قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

بهار هشت ماهگی

امروز 30 فروردین 1395 و نویان دلبندم، 7 ماهگی رو تموم کردی و پا به اولین روز 8 ماهگی گذاشتی. 7 ماهگیت مبارک عزیزدل مامان،  پسر شیرینم. دیروز برای چکاپ ماهانه رفتیم مطب دکترت. دکتر سعید منصوری. یه دکتر خوب و با حوصله. من که خیلی دوسش دارم. معمولا  اردیبهشت ماه بابا خیلی سرش شلوغه و امسال هم بیشتر از همیشه. دانشگاه محل کارش (کنگاور) گیر داده که مدیر گروه ها باید 4 روز در هفته حضور داشته باشن و از طرف دیگه هم دانشگاه محل تحصیلش ( سراسری کردستان)  گیر داده که دانشجوهای دکترا باید حداقل یه روز در هفته حضور بزنن!!! یه روز هم که کرمانشاه کلاس داره!!حالا بابا جون چه جوری باید اینهمه جا بره و به درس و پروژه شم برسه، خدا میدونه!!! هر جوری حساب کردیم دیدیم دیگه فرصت نمیشه. دیروز 29 فروردین 1395 بود و بابا تا 7 شب دانشگاه کرمانشاه کلاس داشت. ماشین هم برده بود. پس منو تو آژانس گرفتیم، رفتیم دنبال مادر جون و بعد هم به سمت مطب دکتر. چه بارونی گرفته بود پسرم. دونه های درشت بارون و تگرگ محکم به ماشین میخورد و حال و هوای بارون تو شمال و زیر شیروونی رو تداعی میکرد و تو با دقت هرچه تمامتر بیرون رو نگاه میکردی. 10 روزی هست که مدام بارون میاد و هوای شهر عالیههه .صبح ها آفتابی و با طراوت و بعداز ظهرها بارون میگیره، چه بارونیییییی. از آبگرفتگی خیابونا که بگذریم همه چی خوب و با نشاطه. سراب های قشنگ شهرمون حسابی پرآب و زیبا شدن و هوا جون میده بری طبیعت گردی. خلاصه تا نوبتمون بشه بابا جون هم رسید. تو هم که مثل همیشه حسابی برای همه خندیده بودی و منشی مطب طبقه بالا بهت میگفت پسته خندون!!!

وزنت 9500 و قدت 71 و دور سرت 46 شده بود. خدا رو شکر دکترت راضی بود. وعده های جدید و متنوع غذایی شروع شد. دکتر گفت آب هویج تازه و آب سیب تازه رو از کم شروع کنم و بهت بدم (10 تا 30 میل). دیشب 29 فروردین 1395 یه دونه هویج رو برات آب گرفتم و با فنجونت خوردی. نوش جونت گلم. همه میگن تو شیشه بهت بدم. نمیدونن تو از شیشه فراری هستی و اصلا طرفش هم نمیری با لیوان حال میکنی

سوپ هم باید برات شروع کنم. ماهیچه و برنج و سیب زمینی رو بپزم و میکس کنم و تا 15 روز از کم به زیاد بهت بدم. خدا کنه دوست داشته باشی نفسه من. بعد از 15 روز کم کم گشنیز و جعفری، هویج، جو، عدس  و رشته فرنگی هم بهش اضافه کنم. هر سه روز یکی از اینا اضافه بشن.

زرده های تخم مرغ هم انتظارت رو میکشن پسر نازنینم.از یه نخود زرده تخم مرغ شروع کنیم تا به یه زرده برسیم. دکترت گفت زرده رو با یه کم شیر رقیق کنم و بهت بدم. هرچی مقدار زرده بیشتر میشه غلظتش هم باید اضافه بشه و به جایی برسیم که دیگه با شیر قاطی نشه.

پوره سیب زمینی و پوره هویج هم میتونم بهت بدم. دکترت گفت سیب و موز هم بهت بدم!!!! ولی خودم شک دارم!!! آخه تو کارت واکسنت گفته  از ماه بعد سیب و موز بدیم!!! البته بنای من همیشه اعتماد به پزشکت بوده و همین روش رو احتمالا ادامه میدم.سرلاکت هم گفت دیگه گندمی بدم. خداحافظ سرلاک برنجی.

در مورد روروک گفت حالا زوده و بهتره از ماه بعد بذاریم و این بود که ماشینت پارک شد تا ماهه بعد.

به آقای دکتر گفتم تو چهاردست و پا رفتن تنبلی!!! گفت زودهههه. 10 و 11 ماهگییییی!! گفت به تو باشه میخوای از حالا بهش چلوکباب هم بدی

طبق نظر دکترت و مرکز بهداشت برات آزمایش خون نوشته شد که کم خونی و ویتامین D و ... سنجیده بشه. به درخواست ما دکتر تست فاویسم هم اضافه کرد. برخلاف نظر دکترت که میگه تو خشتته، خیلی ها میگن با بزرگ شدن نوزاد ممکنه آنزیم G6PD ترشح بشه. خیلی بعید میدونم که رفع شده باشه ولی به شدت دعا میکنم که این حساسیت به باقالی بار و بندیلش رو بسته باشه و دیگه نگرانش نباشیم.اگه دوستای خوبم هم برای یکی یه دونه مامان دعا کنن ممنون میشم.

بارون هنوز به شدت خودش ادامه داشت. ساعت 8:30 شب بود و ما دو تا آزمایشگاه رو سر زدیم ولی گفتن دیره و فقط پذیرش میکنن. نمونه گیری فردا!!!

اتفاقی گفتیم یه آزمایشگاه دیگه هم سر بزنیم. آزمایشگاه میلاد تو خیابون شیخ محمد تقی. سه تا دختر تو رنج سنی خودمون تو آزمایشگاه بودن. خوش اخلاق و شلوغ پلوغ. نویان هم طبق معمول با خنده هاش دلبری میکرد. مسئول آزمایشگاه گفت :آییی الان دادش در میاد!!!

من که دلش رو نداشتم. مادر جون و بابا جون کمک کردن تا ازت خون بگیرن. خدا خیرشون بده که با همون سوزن اول رگت رو پیدا کردن و تو چه آقا بودی که گریه نکردی!!!دردت به جونم که چشمات پره اشک بود و لب و لوچت آویزون ولی صدات در نمیومد!!! پرسنل آزمایشگاه کلی برات ذوق کردن و صبوریتو ستایش کردن. پسر من مرددد شده و عارش میاد گریه کنههه. مامان فدای مرد کوچیکم بشم. قربونت برم که اینقدر آقا و مظلومیییی.

از تلاشت برای چهاردست و پا رفتن بگم که خیلی خنده داره!!! دمر میشی و یه چیزی که دوست داشته باشی جلوت میذارم (تشک تعویضت رو خیلی دوست داری ) حسابی غر میزنی. دستم رو که پشت پات میذارم سینه خیزجلو میری ولی اگه نذارم خیلی بامزه میشی. باسنت رو قلمبه میکنی و پاهاتو فشار میدی. خیلی کم میتونی جلو بری ولی همینم عالییییییییییه پسرم. میدونم که میدونی مامان عاشقته و تو بهترین هدیه خدا برای مامانی. درد و بلات به جونه مامان. با همون نگاه معصومت از خدا بخواه که نتیجه آزمایشت هیچ مشکلی نداشته باشه و دل مامان و بابا شاد بشه. نتیجه 5 اردیبهشت آماده میشه. یعنی یه هفته دیگه. التماس دعاااااااااااااااااا


بهار بهار پیرهن نو تنم کرد--- تازه تر از فصل شکفتنم کرد




سلام. بالاخره تعطیلات عید هم تموم شد و دوباره زندگی روال عادی خودشو پیدا کرد. جونم براتون بگه که هفته دوم تعطیلات ما راهی شمال شدیم. هوا خیلی با ما یار نبود و فقط دو روزش آفتابی بود ولی خداروشکر خیلی خوش گذشت. واقعا به یه مسافرت خوب احتیاج داشتم. نویان هم خداروشکر پسر خوش سفریه. مثل سفر اصفهان کل راه رو خواب نبود و خوابش خیلی کمتر شده بود ولی وقتی هم که بیدار بود آروم بود و بیرون رو نگاه میکرد.

روز اول رفتیم ارتفاعات دوهزار و سه هزار. خدایا شکرت بابت این همه زیبایی. طبیعت شمال همیشه حس زندگی تو بهشت رو بهم میده. طراوت خاصش و هوای خوبش. یه کمی سرد بود. نهار که خوردیم بار و بندیلمونو جمع کردیم و راهی ویلا پدرجون شدیم. این هفته نویان حسابی با خاله شراره و عمو سینا هم اخت شد. چون اصفهان بودن، اولش یه کمی با عمو سینا غریبی میکرد که اونم اکی شد.


از طبیعت دریا هم که هرچی بگم کم گفتم. آبی بیکران....
11 فروردین 1395 نویان کوچولو برای اولین بار دریا رو دید و استقبال خوبی هم از طبیعت داشت. 11 فروردین 1395 اولین روز مادر برای من بود. یه حس خووووب. خدایا شکرت بابت بهترین هدیه آسمونیت. و از ته دل آرزو میکنم که لمس حس مادری حسرت هیچ زنی نباشه. آممین.



13 فروردین 1395 اولین سیزده بدر زندگی نویان من بود، سیزده بدرت مبارک پسر نازنینم. از شانس بد بارون تند بود و نمیشد نهار بیرون موند. برای اینکه رسم هم به جا آورده باشیم رفتیم دریا و چندتایی عکس گرفتیم. ولی بارون تند و هوای سرد منو نویان رو تو ماشین کشوند. اولش مهدی هم پیشمون بود. بقیه مشغول والیبال بودن، زیر بارون. منم مهدی رو فرستادم که بره و سیزده شو بدر کنه و خودم نویان رو بغل کردم و با قطره های بارون که شیشه ماشین رو نوازش میداد و صدای ابی مست شدم:
"تنم جا مونده رو جاده     دلم رفته پی سایت...."
هوای سرد، بقیه رو هم تو ماشین کشوند و رفتیم تو شاه نشین ویلای پدر جون. اونم عالی بود. شاه نشین طبقه بالا ویلاست که دیوار نداره و همش شیشه است، با طبیعت جنگل و مه. جای همه خالییییی. تا حالا هیچ سیزده بدری رو خونه نمونده بودم، تو بارون حتی تگرگ! با اینکه هیچ وقت فکر نمیکردم سیزده بدری رو تو خونه بمونم و خوش بگذره، ولی  اعتراف میکنم که خیلی خیلی خوش گذشت. جای همه سبز


14 فروردین به سمت کرمانشاه حرکت کردیم و سفرنامه نوروز 95 هم به خوبی هرچه تمامتر بسته شد. خدایا شکرت.
14 فروردین 1395 نویانه شیرینه مامان، برای اولین بار تو روروک نشست. بعد چند دقیقه، گریه کرد که نمیدونم برای چی بود! حس میکنم از آهنگ هاش ترسید. منم برقش رو OFF کردم و حسابی با روروکش حال کرد. البته به خاطر ضررهایی که تو نت نوشته ولی من کلی از دکترها پرس و جو کردم و گفتن چیز ثابت شده ای نیست، سعی میکنم زیاد تو روروک نذارمش. حداکثر 10 دقیقه.

17 فروردین 95 بابامهدی برای بار چهارم موهای نویانی رو کوتاه کرد. فداش بشم من.

راستی 17 فروردین 1395 نویان رو با خودم بردم اداره! شیفت من نبود ولی به خاطر کاری باید میرفتم و برمیگشتم، منم بهترین فرصت دیدم که نویان رو ببرم همکارام ببینن. پسر ماهم حسابی با خوش اخلاقیاش دلبری کرد و همه رو عاشق خودش کردو عیدی هم گرفت