قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

مروارید های کارن


اول از همه لازم به توضیحه که این عکس اول مربوط به کیک جشن تولد 33 سالگی منه و هیچ ربطی به جشن دندونی کارن جونم نداره. خخخخخخخ

طبق معمول زندگی کارمندی پنجشنبه 19 مهر 1397 جشن تولد گرفتم که سعید و شبنم هم متاسفانه نیومدن. شبنم میگفت خیلی کار دارم و جشن تولد من با حضور مامان و بابا و مهدی و نویان برگزار شد.و اون دو شاخه رز زیبایی که میبینید کادو نویانه که خودش رفته و برام انتخاب کرده و من زیباترین رزهای جهانو از دستای کوچیکش کادو گرفتم. اون شب نویان نمیدونم چش بود؟! خیلی بیتابی و بدقلقی کرد!!!



حالا بگم از جشن پرماجرا دندونی کارن!!!! اولش که شبنم اصلا تصمیم به جشن گرفتن نداشت!!! کارن به شدت به شبنم وابسته است و شبنم میگفت سختشه. ولی یهویی شبنم دلش خواست و تصمیم گرفت براش دندون فشون بگیره. منم قول دادم کمکش کنم این بود که ژله و تزیین سالاد اولویه رو من گردن گرفتم. آششم قرار شد مامانم درست کنه. شامم از بیرون سفارش داد.



لازمه توضیح بدم که برای درست کردن این ژله ها، اول ژله آبی رو درست کردم و گذاشتم تو یخچال تا کاملا ببنده. بعد شکل دندونا رو از تو ژله آبی رنگ درآوردم. ژله آلوورا رو تو آب جوش حل کردم و بستنی وانیلی رو هم گذاشتم آب بشه. به جای آب سرد، بستنی بهش اضافه کردم و ریختم جای قالبای دندون و اینی که میبینید به دست اومد. البته اسمارتیزها یکم رنگ دادن و موقع سرو به قشنگی الانش نبود.

بگم از ماجرای چسبناک ژله درست کردن من!!! ژله آبی رو حل کردم و خواستم تو یخچال بذارم.طبقات پایین یخچال پر بود و منه تنبل گفتم میذارمش طبقه بالا!!! این طبقه بالا گذاشتن همان و نصف ژله ریختن و یخچال و آشپزخونه و سرتاپا خودم ژله ای شدن همان!!!! لامصب پاک هم نمیشد و خشک که میشد دوباره همه جا چسبناک بود!!!



این tooth family هم کار منه. دوسشون داشتمممم.



خب بریم سراغ جشن دندونی پرماجرا!!!  اول بگم از لباس دندونی کارن که شبنم به سلیقه یکی از دوستاش اطمینان کرده بود و لباسای ساده کارن رو داده بود تا به سلیقه خودش روش کار کنه و دندونی بزنه و وای از لباسی که تحویل گرفت!!!! طرف هرچی دستش رسیده بود چسبونده بود رو لباس!!!! شلوغ شده بود بدددد و مام دوسش نداشتیم. ولی یه دندون طلایی خوشگل پشت لباسه بود که به شبنم گفتم اونو بکنه و بزنه جلوی یه بادی سفید ساده و همونو تنش کنه که همین کارو کرد و مشکل لباس حل شد.



بنر دندونی کارن که قرار بود تو باغ نصب بشه، تا روز قبل جشن سفارش داده نشد!!! چون شبنم میخواست عکس کارن رو با لباس دندونیش بده، لباسش که دیر به دستش رسید بعد هم که مقبول نیوفتاد و خلاصه آخرم قرار شد یه عکس دیگه شو رو بنر بزنن. کسی هم که قرار بود براشون بنر بزنه سر طراحی و چاپش کلی فیلمشون کرد و آخرم گفت نمیتونم و جشن دندونی کارن، بی بنر موند!!! به شبنم گفتم ایرادی نداره کلی بادکنک و ... بگیر با همونا تزیینش میکنیم. قرار بود جشن کارن حوالی 4 و 5 ظهر جمعه 20 مهر 1397 تو باغ بابا برگزار بشه. چون شب سرد میشد و کارن هم میخوابید گفتیم نهایت 10 و 11 جشن تموم شه. شبنم و سعید که برای تزیین رفته بودن باغ تازه ساعت 4 برگشته بودن خونه!!! مام که نویان خوابید و زودتر از 6 نتونستیم حرکت کنیم. تازه همون موقع هم بغلش کردم و تو راه بیدار شد. پیشبینی هواشناسی احتمال بارندگی رو 1% زده بود و نوشته بود غالبا آفتابی!!! حالا هوا شد باد و طوفان و بارون!!! به گفته شبنم تمام تزییناتش رو باد محترم زحمت کشیده بود پاره کرده بود و برده بود!!!



حتی وقتی مهدی و نویان حموم بودن بادی اومد که در یکی از اتاقای خونه ما رو بهم کوبید و در اتاق دیگه باز نمیشد!!! حالا لباسای جشن ما سه تا هم تو اون اتاق بود!!! آخرش مهدی قفلو کلا درآورد تا بتونه درو باز کنه. من و مهدی و نویان هم ست کرم مشکی زدیم. من یه پیرهن کوتاه پوشیدم که بالاتنش کرم و دامنش مشکی بود. مهدی پیرهن کرم و کراوات مشکی، نویانم پیرهن کرم و شلوار کراوات مشکی. تعریف از خود نباشه باید بگم که کلی هم ست ما طرفدار پیدا کرد.



خلاصه جونم براتون بگه که بابا و مامان برای کادو کارن سه چرخه خریده بودن که چون خودشون قرار بود مامانی بابایی رو ببرن باغ، قرار شد ما سه چرخه رو ببریم که اونم داستانی شد!!! تو جعبه ماشین جا نمیشد!!! به هر زوری بود رو صندلی های عقب جاش دادیم و به سمت باغ حرکت کردیم که سعید زنگ زد و گفت برق باغ رفته نیاین!!!! یعنی دیگه ته بدشانسی بود!!! مامان گفته بود ایرادی نداره همه مهمونا بیان خونه مامان.ما زودتر از همه رسیدیم خونه مامان. کلید حیاط رو داشتیم ولی کلید در ورودی هال رو نه. با نویان و سه چرخه کارن تو حیاط مشغول بازی شدیم تا بقیه برسن. عمو بهرام و خاله پرستو (دوست بابام و خانومش) هم باغ نرفته بودن و زودتر از بقیه رسیدن.شبنم اینام بالاخره رسیدن و دوستاشون مشغول خالی کردن ظرف و ظروف و ... تو حیاط بابا اینا شدن. ظرف ها رو پشت در حیاط چیده بودن. بابا که رسید بیخبر از همه چی ریموت در پارکینگ رو زد!!! در باز می شد و ظرف ها رو یکی یکی میشکست!!! من بی اختیار داد زدم که درو باز نکن و ... نویان که به شدت به صدای بلند و داد حساسه حسابی ترسیده بود و گریه میکرد و منم نمیتونستم آرومش کنم!!! تو اوج گریه هاش خواستم بغلش کنم که با دست دورم کرد و زد تو چشم تازه عمل کرده چپ من و خدا میدونه که چقدر ترسیدم!!! مهدی پیشش اومد و از جمع دورش کرد و خودش میگفت که کلی باهاش حرف زده تا آرومش کرده!!! منم فقط دور شدم. قطره چشممو ریختم و چشمامو بستم. بعد از چند دقیقه دیدم بهترم. حالا زمان استراحت کردن نبود. همه ناراحت بودن. جشن رو هوا بود. مهمونا سرگردون شده بودن. بابا به شدت عصبی بود!!! شبنم هم تو ماشین نشسته بود، کارنو شیر میداد و غصه میخورد. به خودم روحیه دادم و بلند شدم و شروع کردم به تزیین میزاش. آمپلی فایر که روشن شد دیگه همه چی رنگ و بوی جشن گرفتو تلخی ها فراموش شد.



بعد ازین اتفاقای غیرمنتظره،  به حق شب خوبی برای همه مون رقم خورد و کلی به همه خوش گذشت.دیگه قسمت بود که جشن اینجوری برگزار بشه و ما هم با احترام به قسمت تا جاییکه تونستیم سعی کردیم شاد باشیم و به خودمون خوش بگذرونیم و چقدر جای شراره و سینا عزیزم خالی بود!!!

کارن خوشگل خاله، رویش مرواریدهای نازت مبارک. همیشه بخندی قشنگم.

(اینم بگم که دندون رو لباس کارن زبر بود و زیر چونه بچه رو قرمز کرده بود. این شد که از وسطای جشن کلا کنار گذاشته شد خخخخ)


جشن مروارید




نویان شیرینم، پسر عزیزتر از جونم، جشن رویش اولین مرواریت مبارک. ایشالا که سالیان سال با اون دندونای نازت غذاهای خوشمزه خوشمزه بخوری امید مامان. بالاخره جمعه 18 تیر 1395 جشن مروارید های نازت رو گرفتیم. چون خونه ما کوچیک و آپارتمانی بود، جشن رو خونه مادرجون گرفتیم. ایشالا که سالیان سال سایش رو سرمون باشه. خیلی به مادرجون و پدرجون و خاله ها زحمت دادیم. اگه کمکشون نبود مامان تنهایی اصلا نمیتونستم این همه کار رو انجام بدم.



خاله شراره و عمو سینا از اصفهان و عمو رامین و عمو حسن (عموی من)هم از تهران اومدن. عمو آرمین و عمو بهرام ( دوست بابام) هم بودن. عمونادر و خاله سوسن (عمو و خاله من که زن و شوهرهستن) هم دعوت بودن ولی چون آیلین کوچولو (نوه شون) خیلی اذیت میکنه نیومدن، آیلین رو نگه داشتن و فقط خاله پگاه (دخترعموی من) اومد. جشن خوبی بود و فکر کنم به همه خوش گذشت.


شیطونک مامان اینقدر شلوغ پلوغی و هیاهو جلبت کرده بود که تو روز، به سختی فقط یه ساعت خوابیدی. اینقدر برات همه چی جذاب بود که حتی تو بغلم نمیموندی که شیر بخوری و شاید بخوابی!!! بالاخره به هر زحمتی بود سرشب خوابوندمت. ولی باز هم زود بیدار شدی و تو جشن به خوش اخلاقی همیشه نبودی جیگرطلای من.

راستی عکس دندون روی لباست رو خودم به کمک خاله شراره با نمد درست کردم. خیلی دوسش دارم. برای شام جوجه و سالاد الویه و آش دندونی درست کردیم که خدا رو شکر همه چی خوب شد. زحمت ژله های شیشه خورده رو خاله شراره کشید. جونم برات بگه که کل شهر رو واسه پاستیل دندون زیر ورو کردم، نبود که نبود. داشتم قید ژله دندونی رو میزدم که بالاخره عمو سینا از اصفهان برام پیدا کرد و ژله دندونی هم درست شد. یه دنیا خاطره  از جشن مرواریدت برامون موند.

راستی طرز تهیه آش دندونی هم میذارم شاید کسی به کارش اومد:

لوبیا چیتی، لوبیا قرمز، لوبیا سفید، نخود، عدس، گندم و جو پوست کنده رو از 24 ساعت قبل بخیسونین و آبش رو عوض کنین تا نفخش بره. بعد مواد رو بپزین. قلمه و گوشت گوسفندی هم جدا بپزین. وقتی همه مواد پخت با هم مخلوط کنین و پیاز داغ هم اضافه کنین. نمک و فلفل سیاه و فلفل قرمز هم بزنین. این آش سبزی نداره. آش دندونی ما آماده است. حالا میتونین با کشک و نعنا داغ تزیینش کنین. زحمت طبخ آش دندونی رو هم مادرجون کشید. عالییییی هم شده بود.

آخر کارهم برای خاله اقدس(خاله بابا)، مامانی بابایی(پدربزرگ و مادربزرگ من)، عمو معین و عمو عابد (دوستای بابا) هم که تو جشن نبودن،  آش بردیم.







خدا رو شکر همه چی به خوبی گذشت. به اعتقاد من جشن دندون مثل جشن عروسی میمونه، دیگه تکرار نمیشه و خیلی خوشحالم که با همه سختی هاش جشن خوبی برگزار کردم. مبارکت باشه همه هستی من.
یکشنبه 20 تیر تولد مامانم بود. ایشالا که 120 ساله شه و سایه پرمهرش رو سر خونوادش باشه.همون روز یکشنبه بعد از تقریبا 2 سال (به خاطر بارداری) با شراره رفتم استخر. جای دوستان خالی، خیلی خوش گذشت.
راستی خونه خریدیییم. همون آپارتمان "سام"، 140 متری و خشک. دوشنبه 21 تیر 1395 قولنامش کردیم. کلی کار داره. فعلا حامد (خواهرزاده مهدی) که دکوراتوره اومده و اندازه زده و قراره طرح بده. خدا کنه خوب بشه و از پس مخارجش هم بربیایم. قیمت همه چی وحشتناکههههه.
دوشنبه 28 تیر 1395 ارزیابی مرکزه. با اینکه من دیگه مسئول نیستم ولی نمیتونم بی تفاوت باشم!!! شاید به نفع من باشه مرکز زمین بخوره ولی اخلاقیات حکم میکنه که مسئولیت پذیر باشم و مثل همکارم برخورد نکنم. تقریبا هر روز ادارم( شیفت من یه روز درمیونه) جالبه برام که پارسال با اون شکمم همه کارها رو خودم یه تنه انجام دادم. خدا چه قدرتی بهم داه بود. خلاصه ای کاش همه مردم کمی فقط کمی مسئولیت پذیرتر بودن.