قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

فرشته ای به نام کارن


برای کارنم: امروز روز توست. روزی که به دنیای ما قدم خواهی گذاشت و فرشته ای زمینی خواهی شد. تو می آیی تا شبنمه جانم مادر و رنگ زندگی شادتر شود.تا لقب دوست داشتنی "خاله"  را به من هدیه کنی. عزیز خاله به سلامت به این دنیا بیا و با شادی زندگی کن و تمامی سهمت از گل های خنده را از زندگی بگیر و بدان که ما بهترین ها را برایت آرزو میکنیم.



برای سعید و شبنم عزیزم: امروز آخرین روز با حال و هوای دونفره بود.زین پس اولویت ها رنگ میبازند و همه چیز حول کارن خواهد چرخید. سخت ترین و بی شک شیرین ترین لحظات زندگی دربرابر شماست. تا میتوانید این لحظات را غنیمت شمارید و از ثانیه ثانیه هایش لذت ببرید که روزهای کودکی همچون رعدی کوتاه میگذرد و تنها افسوس از دست دادنش خواهد ماند. بهترین هدیه خداوند مبارکتان باد. دوستتان دارم. شاد و سلامت باشید...



این اتاق فوق‌العاده، اتاق کارن(karen) کوچولو عشق خالست. من که عاشق اتاقشم. اینم بگم که تزیین پوشک ها کار خودمهههه.



آقا "کارن"، نفس خاله، یکشنبه 26 آذر 1396 تحت نظر دکتر  نگین رضاوند با روش سزارین (البته با کلی پارتی بازی و زحمت زیاد برادرشوهرم و سفارش دکتر ملک خسروی از آمریکا) تو بیمارستان امام سجاد کرمانشاه، پا به دنیای ما گذاشت. 3kg وزنش بود و 48cmقدش.

جالب بود نویان متولد 6/29 و کارن 9/26 و هردو یکشنبه دنیا اومدن خخخخ



مهدی شنبه و یکشنبه کنگاورکلاس داره. واسه اینکه رفت و آمدش هم کمترشه شنبه شبا رو تو مهمانسرای اساتیدمیخوابه و من و نویان مهمون مامان بابا هستیم. 



یکشنبه صبح که بیدار شدیم مامان و بابا با شبنم رفته بودن بیمارستان و قراربود به خاطر نویان وقتی شبنم رفت اتاق عمل، خبر بدن که من و نویان هم بریم بیمارستان. بادکنک و تزئینات برای اتاق کارن گرفته بودم. با نویان آماده کردیم و حوالی 12:30 ظهر بود که راهی بیمارستان شدیم.



کارن برای نویان موجودی عجیب بود. اصلا فکر نمی کرد اینقدر کوچیک باشه!!! و قطعا باورش نمیشه که خودش هم این اندازه ای بوده!!!!(البته 700 گرم بیشتر)



سعی میکردم خیلی مراقبش باشم و کارن زیاد حساسش نکنه. ولی حساس شد!!! وقتی میخواستیم بیایم خونه، میگفت مادرجون پدرجون هم بیان و براش عجیب بود که اونا خونه نیستن!!!یه کمی بهونه گرفت و خوابید. وقتی بیدار شد بابام اومده بود، مهدی هم همین طور.



با بابا و مهدی و نویان رفتیم بیرون وتو نوبهارپلازا کلی پله برقی سواری کردیم که خیلی دوست داره و براش بادکنک فویلی Baby عین بادکنک کارن خریدیم و با هم بیرون شام خوردیم. 

به سفارش دوست خوبم "الهه"عزیز و مقالات روانشناسی، برای نویان یه ارگ خریدم و دادم سعید که به نویان بده و بگه از طرف کارنه.



ذوق و شوق نویان دیدنی بود. عاشق ارگ شده بود. اینکه صدای خودشو از میکروفن می شنید، براش خیلی خنده داربود!!!خلاصه اینکه برای شروع کار فکر کنم خوب پیش رفت.



دو روزی که شبنم بیمارستان بود، من مرخصی گرفتم و پیش نویان موندم. روز دوم بیمارستان، نویان تو ماشین خوابش برد و کل مدت ملاقات خواب بود و ساعت ملاقات که تموم شد بیدار شد.چند ساعتی مامان رو فرستادم خونه تا استراحت کنه و مهدی و نویان هم با هم رفتن پارک و من و مامان سعید (که ازخوزستان اومده) پیش شبنم موندیم. 



به خاطر اثرات پمپ درد، شبنم مدام خوابالو و خواب بود. ولی بالاخره موفق شدیم کارن خان تنبل رو وادار به گرفتن شیر مادر کنیم و کلی همه مون خوشحال شدیم(روز قبل خیلی کم شیرمادر خورده بود و بیشتر با قاشق شیر خشک بهش داده بودن)




(فکر کنم لازم باشه توضیح بدم که لباس هاش تو دراورش چیده شدن!!! آخه وقتی عکس سیسمونیشو تو صفحه اینستا "سیسمونی کودک" گذاشتن، تنها کامنت هایی که گرفتیم در مورد تعداد کم لباس ها بود!!!!گفتم اینجا از قبل توضیح بدم که حوصله دونه دونه جواب دادن ندارم خخخخ )

نبات خاله امروز یکمی زردشده. برای تست زردی(غیر تهاجمی با دستگاه ازوسط پیشونی) رفتن کلینیک مادر، که ظاهرا دستگاهشون خراب بوده وگفتن فردا. ایشالا که زردیش هم کم باشه و نیازی به فتوتراپی پیدا نکنه که البته اگرم پیدا کنه، چیز مهمی نیست.


 

قدمت مبارک 

تو که در این برگ ریزان عشق

در این سرا 

پاییز را به شکوفه های عشق

پیوند زدی 

ماندنت تا حالاها

ماندگار......❤️❤️❤️❤️❤️

نویان و کارن جان به محفل ما عشق می بخشین 

دوستتان داریم .....

#ن.آتش



روزاول اصلا نمیتونستم بگم شبیه کیه. ولی تو عکس پایین کاملا شبیه شبنم و مامانمه.



عکس پایین، اولین دیدار کارن و نویان، پسرخاله های دوست داشتنیه.



و در نهایت نویان و ارگی که مثلا کارن براش خریده



مامان عاشقته همه هستی من.



انتظار تب دلتنگی 

نگاه است

 درسکوت یک 

فریاد...

وتو دراین سراپردهحضور

قدم بر چشمانی می گذاری

که

عشق درحسرت شبانه اش

همیشه

آه می کشید

شاید فرش مخمل احساسم

در پاییزشکوفه باران شود......

#ن.آتش 

(شعر بالا هم از بابام برای کارن کوچولو)

پایان سه ماه کابوس

سلام پسر قشنگم، نویان مامان

خوبی عزیزدلم. روزها مثل برق و باد میگذرن و تو روزبه روز بزرگتر میشی و عشقت روزبه روز بیشتر تو وجودم ریشه میکنه. وابستگیم روزبه روز بهت بیشتر میشه. میدونم وابستگی شدید به هرکس و هر چیزی اصلا خوب نیست و باید با خودم مقابله کنم، ولی نمیدونم چرا نمیتونم. تکون خوردن ها و سکسکه هات بهم امید میده و منو شیفته تو کرده.

پارسال تولدم، بابا مهدی یه النگو تک پوش خیلی ناز برام خرید. گفتن برای زایمان و رفتن به اتاق عمل باید همه طلاها رو دربیارم. من خیلی این تک پوشو دوست دارم و اصلا دلم نمیخواست که ببرنش! واسه همین تصمیم گرفتم حالا که ورمی ندارم درش بیارم. شنبه 20 تیر تولد مامانی مریم بود. ایشالا که 120 سال زنده و سلامت سایه اش رو سرمون باشه. اون شب با خاله ها و مامانی مریم سعی کردیم که تک پوش رو دربیاریم ولی تا من یه ذره درد کشیدم، مامانی مریم دیگه نتونست فشار بده، دلش نیومد. اونم مادره دیگه. طاقت نداره ببینه دخترش حتی یه ذره درد بکشه. خلاصه عزیزم این تک پوش شد دغدغه ذهنی من. تا بالاخره تصمیم گرفتم برم پیش طلافروشی که آشنامون بود تا شاید بتونه درش بیاره و همین کارو کردم. خیلی سخت بود. اصلا نمیدونم چرا اینقدر اذیت شدم. هنوز دستام تغییر سایزی نداده! انگار پوشیدنش خیلی راحت تر از درآوردنشه! وسطاش اینقدر دستم درد داشت که بابا مهدی میگفت ببرینش ولی من بازم دلم نیومد و تحمل کردم تا بالاخره دراومد. بمونه که بعدش کلی دستم ورم کرد و زخم شد و انگشت کوچیکه و شستم سر شد! ولی بالاخره دراومد. حالا موندم که این همه واسه درآوردنش عذاب کشیدم، دوباره دستم میره یا نه؟!!

23 تیرماه 1394 وقت چکاپ ماهانه پیش دکتر صانعی داشتیم. خدا رو شکر همه چی خوب بود. فشارم 12 رو 8 که بازم به نظرم استرس باعث شده بود یکم بالا بره ولی از رنج نرمال خارج نشده بود. وزنمم رو ترازو دکتر 66 کیلو بود! من که بالاخره نفهمیدم وزن واقعیم چقدر شده! همون روز با بابا مهدی رفتیم و کلی دیگه از وسایل سیسمونیت که مونده بود ( داروخوری، زانوبند، کلاه حموم، کیسه آبگرم، پستونک میوه خوری، مسواک انگشتی، ظرف حمل غذا، فلاسک و چند تیکه لباس تیکه ای) رو خریدیم. وای که خرید برای تو دردونه مادر، چقدر شیرین و لذت بخشه عزیزدلم. اولش برات فلاسک استیل برداشته بودم ولی بعد بهم گفتن استیل 6 ساعت آب رو گرم نگه میداره و شیشه 12 ساعت! منم عوضش کردم و شیشه ایشو گرفتم. استیل هاش خیلی قشنگ تر بودن ولی کارایی برامون مهمتر بود مامان.

چهارشنبه 24 تیر 1394 بالاخره بعد از 14 روز تاخیر سرویس چوبت رو آوردن. کمدت رو که دیدم اینقدر ذوق کردم که نگو. عالی شده بود. ولی تختت کلی ایراد داشت. دراورت هم یه کوچولو مشکل داشت. خیلی ناراحت شدم و همه غرش رو به جون بابات زدم! کلی هم حرص خوردم که چرا هرچی میگیری باید یه ایرادی داشته باشه! چرا هیچ کس کارشو درست انجام نمیده و همش به فکر سمبل کردن هستن! خلاصه بابا مهدی به سازنده اش زنگ زد و گفت مشکلاتش باید رفع بشه. تختت رو سه منظوره داده بودم که گهواره هم باشه. ولی سازنده میگفت سه منظوره همینه و خلاصه آخرش گفتم من اصلا سه منظوره نمیخوام. دومنظوره برام بیارین. گهواره (که بعدا میزتحریر میشد) حذف شد. امیدوارم ایندفعه دیگه ایرادی نداشته باشه.خداروشکر هنوز تسویه نکردیم و حالا اونه که باید دنبال کارمون باشه.

دیروز هم 25 تیر 1394 با مامانی مریم رفتیم تا سونوگرافی و آزمایش هایی که دکترت داده بود رو انجام بدیم. آزمایش خون و ادرار(FBS, GTT, C.B.C, GTT UPTAKE, Urine Analysis). ساعت 10:20 اولین خون رو ازم گرفتن (ناشتا) و آز ادرار هم دادم. بعدش بهم گلوکز دادن که باید میخوردم و 1 ساعت بعد دوباره خون میدادم و تو این مدت هم نباید چیز دیگه ای میخوردم! 11:20 و 12:20 هم دو نوبت بعدی بود که خون دادم.تو نوبت های یک ساعته هم با مامانی مریم سری به سیسمونی فروشی ها زدیم و برات پتو کارترز (دورپیچ)، خشک کن، سرویس حوله (که حوله تنی داشته باشه) و یه کلاه ناز خریدیم.

سونوگرافی هم پیش دکتر حسنی نسب انجام دادیم. پیرمرد با تجربه اما یکم بداخلاقی بود. خداروشکر اونم گفت همه چی نرماله. فقط طبق حساب من و حتی دکتر حسنی نسب باید 29 هفته و 2 روز بودی، ولی سونو 30 هفته و دو روز نشون داد!!!! جفت رو هم خلفی گرید 2 گفت. یکمی نگران گرید جفت شدم ولی ظاهرا اونم نرماله. البته باید صبر کنیم تعطیلات تموم شه و بریم ببینیم دکترت چی میگه. دوباره بهم گفتن که جنسیتت پسره عزیزم. پسر زرنگی هم هستی از حالا چرخیدی! وضعیتت رو سفالیک گفتن. در مورد بندناف هم پرسیدم که گفت دورت نیست و کلی هم مسخرم کرد که یه چیزی شنیدی و ...با این حرف دنیا سهم من شد. خدایا شکرت که کابوس این بند ناف لعنتی تموم شد. خدایا شکرت


خداروشکر بالاخره نگرانی های  این چندماهه تموم شد و تو نازنین مامان صحیح و سالمی. همه میگفتن وقتی گلوکز بخورم تو کلی تکون میخوری ولی انگار تو همه چیت با بقیه فرق میکنه جیگر مامان! اینقدر دیروز آروم بودی که نگو!!! پسر قشنگم ممنون که خوبی. ممنون که دل من و بابا مهدی رو با نرمال بودن وضعیتت شاد میکنی. مواظب خودت باش نفس مادر. عاشقتم و برای دیدن و بوییدنت لحظه شماری میکنم.