قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

دو ماهه شد

دو ماه گذشت!!! از روزی که تو با چشم های نازت به دنیای ما آدما سلام کردی. دو ماه با سرعت برق و باد و تو پسر کوچولوی من دو ماهه شدی. دو ماهگیت مبارک غنچه نوشکفته زندگی من. این دو ماه پر از روزهای خوب و شاد و روزهای غمگین بود. پر از اتفاق های خوب و بد. ولی مهمترین اتفاق زندگی من بودن تو بود و بس. با تموم سختی ها و خستگی هاش، بودن تو بهترین اتفاق زندگی من بود و هست. این روزها حسابی هوشیار شدی و مخصوصا صبح ها وقتی سیری و جاتم عوض شده همش میخوای پیشت بشینیم و باهات حرف بزنیم و تو بهمون گل های خنده هدیه کنی. فدای خنده هات شیرینم. چهارشنبه 27 آبان برای چکاپ ماهانه،دوباره رفتیم پیش دکتر منصوری.وزن 5600، قد 57 و دورسر 40 و خدا رو شکر دکتر گفت که همه چی خوب پیش میره و من خیالم راحت شد. امروز استرس واکسن فردا حسابی پکرم کرده. همش میترسم که اذیت شی، خدای نکرده تب کنی و هزار اتفاق دیگه. از خدای مهربون میخوام که همه چی خوب پیش بره و واکسن دو ماهگی هم خاطره شه. البته یه خاطره شیرین.

از خودم بگم که شنبه شب هفته پیش یه دل درد شدید اومد سراغم. نیمه های شب بود که از درد به خودم میپیچیدم و گریه میکردم. درد اطراف نافم بود و تهوع هم چاشنیش شده بود. از صدای ناله هام مهدی هم بیدار شد. مهدی میگفت بریم دکتر ولی من آنچنان درد داشتم که در خودم نمیدیدم نویان رو آماده کنم. آخرش تنها چیزی که به ذهن مهدی رسید یه شیاف دیکلوفناک بود که کمی آرومم کرد و خوابم برد. صبح که بیدار شدم دردم  به زیر شکم سمت راست منتقل شده بود و قابل تحمل بود. منم بیخیالش شدم. با خواهرزاده مهدی که پزشکه صحبت کردم و کلی دعوام کرد که چرا شیاف گذاشتم و اگه درد آپاندیس بود چی و ...

خلاصه یکشنبه شب بود که حس کردم درد سمت راستم داره بیشتر میشه! دوشنبه هم مهدی از صبح تا شب دانشگاه کنگاور بود و بابا اینام که هنوز از سفر برنگشته بودن! یه سرچی تو اینترنت زدم و دیدم بلههههههه علایم آپاندیس رو دارم. درد دور ناف و تهوع و بعد هم درد سمت راست!!! دلم هوری ریخت پایین. اگه فردا اتفاقی میوفتاد تنهایی با یه نوزاد چی کار میکردم!!! همش میترسیدم که اگه آپاندیس باشه و فردا بترکه چی!!!! از یه طرف هم دیده بودم کسایی که مشکوک به آپاندیس بودن و جراحی شدن در حالیکه مشکل آپاندیس نداشتن!!! داشتم دیوونه میشدم به مهدی گفتم و زدم زیر گریه!!! همش نگران نویان بودم. همش با خودم میگفتم نکنه جراحیم کنن و پسرم از این دو قطره شیر منم محروم شه!!! نکنه شیرم خشک شه!!! نکنه بمیرم!!! نویان رو کی و چه جوری بزرگ میکنه!!! نویان رو بغل کرده بودم و اشک میریختم. چهره ماهش جلو چشمام بود و دلم نازک تر از همیشه و چشمم خیس و بارونی. همون نیمه های شب نویان رو گذاشتم خونه خواهرم و راهی بیمارستان شدیم. میترسیدم بیمارستانی برم که بی دلیل آپاندیس رو دربیارن، بدون اینکه مشکل از آپاندیسم باشه. رفتم بیمارستان بیستون. انگار اورژانسش خواب بودن و زور بهشون داشت که مریض بیاد!!! خلاصه دکتر کشیک معاینه کرد و سونو و آز داد که فردا انجام بدم. شب بود و سونوگرافی  و آزمایشگاه تعطیل!!! این دیگه چه مدلی بود!!! شاید تا صبح آپاندیسم میترکید!!! برام یه سرم زدن و اومدم خونه. صبح هم مهدی نرفت دانشگاه، نویان رو گذاشتیم پیش خواهرم و رفتیم دنبال سونوگرافی و ...

اعتبار دفترچم تموم شده بود. اول رفتیم اونو تمدید کردیم و دیدیم ای دل غافل، دکتر گیج بیمارستان، سونوگرافی رو مهر نکرده!!! مجبور شدیم آزاد حساب کنیم و صد و نود و خورده ای شد!!! سونو کامل شکم. که مشکلی دیده نشد!!! ولی دکتر سونوگراف گفت مسکن مصرف نکن که اگه آپاندیس باشه دردت گم نشه. آزمایش CBC هم دادم که گلبول های سفیدم نرمال بود و نشونی از آپاندیسیت دیده نمیشد!!! فقط کم خونی بود وبس!!!

دردم هم کم کم آروم میشد!!! و من حتی منشا و علتش رو نفهمیدم. فقط لکه بینی هام بیشتر شده بود و گفتم شاید دارم پری میشم!!! که البته اونم نبود!!!

خلاصه روز و شب پراسترسی بود که خدا رو شکر ختم بخیر شد.