم نمیشه! آخه اینقدر بی مسئولیت! اگه من آدم وسواسی ای نبودم و این مدت رو رعایت نمیکردم!!! وای اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم!!! اینقدر راحت با جون و آرامش مردم بازی میکنن!!! "حتما سری پیش، اشتباه شده، شایدم غذایی که میخوره رو آزمایشش تاثیر بذاره!!!", به همین راحتی! فکر میکنن مردم هیچی حالیشون نیست. به اصرار خودم تو این چکاپ دوباره از نویان آز فاویسم گرفتن! وای خدایا شکرت که من آدم حساسیم!!! اولین باره که بابت حساس بودنم خوشحالم!!!

خلاصه اینکه یکی یکدونه من فاویسم داره و احتمالا تو آزمایش 7 ماهگیش اشتباه شده!!! به همین راحتی!!! و من موندم و بازگشت تموم غصه ها و دلنگرونی هایی که 7 ماه سعی کردم باهاشون کنار بیام. خیلی سخته خیلی. انگار تا بهشت بری و سرمست عطر بهشت شی و به یکباره زیرپاهات رو خالی کنن و به قعر جهنم سقوط کنی!من باهاش کنار اومده بودم، ولی منفی شدن اشتباهیش،  همه چی رو تغییر داد. چرا باید دوباره اون مراحل رو طی کنم؟! میدونم میدونم که این حساسیت اصلا خطرناک نیست و فقط باید باقالی و یه سری از داروها رو مصرف نکنه. پسرخاله های خودم اکثرا دارن و هیچ کدوم هم مشکلی ندارن و یکیشون هم کانادا دکترا میخونه. ولی برای دل مادر، حتی یه زخم به تن دلبندش سنگینه. همش می ترسم که رو شیطنت بچگی تو مهد یا مدرسه یا هر وقتی که من مراقبش نباشم، باقالی رو امتحان کنه.ناراحتم چون منشا فاویسمش احتمالا از منه! ناراحتم چون تو شمال و جنوب فاویسم فراوونه و یه حساسیت عادی به شمار میاد،  ولی تو شهر من خیلی کمه و به نظر مردم بیماری سخت و عجیبیه! خدایا دوباره بهم آرامش بده. نمیدونم چه رازی تو این اشتباه بود و حکمتت چی بود، ولی حکمتت رو شکر. و از ته دل آرزو میکنم که بچه های بیمار، کودکان سرطانی و ... رو شفا بدی که خودت فقط میدونی مادرهاشون چه غصه ای رو تحمل میکنن.


اخمتو قربون عشق مامان

چکاپ خون پسرم خداروشکر خوب بودو مشکل خاصی نداشت. البته ویتامین D کافی ولی یکم لب مرزه. دکترقبلیش، که آزمایش رو نوشته بود، دید و گفت دوتا آمپول ویتامین D به فاصله دو هفته براش بزنین که من فعلا نمیزنم تا پیش دکتر جدیدش ببرم و نظر اونم جویا بشم. نمونه ادرار هم دیروز تحویل آزمایشگاه دادم که گفتن جوابش دو روز دیگه آماده میشه. امید که همه چی خوب باشه.

چقدر این "آزمایشگاه میلاد" از چشمم افتاد!!! حتی دلم نمیخواد ادرارش رو بررسی کنن! چقدر سهل انگاری آخه!!!

هنوز تو شوک فاویسم نویان و بیحوصلگی بسر میبردم که نویانم منو به وجد آورد. دیشب 11 مهر 1395 خودش، بدون کمک گرفتن از کسی یا چیزی،  دست های نازنینش رو روی زمین گذاشت،  بلند شد و ایستاد. دردت به جون مامان. بلند میشد و برای خودش دست میزد و از این تجربه جدید سرمست بود. هم خودش هم منو مهدی چنان هیجان زده شده بودیم که حد نداشت.همیشه محکم و استوار باشی عشق و امید زندگی من.



بعد نوشت: خداروشکر آزمایش ادرارش نرمال بود و مشکلی نداشت. بابت ویتامین D هم تحقیق کردم. مقدار ویتامین D نویان 30.3 ذکر شده که اگه زیر 30 باشه کمه. همکارهای هدا جون که متخصص اطفالن (همدان) گفتن به مدت 5 هفته، هفته ای یه قرص ویتامین D3 50000 رو سوراخ کنم و محتویاتش رو به نویان بدم. فعلا سه شنبه ها مشغول قرص دادنم خدا کنه بالا بره.تنتون سلامت، التماس دعا...


روزهای انتظار

امروز حال و هوای دلم خیلی عجیبه! آسمون  ابری و بادیه و نم نم بارون و بوی خاک رسما پاییز رو مهمون دلمون میکنه.  امسال زودتر از سال های اخیر،هوا سرد و پاییزی شده.  نمیدونم چرا این عطر و هوا اینقدر حال و هوای روزهای انتظار رو برام تداعی میکنه! هوا درست مثل روزهای اول آبان 93.روزهایی که حاضر بودم تموم دارو ندارم رو بدم و جوونه ای از ما رو تو وجودم  حس کنم. همون روزهایی که وقتی بی حوصله و منتظر، نت رو جستجو میکردم به وبلاگ دوست های منتظرم رسیدم و تصمیم گرفتم این وبلاگ رو بسازم تا اون روزهای سخت رو با نوشتن کمی راحت تر کنم. بنویسم و درددل کنم و سبک شم. شاید چون پایان شیرینی برای من داشت، امروز  یادآوریش برام شیرینه. همیشه حس میکنم خدا اون روزها منتظرم گذاشت، تا امروز با بند بند وجوم شاکرش باشم. امروز حال و هوای دلم عجیبه خیلی عجیب. جالبه که اون روزهام نزدیک عزاداری محرم بود و هوا همین طور پاییزی، دقیقا هفتم آبان 1393. خدایا به همین روزهای محرم که در پیشه قسمت میدم که هیچ زنی رو با فرزند امتحان نکن. دامن همه منتظرا رو سبز کن (مخصوصا سمیرا و مرضیه عزیزم) و هدیه های آسمونی و  امید مادرا رو براشون حفظ کن. خدای خوبم شکرت که یادآوری روزهای انتظار هم خوشحالم میکنه، شکرت...

بعد نوشت 1:به خاطر کاری که پیش اومده بود، کمی دیرتر از هر روز اداره رو ترک کردم.  در ورودی رو که باز کردم،  صداش به گوشم رسید! چشم گردوندم و دیدم پایین پله ها کنار بابام منتظر من نشسته! با دیدنم ذوق کرد و به سمتم اومد.انگار اون هم امروز حال و هوای عجیبی داشته! بغلش کردم و بوسیدمش.  زیر گلوشو بوییدم و از عطر کودکم مست شدم... 

بعد نوشت 2: امروز دلم برای خیلیا تنگ شد!  خیلی از دوستای وبلاگ نویسم که بعد انهدام بلاگفا دیگه وبلاگ نساختن و ننوشتن! این روزا چند تاییشون رو تو اینستا پیدا کردم ولی اینستاگرام کجا و حال و هوای اون روزا کجا!هرجا که هستن شاد و سلامت باشن و اگه منتظرن خدا نعمت فرزند رو برشون تموم کنه و اگه مادرن خدا کوچولوشونو براشون شاد و سلامت نگه داره.  امروز دلم خیلی خیلی تنگه خاطره هامه! 

یکسالگی


(عکس های بالا رو گلشید جون، دختر عمو نویان که عکاسی خونده و آتلیه داره، اومد کرمانشاه و ازش گرفت و زحمت درست کردنش رو کشید. دستش درد نکنه )

جونم براتون بگه که در عین ناباوری بابت گذر عمر، نویان من یکساله شد! انگار دیروز بود که منتظر اومدنش بودم و چقدر زمان بیرحمانه میگذره و هر روز که میگذره، حس میکنم که ثانیه ها چه گنج باارزشی هستند و چه ناجوانمردانه روزهای کودکم میگذرن و علیرغم سعیی که بابت لذت بردن از این دوران دارم، باز هم حس میکنم اونطور که باید از این لحظه ها استفاده نکردم! 

یک هفته ای هست که نویان پا به اولین روزهای دوسالگی گذاشته. روز تولدش دوشنبه بود و فرداش عید قدیر بود و تعطیل رسمی. بهداشت هم گفت اولین سه شنبه بعد یکسالگی، اول وقت، برای واکسن بیارینش و چون سه شنبه پیش تعطیل بود ما دیروز ششم مهر 1395 نویانی رو برای زدن واکسن به بهداشت بردیم. صدای گریه بچه ها، نویان رو ترسونده بود و مدام با "ایه ایه" کردن و خم کردن خودش سعی میکرد از اونجا دور بشه. خدا رو شکر وضعیتش نرمال بود. دور سر 48.5، قد 80 و اما وزن! نویان که اصلا نمیذاره بقیه وزنش کنن!!! رو ترازو نمیمونه و منو ول نمیکنه! خودم تو خونه وزنش میکنم با ترازو دیجیتال. یه بار با نویان میرم رو ترازو و یه بار بدون نویان و با کم کردن اینا از هم وزن نویانم 11200 ای هست. حالا اگه ترازو خونه دقیق باشه البته! برای گرفتن قدش هم به زور خوابوندمش! نمیدونم چرا اینقدر بدقلق شده! کلا وقتی غریبه ای هست از ما جدا نمیشه! کلی گریه کرد تا قدش رو گرفتیم! خدا رو شکر بهداشت از روند رشد نویان راضی بود و برای زدن واکسن به اتاق بغلی رفتیم. پسری رو پام نشست و واکسن MMR (سرخک، سرخجه، اوریون) تو دست راستش تزریق شد. گریه کرد ولی گریش طولانی نبود و خدا رو شکر فعلا مشکلی نداره. البته بهداشت هم گفت که نه تب داره و نه مراقبت دیگه ای میخواد.

بعدازظهر هم رفتیم خرید و برای نویان تاب و کفش و کاپشن شلوار خریدیم که البته اومدیم خونه و تنش کردیم کاپشن شلوارش خیلی فیت تنش بود و ترسیدیم تا زمستون دیگه اندازش نباشه و پسش دادیم.

بابت آزمایش های چکاپ یکسالگی (آزمایش خون شامل CBC  و ویتامین D و UV و UC که شامل آزمایش ادار از نظر عفونت ادراریه) هم رفتیم همون آزمایشگاه "میلاد" تو خیابون "حاج محمد تقی" و جالبه براتون بگم که اینقدر سری قبل نویان عالی خون داده بود و گریه نکرده بود،پرسنل  آزمایشگاه شناختنش و کلی قربون صدقه اش رفتن! بمونه که ایندفعه اینقدر گریه کرد که نگوووو!!!! مشکل بزرگ نویان اینه که میذارمش رو تخت  میترسههههه!!!! نمیخواد از من جدا بشه!!!! اگه میشد رو پای خودم ازش خون بگیرن، مطمئنم که اینهمه گریه نمیکرد. اول از دست چپش گرفتن و خدایی هم خوب رگش رو پیدا کردن ولی تکون خورد و رگش گم شد!!!! مجبور شدن دوباره از دست راست بگیرن!!! البته خداروشکر پرسنلش واردن و همون بار اول رگ رو پیدا میکنن. بچم اینقدر گریه کرد که تا مدت ها بعدش بغض داشت و آروم نمیشد.میمیخیش راه گرفته بود و با بغض گریه میکرد و بردمش بیرون تا یکم آروم شد.  با اینکه تو آزمایش 7 ماهگیش گفتن فاویسم نداره ولی من هنوز مراقبت هاشو رعایت میکنم و اینبار هم محض احتیاط خودمون گفتیم فاویسم رو هم چک کنن. ایشالا که اون دفعه هم درست بوده و با خیال راحت بعد مدت ها یه باقالی پلو با گوشتی بخوریم

پسر یکسال و یک هفته ای من :

80 سانت قد و 11کیلو و 200 گرم وزن داره. 4 تا دندون داره 2تا پایین و 2 تا بالا، به راحتی میشینه و بلند میشه. مستقل می ایسته ولی هنوز مستقل راه نمیره و تو راه رفتن دیوار و میز و مبل و ... باید کمکش کنن. کلا خیلی محتاطه. با سرعت تمام چهاردست و پا میره، بالا و پایین رفتن از پله ها رو خوب یاد گرفته. کلا دوست داره از همه جا بالا بکشه خوب دس دسی و سر سری میکنه. بای بای رو حسابی بلده و به وقت مناسب هم استفاده میکنه، یه زمانی وسط بازی هاش میخندید و با دست میزد تو سر خودش و ما نوچ نوچ میکردیم که کار بدیه و انجام نده، جالبه که الان هرکی میگه "نچ نچ" میزنه تو سر خودش!!! فکر میکنه بازیه وقتی بهش میگیم ماهیه چی میگه؟ لباشو به هم میچسبونه و باز میکنه و صدای ماهی درمیاره عاشق دنده بازیه! دست باباش که رو دنده است رو بلند میکنه و دست خودشو میذاره رو دنده! و این بازی بین پدر و پسر با صدای بلند خنده هاشون ادامه داره عاشق هندونه و پسته خام  و نون پنیر گردوه. فرنیش هم خیلی دوست داره که بعد از یکسالگی به جای شیرخشک، با شیر پاستوریزه درست میکنیم و به جای شکر هم شیره خرما میریزیم.حسابی ددریه و حتما باید هر روز ددرش رو بره. اگه تلویزیون خاموش باشه، کنترل رو دستش میگیره و سمت تلویزیون بلند میکنه که یعنی روشنش کنین، "خندوانه"، "ویتامین خ"،  آهنگ آخر "دورهمی" و پیام بازرگانی هم خوراکشه.کلا هم تو آشپزخونه و در حال بهم ریختن کابینت های من، مخصوصا کابینت قابلمه هاست! قابلمه ها رو بیرون میریزه و میشینه توشون! یا بهم میزنه و صدا میده. همسایه پایینیمون از مهدی پرسیده بود بالا کارگاه دارین؟! مهدی هم که نویان بغلش بوده، اشاره ای به نویان کرده و گفته آره، سرپرست کارگاهمونه اونم گفته اگه کار بچه است ایرادی نداره


پانوشت: اگه خدا بخواد، پنجشنبه هفته بعد میریم شمال و یه هفته ای شمالیم.