قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دلنوشته های این روزهای سخت


تو ذهنم مرور میکردم رسیدم اداره اول دستمو بشورم، بعد ضدعفونی کنم، بعد دستکش بپوشم.اه این دیگه چه عذابی بود نازل شد. پوست دستم رفت اینقدر شستم. وای نکنه ... یهو چشمم خورد به این شکوفه ها!!!زدم رو ترمز و پیاده شدم. دلم نیومد بی تفاوت از کنارشون بگذرم.برای من یه جرقه امید بودن! فقط خدا میدونه که چقدر من عاشق اسفند و هیاهوی عید بودم!بودم نه، الانم هستم ولی با یه حسرت عمیق!!!چرا قدرشو ندونستم!!!قدر شلوغی خیابونا،قیل و قال دستفروشا، بوی عود و اسپند،تنبک و دایره زنگی حاجی فیروز، اولین شکوفه های بهاری،سبزه و ماهی های قرمز کنار خیابون!!!ذوق و شوق خرید و آرایشگاه و حتی سختی خونه تکونی!!!اسفند رو این مدلی نمیخوام!اسفند باید لبریز از شادی و حس زندگی باشه!این اسفند ترسناک و دلگیر رو باور ندارم و مدام با خودم تکرار میکنم این نیز بگذرد.

ولی من باید یاد بگیرم قدردان باشم و از کوچکترین ها لذت ببرم. بخندم و شاد باشم که شاید فرصت جبرانی نباشه!!!!

اولین شکوفه های بهاری و اسفند ماهی که به لطف "کرونا" هیچیش شبیه اسفند نیست!!!

1398/12/11

این روزها به طرز عجیبی دلگیرن. ترس، استرس، نگرانی و...

اولش که خبر رسیدن ویروس به ایران تایید شد، چون من مجبور بودم سرکار برم، تصمیم گرفتم قرنطینه بمونم. یه قرنطینه سخت سه نفره. ندیدن عزیزترینها سخته ولی ترس نبودنشون قابل تصور نیست. 9 روزی همو ندیدیم تا بالاخره طاقت مامان و بابا تموم شد و اومدن خونمون. این بود که قرنطینه ما بزرگتر شد(8نفره!و بین این 8 نفر، فقط منم که سرکار میرم!!بقیه خونن).البته بازم سعی میکنیم کمتر همو ببینیم. 

دیروز تو باغ برای بابا تولد گرفتیم. باغ امنه، کسی جز خودمون واردش نمیشه و اونجا هم خیلی رعایت میکنیم.(بازم دم همه کسایی که قرنطینه هاشون کوچیکتره گرم).

چون نمیشه از بیرون کیک خرید، کیک رو من و نویان درست کردیم(پسرم یه دونه است. کیک میپزه، ظرف میشوره)

بابای خوبم تنت سلامت، تولدت مبارک...

1398/12/21 

کابوسی به نام آنفولانزا!

(نفس مامان و هنرهاش)
باز هم هوا سرد شد و آنفولانزا شایع شد. اولش اصلا فکر نمیکردم به اینجا برسه!!! میگفتم مثل همیشه میاد و میره! اما یهو به خودم اومدم دیدم همه جا رو گرفته!!! بیمارستان ها پر از مریض و فوتی ها متاسفانه زیاد!!! بدجوری ترسش به جونم افتاد!!! من هیچ وقت سراغ واکسن آنفولانزا نبودم. چون دکترا میگفتن هر کشوری بنا به ویروس سال گذشته اش واکسن رو میسازه و فقط برای موارد خاص تجویز میشه و افراد عادی واکسن نمیزنن. حتی ممکنه واکسن هم زده بشه و ویروس هوشمند آنفولانزا خودشو تغییر بده و توش نباشه و باز هم دچار بشی!حتی گاهی اوقات زدن واکسن، عوارض داره و ...
و من هم به توصیه دکترای دور و برم سراغش نمیرفتم و حس خوبی بهش نداشتم (با اینکه خیلی از دوستان هر سال میزنن)
تا اینکه این آنفولانزا H1N1 کابوس این روزهامون شد!!! تا اینکه پسر سه ساله پسرعموم تا امروز یک هفته است بستریه!!! شوهر همکارم ده روز بستری شد و پسر 7 ساله دوستم 5 روز بستری بود!!!ترسش بدجوری به دلم افتاد. خواهرزاده شوهرم (هدا) که خودش پزشک متخصصه گفت به نظرم بهتره نویان رو مهد نفرستین و براش واکسن بزنین! گفت تو جلسه، دکتر فوق تخصص عفونی همدان تاکید کرده تو این شرایط گروه های خاص( افراد زیر 5 سال و بالای 65 سال، زنان باردار، افراد دارای بیماری های خاص، کادر درمان و معلمین) حتما واکسینه بشن.خیلی ترسیدم. یکشنبه 10 آذر 98 از دکتر نویان وقت گرفتم و رفتم که باهاش مشورت کنم. اونم حرف های هدا رو زد. گفت تو این شرایط برای این گروه ها، زدنش بهتر از نزدنشه!!! که هم نویان و هم مهدی جزو گروه هایی هستن که باید واکسن بزنن و نویان باید دوتا بزنه. یکی الان و یکی 28 روز دیگه. دکتر نویان گفت هلندیش بهتره ولی اگه گیر نیاوردین هر چی بود بزنین!!! جونم براتون بگه که کل شهر رو زیر و رو کردیم واکسن آنفولانزا نبود که نبود!! به هر آشنایی که میدونستیم سپردیم. پیدا نشد که نشد!!!حالم بد شده بود. سردرد، ضعف!!! نمیدونم چرا یهو خودمو باختم!! عجب چیز بدیه این ترس!!!
بالاخره هدا جون با کلی پرس و جو و آشنا بازی و ... یکی تو همدان گیر آورد که گفت چون شرایط نگهداری داره بهتره بیاین اینجا بزنینش و من چهارشنبه 13 آذر 98 رو مرخصی گرفتم که برم همدان و واکسنی رو بزنم که تمام این سال ها با زدنش مخالفت میکردم و الان در به در دنبالشم!!!میخواستم امروز برم ولی همکارم مرخصی بود و دیگه به من مرخصی نمیدادن. هرچه زودتر باید این واکسن زده بشه چون دو هفته هم طول میکشه تا بدن رو در برابر ویروس ایمن کنه!!!
البته پنجشنبه 23 آبان 98، وقتی نویان از مهد برگشت یهو بیحال شد و خوابش برد. تبش بالا بود و با هیچی پایین نمیومد!!! بردمش پیش دکترش و گفت ویروسه و ممکنه 5 روزی طول بکشه. 24 ساعتی تب داشت و بعد دیگه روبراه شد. علایم دیگه ای هم نداشت. فقط تب!!نمیدونم چرا من و مهدی حس میکنیم شاید همین بوده و خدا رو شکر ضعیفش قسمت نویان شده، ولی خب به قول دکترش نمیشه مطمئن بود و بهتره هر کاری از دستمون برمیاد انجام بدیم.
فعلا فقط یه واکسن گیرمون اومده و امیدواریم تا 28 روز دیگه یکی دیگم پیدا بشه. کارن (خواهرزادم) 26 آذر، 2 سالش میشه. اونم جزء گروه پرخطره. خواهرمم یه دونه پیدا کرده و قراره براش بزنه. من فقط دعا میکنم که بلا از همه آدما مخصوصا فرشته های کوچولو دور باشه.
نمیدونم این اپیدمی تا کی ادامه داره. یه هفته؟! یه ماه؟!4 ماه؟! نمیدونم. اولش میگفتم آخه یه روز دو روز نیست که نویان رو مهد نفرستم! مهدکودک هم میگه نگران نباشین! ما مراقبیم! مدام  ضدعفونی میکنیم و کودک بیمار نمیپذیریم و ... ولی هرچی با خودم کلنجار میرم دلم راضی به رفتنش نمیشه!خودم که ادارم و نمیتونم زیاد مرخصی بگیرم. نویان ساعت 7 صبح بیدار میشه و مامانم 9!!! زندگی مامانم بهم میریزه!!! نویانم همش تو خونه باشه خسته میشه. حوصلش سر میره. پارک و شهرکودک و ... که نمیشه برد.
در نهایت دلم راضی نشد و از دوشنبه 11 آذر 98 دیگه مهد نفرستادمش. روزاییکه میشه مهدی همون حول و حوش 9 نویانو میبره خونه مامان و ظهر میره دنبالش.اگه مهدیم اول وقت کلاس داشته باشه که مامانم طفلی مجبوره 7 صبح بیدار شه!!!  تا کی باید اینجوری سر کنم نمیدونم. اه آخه این چه جور زندگی کردن مزخرفیه!!!
ماه هاست هر روز صبح آبلیمو عسل و آب گرم ناشتا میخوریم. من و مهدی تخم شربتی هم توش میریزیم که البته نویان دوست نداره.
من طعم زنجبیل رو هم دوست ندارم ولی میگن باید مصرف بشه و برای تقویت سیستم ایمنی بدن مفیده. منم یه سالی میشه که تازه شو خریدم و نگینی خورد و فریز کردم و موقع پخت دو تیکه تو خورشت میندازم.وقتیم که غذا آماده شد درش میارم. خیلی طعم غذا رو تغییر نمیده و روش استفاده خوبیه.
حالا میگن گل میخک رو از عطاری بگیرین و گردنتون بندازین!!! نمیدونم چقدر درسته منم شنیدم و شاید انجامش بدم.
خدایا به مردممون یکم آرامش بده. فقط یکمممممم!!!!