قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

پیکاسو من!!!!




 این فرشته کوچولو همون نویان کوچولوه که هنوز خودم هم باور ندارم  اینقدر بزرگ شده! عکس های پارسالش رو که میبینم هول برم میداره که افسوس چقدر زود گذشت!!!! و بیشتر عزمم رو جزم میکنم که از حضورش نهایت لذت رو ببرم.  زندگی بهم یاد داده که باید قدر امروز رو همین امروز دونست و فردا که شد همه چی تمومه و اگه تمام دانشمندان و فلاسفه دنیا هم جمع بشن نمیتونن لباسی رو که دیروز تنم بود تغییر بدن! خوب میدونم که گذشته گذشته و باید حال رو دریابم.



این نقاشی ( از نظر من قشنگ و شاید از نظر بقیه خط خطی بی سر و ته) یه دنیا برام ارزش داره. این اولین نقاشی نویان منه که جمعه 12 آذر 1395 وقتی تو 15 ماهگیه کشیده. عاشقتم همه هستی مامان.



این روزها  گاهی نفس مامان تب خفیف (تا نزدیک 38 درجه) رو تجربه میکنه، بی هیچ علایم دیگه ای! که با پاشویه کنترل میشه (البته میدونین که، پاشویه یه اصطلاحه. منظور اینه که با آب ولرم و دستمال، روی شکم و رون ها و پیشونی رو نمناک کنیم. تاکید میکنم که آب نباید خنک باشه) و کمی هم بی اشتها شده . فرنی که عاشقش بود رو دیگه نمیخوره! سوپش هم همین طور. و فقط به غذاهای ما علاقه نشون میده! شاید هم دیگه براش تکراری شدن!
علیرغم نظر پزشک ها که میگن تب و دندون ربطی به هم ندارن، من فکر میکنم نویان درگیر درآوردن دندونه! دستش هم تو دهنش میکنه و از ماساژ لثه هاش لذت میبره. لثه هاش هم به نظرم کمی متورم شدن.
علاقه عجیبی به خوندن کتاب شعر پیدا کرده و تا روی تابش میشینه میگه برام کتاب شعر بخونین و ما هم با کمال میل براش میخونیم. علاقه به انیمیشین های موزیکال مثل "پیرمرد مهربون" و "شب یلدا" هم به قوت خودش باقیه.
جدیدا یاد گرفته چه جوری ببوسه. بوسه های خوشمزه صدادار  قربون بوسه هات بره مامان.
این تعطیلات شراره از اصفهان اومد و کلی پیش هم بودیم و جالب اینکه نویان کمتر باهاش غریبی میکرد. فکر کنم معرفی مداوم خاله شراره از روی دیوار خاطره مامان (البته به اصرار خود نویان) بی تاثیر هم نبوده.

کابوس بیماری

اصلا دلم نمیخواد این روزها تکرار بشن. ولی چه میشه کرد؟؟!! این روزها هستن و تکرار هم میشن تا تو بزرگ و بزرگ تر بشی.پنجشنبه 17 دی ماه نوبت غربالگری گوش داشتی. تو ماشین خوابت برد و مثل فرشته ها تو دستام خوابیده بودی.خانوم شنوایی سنج دستگاه ها رو نصب کرد و نمودارها رو صفحه مانیتور پدیدار شد. یکدفعه پرسید: سرما خورده؟!

- نه چه طور مگه؟!

- گوشش التهاب داره انگار!!!

قلبم هوری ریخت. خدای من نکنه گوش نازنینت مشکلی داره!!! به قسمت دیگه ارجاع داده شدیم و باز هم گوش چپ نرمال نبود!! سه مرحله آزمایش انجام شد و هر سه مشکلی در گوش چپ رو نشون میداد. اضطراب بند بند وجودم رو گرفته بود. پرسیدم: مشکلی داره؟!

- فعلا معلوم نیست! کم شنوایی نیست ولی التهابی چیزیه! تو بینیش قطره بریزید که کیپ نباشه و خوابیده هم بهش شیر ندین!

خیلی مضطرب بودم. چند وقتی بود که به خاطر بدقلقی هات برای خوردن شیرخشک، تا بیدار میشدی، همون طور توی رختخواب، بهت شیشه میدادم. چون اگه جابه جات میکردم و خوابت کاملا میپرید، دیگه شیشه نمیگرفتی! عذاب وجدان داغونم کرده بود.نمیدونستم باید چی کار کنم. اشک جلوی چشمام پرده مینداخت. برات نوبت زدن که ماه دیگه آزمایش ها تکرار بشه! و من با کوله باری از غم پیش مهدی اومدم. نمیدونم چرا در برابر تو اینقدر ضعیفم پسرم!!! مهدی سریع به دخترعمه هدا زنگ زد. این دیگه دقیقا مربوط به خودش میشد که متخصص گوش و حلق و بینیه. جواب ها رو با تلگرام براش فرستادیم و گفت چیزی نیست. عصب های گوش نازنینت سالمه و اینی که میگن، اصلا مشکل نیست و تو سن تو طبیعیه و با کامل شدن حلزونی گوشت برطرف میشه و اصلا جای نگرانی نیست! دلم میخواست همه حرف هاشو باور کنم و باور کردم. گرچه هنوز هم که یادم میوفته تو دلم خالی میشه ولی امیدوارم حق با دخترعمه باشه. گفت موقع شیر خشک خوردن هم اگه یه بالشت زیر سرت باشه کافیه! گرچه من دیگه سعی میکنم بغلت کنم یا اگه ببینم فرصت نیست، دستم رو  زیر سرت میذارم تا شیرت تموم شه. پسر نازنینم بهم بگو که گوشت هیچ مشکلی نداره و همه چی روبراهه. مامان طاقت دیدن کوچکترین مشکلی رو برای شما ندارم.

ساعت 5.5 صبح 18 دی ماه 94 بود که برای خوردن شیر صدام کردی. چشم های نازت بسته بودن و دهنت رو تکون میدادی. بغلت کردم که بهت شیر بدم. وااای خدای من چقدر تنت داغ بود. درجه رو زیربغلت گذاشتم که تبی نشون نداد!!!! با خودم گفتم شاید توهم زدم . ولی توهم نبود بدنت داغ بود. گفتم شاید درجه رو بد گذاشتم و دوباره امتحان کردم. خدای من تب داشتییییییییییی!!! 37.8

شی شیری میخوردی و گرمی لب هات آتیشم میزد. بابا رو بیدار کردم و پاشویت دادم. ولی تاثیری نداشت! تبت به 38.3 رسید. دیگه طاقت نیاوردم و رفتیم بیمارستان دکترمحمد کرمانشاهی که مختصه کودکانه. تبت رو گرفتن و 38.5 شده بود. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. گوش و گلوت پاک بودن و هیچ عفونتی نداشتی. اثری از سرفه و آبریزش هم نبود.چون فقط تب داشتی و هیچ علایم دیگه ای نبود، خانوم دکتر برات آز ادرار و خون نوشت.

رفتیم آزمایشگاه بیمارستان. عزیز خوش اخلاقه من. روی تخت گذاشتمت تا ازت خون بگیرن و تو لبخند میزدی. سوزن که تو دستت رفت گریه هات شروع شد. گریه های بلند و لبریز از التماس!!! رگت رو پیدا نکرده بود و مدام سوزن رو جابه جا میکرد. من که دیگه طاقت نداشتم. اشکم سرازیر شد و از اتاق بیرون اومدم. بالاخره یه خانوم دیگه اومد و کمک کرد تا رگت پیدا بشه. بعد از نمونه گیری، بغلت کردم و دلداریت دادمو تو چقدر بغض و اشک داشتی. بمیرم الهی مامان و این اشک هاتو نبینم. کیسه ادرار خریدیم و رفتیم خونه تا نمونه ادرار ازت بگیریم. تو راه برگشت استامینوفن با طعم توت فرنگی پیدا کردیم و بهت 14 قطره دادیم . بد نبود، بهتر از بقیه طعم ها میخوردیش. کیسه نمونه ادرار رو نصب کردم و شروع کردی به خوردن شی شیری مامان. یه حسی بهم میگفت نکنه پی پی کنی و بعععععععله. پی پی کردی رو مامانی!!!! بلندت کردم که بشورمت که دی دیشی کردی!!! خلاصه کلی کار واسه مامان گرفتی عزیزدلم. فدای سرت شیرینم. بالاخره نمونه ادرار رو گرفتیم و راهی بیمارستان شدیم. بارون شدیدی میبارید و تو توی بغلم خوابیده بودی و ناله هات تو صدای بارون و حرکت برف پاک کن ماشین گم میشد. جیگرم کباب بود. صورت داغت داغوونم میکرد.

بابا نمونه ادرار رو داد و جواب آز خون رو گرفت. منو تو، تو ماشین موندیم و دیگه تو بیمارستان نرفتیم که منبع ویروس های مختلف بود. و تو هم خواب بودی. خدا رو شکر آز خونت چیزی نشون نداده بود و دکتر گفت ویروسه. پاشویه و استامینوفن رو ادامه بدید. منو بابا صبحونه نخورده بودیم و دلمون ضعف میرفت. باید منتظر میموندیم تا جواب ادرارت حاضر بشه. بابا رفت و سیب زمینی و جوجه چینی خرید و ضعف دلمون خوابید. خدارو شکر آز ادرارت هم چیزی نشون نداده بود و کشت ادرار هم دو روز دیگه حاضر میشد.جواب های آزت که حاضر شده بود، دکترت رفته بود نهار بخوره و دکتر دیگه به بابا گفته بود بچه رو بیار ببینم و بابا هم از ترس نمیخواست تو رو ببره تو بیمارستان. میگفت شلوغ  و پر از بچه های تب دار و مریضه. صبح زود که ما رفتیم خلوت بود. تب تو هم بالا و پایین میرفت و اضطراب من تمومی نداشت. یه کمی هم سر این موضوع با بابا جرو بحثمون شد. من نگران بودم و میگفتم خوب بریم این یکی دکتر ببینه. خلاصه بالاخره بابا موفق شد و موندیم تا دکتری که صبح دیده بودت اومد و گفت همون ویروسه و استا رو ادامه بدید. با دخترعمه هدا هم صحبت کردیم و اونم گفت هر 6 ساعت 15 قطره استا بهت بدم و با آب ولرم پاشویه ات کنم. تبت نوسان داشت. پایین که میومد آرامش میگرفتم و بالا که میرفت عصبی میشدم. عصری خوب بودی و شب دوباره تبت بالا رفت و قطره رو هر 4 ساعت بهت دادم. بیتابی میکردی و ناله هات دلم رو ریش میکرد. صبح خدا رو شکر تبت قطع شد ولی همچنان تو بیحال بودی. لعنت به هرچی ویروس و مریضی. خودم هم چند روزی بود سرماخوردگی خفیفی داشتم و دخترعمه گفت بهترین کار رو کردم که بهت شی شیری مادر دادم. چون آنتی بادی تو شیرم ترشح میشه. خلاصه امروز صبح که دوشنبه است و بردمت پیش مادر جون به نظرم بی حالیت هم برطرف شده بود و من بعد سه روز اومدم اداره. الهی که تموم دردهای عالم قسمت من باشه و تو کوچکترین دردی نداشته باشی پسر نازنینم. دوستت دارم.

میدونم با این نوشته بی ربطه ولی عکست رو که دیدم دلم نیومد نذارمش.پدر جون یه توپ ورزشی برات گرفته و بعضی وقتا روش میذارتت و تو ذوق میکنی. اینم عکسش. حسابی هم گردن گرفتی. البته هنوز گردنت لرزش داره ولی خیلی دوست داری صاف نگهش داری و با فوضولی اطراف رو نگاه کنی. دردت به جونم عزیزم.