قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

خدایم، واگذار به تو


می نویسم با دلی خون و چشمی پر اشک! مینویسم از ظلم!! از خوردن حق من و نویان دو ماهم!! و میدونم که خدای مهربونم از حق خودش میگذره ولی از حق الناس نمیگذره، مخصوصا اگه حق یه طفل دو ماهه باشه! شنبه 30 آبان نویان شیرینم واکسن دو ماهگیش رو زد. عزیزدلم واکسن رو خوب تحمل کرد و همون لحظه یه کم گریه کرد و بعد آروم شد. ولی قطره فلج اطفال رو تحمل نداشت. به زور بهش دادیم و بعد هم بالا آورد!!! بار اول گفتن 10 دقیقه بشینیم تا دوباره بهش قطره بدن. دوباره قطره رو خورد و ما راهی خونه مامانم شدیم که 10 دقیقه نشده دوباره بالا آورد!!! و دوباره بهداشت و دوباره قطره!!! این دفعه تصمیم گرفتیم با مهدی نیم ساعتی ماشین سواری کنیم که نویان بخوابه و قطره رو بالا نیاره که خدا رو شکر موفق بودیم. تو فکر تب و خدای نکرده بالا رفتنش بودم که موبایلم زنگ خورد!!! شرکت بود و گفتن رییس اداره گفته فردا باید برگردین!!! وای خدای من!!! چقدر این به ظاهر آدم ها بی رحمن!!!اشک امونم رو بریده بود!! 6 سال زحمت کشیدم و حالا میگن اگه نیای نفر جات میارن!!! حق قانونیم!!!  از یه طرف نمیتونستم از نویانم دور شم و از طرف دیگه کارم رو نمیخواستم از دست بدم. سردرگمی وحشتناکی وجودم رو گرفته بود و فقط اشک تسکینم میداد. از یه طرف به این فکر میکردم که پسر دو ماهم رو چه طور بذارم و برم و از یه طرف دیگه آینده برام مبهمه!! توقعات نسل بعد و اینکه نتونی جوابگوی نیازهاشون باشی!! اینکه دلم میخواد نویانم کمبودی حس نکنه! ولی این کمبود هم مادیه و هم معنوی!!! خدایا چه کنم!!! مهدی میگفت وظیفمه تامینتون کنم، هر کاری دوست داری بکن! و من به آینده فکر میکردم. به اینکه آدم خونه نشستن نیستم و بیکاری عصبیم میکنه و باز هم ضربه عصبی بودن من متوجه نویانمه. اینکه من فرد بودن در اجتماعم و حتی یه روز بیکار نبودم! اینکه آدمی از فردای خودش خبر نداره و استقلال مالی، استقلال شخصیت و قدرت تصمیم گیری به آدم میده! هرطور که سبک سنگین کردم دیدم باید برگردم.

خلاصه فقط گفتم فردا نمیتونم بیام، برای پسرم واکسن زدم و اونام گفتن فردا رو برات مرخصی رد میکنیم!!! خدای من!!! حتی این یه روز هم باید مرخصی بگیرم!!!

پای نویان درد زیادی نداشت ولی پسرم خیلی بی حال بود. چشم های نازنینش خمار شده بود!!! و من مدام درجه به دست تبش رو چک میکردم. نیمه های شب تا 37.8 هم بالا رفت و خدا میدونه چه بر من گذشت!! پاشویه اش کردم. استامینفون هم خوب نمیخورد و بیرون میداد و به زحمت بهش میدادم. ولی خدا رو شکر تبش بالاتر نرفت و صبح 37 شد. ولی هنوز عزیزکم بی حال بود و من غم فردایی رو به دوش میکشیدم که باید نویان رو میذاشتم و میرفتم! و این فردا خیلی زود رسید. نویان رو بردم خونه مامانم. عزیز دلم خواب بود. لباس گرم که تنش میکردم غر غر میکرد و دل من خون میشد. اومدم اداره و کلی صحبت کردم ولی این قوم ...

دو ساعت پاس شیر دارم که قرار شد به جای 8 صبح، 10 صبح بیام و از اون طرف هم اگه کاری نبود حدودای ساعت 2 برگردم. خوب بود ولی باز هم این حس که حق نویان داره خورده میشه داغونم میکرد!!! من که نمیگذرم!!! گرچه میدونم مامانم بیشتر و بهتر از من این چند ساعت از نویان مواظبت میکنه ولی باز هم عذاب وجدان دارم!!! روز اول نویان از ساعت 6.5 صبح که شیر خورده بود دیگه شیر نخواسته بود!!! نویان کوچولوی من!!! نویان شیکمو!!! ساعت 11 مامانم بهش شیر داده بود. بابام مدام برام عکس خنده ها و دلبری های نویان رو میفرستاد و مینوشت نگران نباش حالش خوبه خوبه. وقتی رسیدم خونه و بغلش کردم، انگار بهشت تو دستام بود. خدا میدونه که چقدر دلتنگش بودم. به خدا واگذارشون میکنم.

مهدی با همکارش که دکترا روانشناسیه صحبت کرده بود و اونم گفته بود الان جدا شه بهتره تا شیش ماهگی!!! الان فقط بو رو میشناسه ولی اون موقع وابستگی بیشتره و به مهدی گفته بود نگران نباش نویان ضربه ای نمیخوره. تو ساعت هایی که خانومت نیست، محبت رو از پدر جون و مادر جونش میگیره.

بر باعث و بانیش لعنت میفرستم! به ظاهر همکاری که مدام نق زده بود که دست تنهاست و یکی رو بیارین و ...

قبلا راجع بهش نوشته بودم و میدونستم میخواد به هر قیمتی منو بیرون کنه!!! میخواد جای من رو بگیره!! یعنی پست اداری اینقدر ارزش داره که به خاطرش حق یه نوزاد دو ماهه گردنت بیاد!!! حیف اسم مرد روی تو!!!! و من دیگه حتی پستم رو نمیخوام!!!

الان تو اتاقم نشستم و مینویسم. از ظلم، ظالم هایی که محرم که میشه مشکی میپوشن!!! و دم از مظلومیت علی اصغر میزنن ولی خودشون!!! یه روزایی عاشق این اتاق بودم ولی الان فقط چشمم به ساعت دیواره که کی این عقربه های بازیگوش، بهم نوید دیدن نویان رو میدن!!!

دلم خیلی گرفته. میدونم خدای مهربونم هیچوقت برام بد نخواسته و الانم نمیخواد. حتما حکمتی داره که من ازش بیخبرم. فقط میگم خدایا بهم صبر بده!!! بهم صبر بده که بتونم این به ظاهر انسان ها رو در کنارم تحمل کنم!!!! خدایا واگذارشون میکنم به خودت...

دو ماهه شد

دو ماه گذشت!!! از روزی که تو با چشم های نازت به دنیای ما آدما سلام کردی. دو ماه با سرعت برق و باد و تو پسر کوچولوی من دو ماهه شدی. دو ماهگیت مبارک غنچه نوشکفته زندگی من. این دو ماه پر از روزهای خوب و شاد و روزهای غمگین بود. پر از اتفاق های خوب و بد. ولی مهمترین اتفاق زندگی من بودن تو بود و بس. با تموم سختی ها و خستگی هاش، بودن تو بهترین اتفاق زندگی من بود و هست. این روزها حسابی هوشیار شدی و مخصوصا صبح ها وقتی سیری و جاتم عوض شده همش میخوای پیشت بشینیم و باهات حرف بزنیم و تو بهمون گل های خنده هدیه کنی. فدای خنده هات شیرینم. چهارشنبه 27 آبان برای چکاپ ماهانه،دوباره رفتیم پیش دکتر منصوری.وزن 5600، قد 57 و دورسر 40 و خدا رو شکر دکتر گفت که همه چی خوب پیش میره و من خیالم راحت شد. امروز استرس واکسن فردا حسابی پکرم کرده. همش میترسم که اذیت شی، خدای نکرده تب کنی و هزار اتفاق دیگه. از خدای مهربون میخوام که همه چی خوب پیش بره و واکسن دو ماهگی هم خاطره شه. البته یه خاطره شیرین.

از خودم بگم که شنبه شب هفته پیش یه دل درد شدید اومد سراغم. نیمه های شب بود که از درد به خودم میپیچیدم و گریه میکردم. درد اطراف نافم بود و تهوع هم چاشنیش شده بود. از صدای ناله هام مهدی هم بیدار شد. مهدی میگفت بریم دکتر ولی من آنچنان درد داشتم که در خودم نمیدیدم نویان رو آماده کنم. آخرش تنها چیزی که به ذهن مهدی رسید یه شیاف دیکلوفناک بود که کمی آرومم کرد و خوابم برد. صبح که بیدار شدم دردم  به زیر شکم سمت راست منتقل شده بود و قابل تحمل بود. منم بیخیالش شدم. با خواهرزاده مهدی که پزشکه صحبت کردم و کلی دعوام کرد که چرا شیاف گذاشتم و اگه درد آپاندیس بود چی و ...

خلاصه یکشنبه شب بود که حس کردم درد سمت راستم داره بیشتر میشه! دوشنبه هم مهدی از صبح تا شب دانشگاه کنگاور بود و بابا اینام که هنوز از سفر برنگشته بودن! یه سرچی تو اینترنت زدم و دیدم بلههههههه علایم آپاندیس رو دارم. درد دور ناف و تهوع و بعد هم درد سمت راست!!! دلم هوری ریخت پایین. اگه فردا اتفاقی میوفتاد تنهایی با یه نوزاد چی کار میکردم!!! همش میترسیدم که اگه آپاندیس باشه و فردا بترکه چی!!!! از یه طرف هم دیده بودم کسایی که مشکوک به آپاندیس بودن و جراحی شدن در حالیکه مشکل آپاندیس نداشتن!!! داشتم دیوونه میشدم به مهدی گفتم و زدم زیر گریه!!! همش نگران نویان بودم. همش با خودم میگفتم نکنه جراحیم کنن و پسرم از این دو قطره شیر منم محروم شه!!! نکنه شیرم خشک شه!!! نکنه بمیرم!!! نویان رو کی و چه جوری بزرگ میکنه!!! نویان رو بغل کرده بودم و اشک میریختم. چهره ماهش جلو چشمام بود و دلم نازک تر از همیشه و چشمم خیس و بارونی. همون نیمه های شب نویان رو گذاشتم خونه خواهرم و راهی بیمارستان شدیم. میترسیدم بیمارستانی برم که بی دلیل آپاندیس رو دربیارن، بدون اینکه مشکل از آپاندیسم باشه. رفتم بیمارستان بیستون. انگار اورژانسش خواب بودن و زور بهشون داشت که مریض بیاد!!! خلاصه دکتر کشیک معاینه کرد و سونو و آز داد که فردا انجام بدم. شب بود و سونوگرافی  و آزمایشگاه تعطیل!!! این دیگه چه مدلی بود!!! شاید تا صبح آپاندیسم میترکید!!! برام یه سرم زدن و اومدم خونه. صبح هم مهدی نرفت دانشگاه، نویان رو گذاشتیم پیش خواهرم و رفتیم دنبال سونوگرافی و ...

اعتبار دفترچم تموم شده بود. اول رفتیم اونو تمدید کردیم و دیدیم ای دل غافل، دکتر گیج بیمارستان، سونوگرافی رو مهر نکرده!!! مجبور شدیم آزاد حساب کنیم و صد و نود و خورده ای شد!!! سونو کامل شکم. که مشکلی دیده نشد!!! ولی دکتر سونوگراف گفت مسکن مصرف نکن که اگه آپاندیس باشه دردت گم نشه. آزمایش CBC هم دادم که گلبول های سفیدم نرمال بود و نشونی از آپاندیسیت دیده نمیشد!!! فقط کم خونی بود وبس!!!

دردم هم کم کم آروم میشد!!! و من حتی منشا و علتش رو نفهمیدم. فقط لکه بینی هام بیشتر شده بود و گفتم شاید دارم پری میشم!!! که البته اونم نبود!!!

خلاصه روز و شب پراسترسی بود که خدا رو شکر ختم بخیر شد.