قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

happy teachers day

(کادو روز معلم برای تیچر زبان نویان)

من عاشق سورپرایز کردنم. مخصوصا اگه طرف مقابل برام خیلی عزیز باشه. تیچر انگلیسی نویان ازون آدمایی بود که همیشه دلم میخواست حسابی سورپرایزش کنم. روش تدریسش، زمان و عشق و علاقه ای که برای بچه ها میذااره مثال زدنیه. از جمله اتفاقات خوب دوران کرونا، آشنایی ما با موسسه زبان Mahatalk و به ویژه زهراجون و کلاس مجازی دوست داشتنیش بود. تمام مدت تدریسش به انگلیسی با بچه ها بازی میکنه و  آموزشش کاملا غیرمستقیمه و من درک میکنم آموزش غیرمستقیم انگلیسی به بچه های 5-6 ساله اونم مجازی، چقدر انرژی میخوادو میبینم که پیشرفت زبان بچه ها واقعا عالیه. بچه هام که عاشقشن. چی دیگه بهتر از این میتونست برامون اتفاق بیوفته؟

(گل های زیبای باغ بابا)

روز معلم که شد تصمیم گرفتم با بقیه مادرا صحبت کنم و یه برنامه برای سورپرایزش بچینم. به پیشنهاد یکی از مادرا، از بچه ها فیلم گرفتیم و هرکدوم به روش خودشون به انگلیسی روز معلم رو بهش تبریک گفتن و من تو یه شیفت شبم، از تبریکات و عکس و فیلم های بچه ها یه کلیپ ساختم.

یه گل فروشی آنلاین هم تو کرج پیدا کردیم و یه باکس گل براش سفارش دادیم که همراه کادو دم خونه زهرا نازنین ببرن. همزمان با رسیدن گل ها، منم کلیپ رو براش فرستادم و حس کردم بینهایت خوشحال شد.

قاصدک

هان چه خبر آوردی؟

از کجا وز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی، اما،اما...

(ابرقاصدک های زیبای باغ)

برای معلم های مدرسه (پیش دبستانی، فرانسه و شعرخوانی) هم با بقیه مادرا یه گلدون گل و کارت هدیه گرفتیم که زحمت اونم یکی از مادرا کشید و دم خونه، بهشون تحویل داد.البته مدرسه یه روز رو مقرر کرد که اگه دوست داشتیم بچه ها رو مدرسه ببریم که معلماشونو از نزدیک ببینن و بهشون تبریک بگن،  که من  به خاطر کرونا، اصلااا جرات نکردم برم.

(آلوچه های خوشمزه باغ بابا)

(گیلاس های خوشمزه باغ بابا)

همین یک لحظه را دریاب

که فردا قصه اش فرداست....

(کوه طاقبستان زیبا)

(کوه طاقبستان زیبا)

این روزها رو سعی میکنم با طبیعت گردی و کوهنوردی و پیاده روی تو جاهای خلوت بگذرونم و آسیب روحیم رو حداقل کنم. عکس های کوه هم مربوط به 15 اردیبهشت 1400 که با مهدی و نویان و مامان و بابا رفتیم کوهنوردی و صبحونه رو تو کوه خوردیم و ازون روزهای به یاد موندنی شد...

یلدا مبارک

خیلی وقته ننوشتم!!!مشغله هام اونقدر زیاد شدن که وقتی برای وبلاگ نویسی ندارم ولی با تموم اینا دوست ندارم خاطراتم نصفه و نیمه بمونن.

اول از همه بگم که اولین دندون شیری نویان، وقتی نویان پنج سال و سه ماهه است، لق شده و ما در تاریخ 1399/10/06 متوجه شدیم. دقیقا همون دوتا دندون جلو فک پایین که زودتر از همه دراومدن، زودتر از همه لق شدن.(17 بهمن 1399 اولین دندون شیری نویانم افتاد و اولین دندون دائمی جوانه زد.)

قبلا براش توضیح داده بودم که این دندونا میوفتن و دندونای جدید جایگزینش میشه. اولش ناراحت بود که دندونش درد میکنه، ولی وقتی نگاه کردم و دیدم دندون شیریش لق شده و بهش گفتم قراره به زودی دندونای اصلیش دربیاد حسابی ذوق زده و خوشحال شد. انگار دیروز بود که براش جشن دندونی گرفتم!!! این قافله ی عمر عجب میگذرد!!!!

کی فکرشو میکرد که یلدا امسال، بابایی نباشه؟!!!براش فال حافظ نگیریم و مامانی حساس نباشه که فال بابایی چی بوده؟!

دلم گرفته بود که امسال یه فال حافظ کمتر از هر سال میگیریم، اما عمونادر سر خاکش رفت و مثل همیشه فال حافظ بابایی رو براش خوند!!! بابایی مهربونم، چقدر سخته باور نبودنت...

کسی چه میداند!

شاید یلدا

وقت اضافه روزگار است

برای گفتن دوستت دارم های در دل مانده...

آخرین یلدا قرن مبارک...

شب یلدا، 17امین سالگرد دوستی من و مهدیم بود.هیییییی پیر شدیم رفت!

(کیک و ژله یلدا،حاصل دسترنج من و نویانه و میز رو عمونادر عزیزم مثل هر سال تو خونه بابایی چیده)

1399/09/30

این کیک ماشینی هم که میبینین من برا تولد کارن عزیزم(خواهرزادم) درست کردم و براش یه جشن تولد متفاوت گرفتم. جشن تولد تو تونل سرسره پارک!!!

کارن خاله، عزیز دلم تولدت مبارک.

بهترین ها رو برات آرزو میکنم.

 همیشه بخندی قشنگم

 ازون خنده های از ته دلت...

1399/09/26

از حال این روزهامون بخوام بگم زیاد خوش نیستیم اما سعی میکنیم با طبیعت گردی و کوهنوردی حال دلمونو بهتر کنیم. تقریبا هفته ای یه بار کارن و نویان رو پارک میبریم و هفته ای یه بارم یا کوه میریم یا باغ. 

پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است...

کم کم به کلاس های مجازی عادت کردیم. هم مهدی که درس میده، هم من و نویان که یاد میگیریم. زبان فرانسه رو همراه نویان دارم یاد میگیرم و خلاصه کنم اینکه همه امیدواریم کرونا بره و زندگیمون به روال عادیش برگرده...

بهار شد!

(سفره هفت سین لی لی لند کرمانشاه)

در معبر قتل عام
شمع های خاطره

افروخته خواهد شد.

دروازه های بسته
به ناگاه
فراز خواهدشد
دستان اشتیاق

از دریچه ها دراز خواهد شد

لبان فراموشی

به خنده باز خواهدشد

وبهار
درمعبری از غریو
تاشهر
خسته
پیش باز خواهدشد
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین آغاز خواهدشد
"احمد شاملو"


(طبیعت زیبای سیاه بید کرمانشاه)

نوروز امسال هیچ چیش شبیه نوروز نبود!!!من که نه حال دلم خوب بود، نه حال جسمم. غم سیل و غصه هموطنای لر هم داغ دلم رو چندین برابر میکرد. دیدن این حجم از غصه و بدبختی آدمای دور و برم اشکمو درآورده بود. آماده باش سیل و بارون عجیبی که تا حالا ندیده بودم رمقی برام نذاشته بود.سرفه و بی حالی و شب نخوابی و بی صدایی و ...

خدا رو شکر سیل با کمترین آسیب از شهرم گذشت ولی امان از دل مردم لرستان!!!!

خلاصه که اصلااااا خوب نبودم. اون یکشنبه وحشتناک با استرس سیل بالاخره تموم شد ولی ترس از جاده و روبراه نبودن حال جسمیم، از شمال رفتن منصرفمون کرد.سیزدهم یکم حال عمومیم بهتر شده بود، گرچه هنوز سایلنت بودم.شبنم اینا علیرغم تمام نگرانی های ما(چون میدونستن مخالفیم) بدون خداحافظی، رفتن جنوب و وقتی تو جاده بودن گفتن رفتن!!!مام فقط براشون آرزوی سلامتی کردیم. گرچه هنوز هم فکر میکنم اصلا عاقلانه نبود ولی خدا رو شکر به سلامتی رفتن و برگشتن و بهشون هم خوش گذشته بود.


(کوچه باغ زیبای سیاه بید کرمانشاه)

ما موندیم و مامان بابا که تصمیم گرفتیم این روزهای باقی مونده رو حسابی خوش بگذرونیم. سیزده بدر رفتیم باغ بابا. چهارشنبه سوری امسال از رو آتیش نپریدیم و زردیمونو به آتیش ندادیم سرخی بگیریم، کل تعطیلات زردی به صورتمون موند!!!! گفتیم زودتر بریم سیزده بدر تا نحسیش کل سالمونو نگرفته خخخخخخخخ.اولش تنها بودیم ولی بعد دو تا از دوستای بابا اومدن و خدا رو شکر خوش گذشت.



هوا دلنشین بود. گاهی هم که سردمون میشد میرفتیم تو اتاق. با آرزوی سالی خوب برای همه، با نویان سبزه گره زدیم و این رسم قشنگ رو یادش دادم. بچم بلد نبود و سبزه ها پاره میشدن خخخخ



چوب های تلمبار شده چهارشنبه سوری رو هم به سختی آتیش زدیم(خیس بارون بودن ولی خواستن توانستنه) و مراسم جا مونده چهارشنبه سوریمونم به جا آوردیم. کلی با نویان و مهدی از رو آتیش پریدیم و" زردی من از تو، سرخی تو از من" خوندیم، آخر هم سبزه 98 رو به رودخونه پر آب و خروشان"قره سو" سپردیم.


(کوه پرآو کرمانشاه)

چهارده فروردین کلی درگیری ذهنی داشتیم. هوا عالی بود. مهدی دوست داشت بره تهران پیش خواهر برادرش ولی فرصت خیلی کم بود و به نظر من نمی ارزید!همش تو جاده بودیم. دلایلم رو گفتم و باز هم به خود مهدی سپردم که بریم یا نه، که مهدی هم گفت حرفت منطقیه و نرفتیم. دوست داشتیم بریم همدان، اما پنجشنبه شب جشن تولد باران (دختر خواهر زاده مهدی) بود. جشن خصوصی بود و کسی دعوتمون نکرده بود. این بود که همدان رفتنمون هم کنسل شد.


(طاقبستان کرمانشاه)


زدیم به دل طبیعت. از طاقبستان خودمون شروع کردیم. سال ها بود وارد محوطه تاریخیش نشده بودم. 14 فروردین من و مهدی و نویان رفتیم طاقبستان و از هوای عالی و طبیعت قشنگش لذت بردیم. نهار هم تو یکی از رستوران های همونجا خوردیم.بد نبود ولی به نظرم ارزش داره، کسی طاقبستان میره نهارشو "رستوران حیدری" دنده کباب بخوره. واقعا دنده کباب حیدری یه چیز دیگه است.


(محوطه تاریخی طاقبستان کرمانشاه)

عصر هم من و نویان و مامان رفتیم پارک که از قضا چنان بارون تندی شروع شد که زنگ زدیم مهدی با ماشین اومد دنبالمون.


(محوطه تاریخی طاقبستان کرمانشاه)

رسیدیم به 15 فروردین. برنامه ریزی کردیم که سمت پاوه بریم. منم کوکو درست کردم( که اگه احیانا تو پاوه ماهی کبابی گیرمون نیومد گشنه نمونیم که کلا برنامه عوض شد و خوب بود کوکو رو بردم، همون شد نهارمون خخخ)و بار و بندیلمونو بستیم ولی آسمون ابری بود و اون سمت همیشه سردتره پس مسیرو به سمت بیستون تغییر دادیم.


(محوطه تاریخی طاقبستان کرمانشاه)

یهو گفتیم بریم تو جاده هرسین!وای که همه زمین ها آب گرفته بودن. رودخونه گل آلود و خروشان و ترسناک بود!دوباره پشیمون شدیم و سمت بیستون رفتیم.


(طبیعت زیبای بیستون)

بیستون عالی بود. ابرا که میومدن سرد میشد و کنار که میرفتن اینقدر گرم بود که کلافه میشدیم. رفتیم وسط باغ کلزا عکس بگیریم که یه لاکپشت گنده پیدا کردیم.به نویان نشونش دادیم و براش نون انداختیم. ولی لاکپشت با اینکه محیط رو امن دید و فهمید قصد شکارش رو نداریم، با چنان سرعتی فرار رو بر قرار ترجیح داد که همه مون از خنده هلاک شدیم.


(طبیعت زیبای بیستون)

نهار رو خوردیم و رفتیم سمت"نوجوبران"البته ما کرمانشاهیا بهش"نژیوران" میگیم. اونجا هم آب عالی و طبیعت بکر بود.



قرار گذاشتیم ماهی بخریم و فردا ببریم باغ کباب کنیم که انگار قحطی اومده بود!یا ماهیاش خیلیییی بزرگ بودن و به درد کباب کردن نمیخوردن، یا مونده بودن!بالاخره ماهی کبابی قسمتمون نشد که نشد!


(طبیعت زیبای بیستون)

به آخرین روز تعطیلات رسیدیم. یکمی صدام بهتر شده بود و بالاخره سرفه امان داد و شب هم خوب خوابیدم. هوا بارونی بود. دودل بودیم بیرون بریم یا نه ولی نظر مامان این بود خونه نمونیم که ما هم اطاعت کردیم.


(نوجوبران بیستون)

به پیشنهاد من رفتیم "سایت پاراگلایدر ویس". تا خود آرامگاه ویس رفتیم. من عاشق طبیعت ویسم. از اون بالا زمین های کشاورزی خودنمایی میکنن و هوای خوبش ریه هاتو پر میکنه. کلی از زمینا از آب اشباع شده بودن!!!هوا ابری بود ولی بازهم زیبا بود.


(نوجوبران بیستون)

باد میومد و تو موهامون میپیچید. سایت بالای کوهه، با یه جاده پیچ در پیچ شیبدار.وقتی میرفتم عکس بگیرم، نویان مدام میگفت مامان نیوفتی خخخخ


(طبیعت زیبای اطراف آرامگاه ویس قرنی)

بعد از دیدن و لذت بردن از ویس برای نهار، راهی باغ بابا شدیم. باغ زیبا و سرشار از آرامشمون که به نظرم خریدش یکی از بهترین تصمیم های بابا بود. 


(طبیعت زیبای سایت پراگلایدر ویس قرنی)

آخرین روز تعطیلات هم اینجوری گذشت. 4 روز آخر تمام سعیمونو کردیم که ناراحتی و غصه رو از دلمون دور کنیم.


(طبیعت زیبای سایت پراگلایدر ویس قرنی)

با غصه خوردن و زانوی غم بغل گرفتن دردی از لرستان دوا نمیشه. هر کسی باید در حد توانش کمک کنه. من هم تنها کاری که از دستم برمیومد کمک از طریق هلال احمر بود. یکی از دوستامونم لباس جمع میکرد، منم لباس های (در حد نو ) نویان که کوچیک شده بود و یکمی از لباس های گرم خودمونو جمع کردم و بهش دادم. بعد با خودم تکرار کردم که غصه خوردن بی فایده است، کمک کن تا دردی ازشون دوا شه.


(طبیعت زیبای سایت پراگلایدر ویس قرنی)

شنبه 17 فروردین 98، بعد از یه ماه نویان رفت مهدکودک. فکر میکردم سخت جدا بشه ولی عالیییی بود.



ناگهان

 شیشه های خانه بی غبار شد

آسمان نفس کشید

دشت بی قرار شد

بهار شد...




تعطیلات نوروز 98 با تمام خوبی و بیشتر بدی هاش گذشت. دلم میخواد به آینده خوشبین باشم، به سال پیش رو. دوست دارم مثبت فکر کنم و سالی خوب رو برای همه آرزو کنم. امید که بهترین ها در انتظار همه مون باشه...

طبیعت ناب شهرم(واقعا اردی بهشت)


(سراب یاوری کرمانشاه)

چهارشنبه 12 اردیبهشت 97 رسید و بالاخره هوا آفتابی شد.جشن نیمه شعبان و تعطیلی

و ما زدیم به دل طبیعت و عجب طبیعتی، بهشتتتت

جای دوستان خالی

به سمت پاوه حرکت کردیم و اولین ایستگاه سراب یاوری بود.

 زیبا زیبا

ولی پر از سگ بود!!!که خودشونو بهمون میچسبوندن. مام هیچ خوراکی ای نداشتیم بهشون بدیم ولی تو ذهنمون موند و برگشتنی کلی نون براشون ریختیم.


(سراب روانسر)

مقصد بعدی روانسر و سراب زیباش بود. نویان شیرش رو خورده بود و بابا جونش جایزه یه ماشین خاکبرداری براش خرید و نویان حسابی اونجا باهاش بازی کرد. از سرازیری ولش میکرد و ماشین سرعت میگرفت و پایین میومد.کلا اونروز سه تا جایزه گرفت. عمو سعید هم چون بهش سلام داده بود براش بادکنک فویلی ماه و ستاره خرید. مادر جونش هم یه فرفره بهش کادو داد. خلاصه اینکه به زور راضی شد دوباره سوار ماشین شه تا به سمت مقصد بعدی حرکت کنیم.



مقصد بعدی پاوه بود. جاده واقعا زیبا و دیدنی بود. 


(اطراف غار قوری قلعه)

برای نهار یه کبابی نزدیک قوری قلعه نگه داشتیم. کبابش عالی بود و طبیعتش عالی تر. 

 ما قبلا غار رو دیدیم ولی به کسایی که ندیدن توصیه میکنم برن ببینن.


(جاده پاوه)

از زیبایی مسیر هرچی بگم کم گفتم. شبنم و سعید قبلا با همکاراشون جایی رفته بودن که کلی لاله واژگون دراومده بود. مقصد بعدی مون اونجا بود ولی پیداش نکردیم به جاش کلی طبیعت بکر و بینظیر دیگه دیدیم.


(جاده پاوه)

تو راه برگشت یه نون مخصوص به نام "کلانه" با دوغ محلی خوردیم که با یه سبزی مخصوص به نام"پیچک" رو "ساج" پخته میشه. پیچک یه سبزی محلی و مثل سیر و پیاز بد بوه. خیلیا دوسش ندارن ولی من عاشقشم. جالب اینکه نویان خیلیییی دوسش داشت و یه کلانه خورد قربونش بشم من.کلا ذائقه خورد و خوراکش بیشتر شبیه منه. عاشق آلوچه هم هست


(جاده پاوه)

روزی فوق‌العاده ساختیم. یه کرمانشاه گردی عالی. وقتی به خونه رسیدیم شب شده بود. نویان هم که ظهر نخوابیده بود از 8 شب غش کرد تا صبح. اگه تا حالا کرمانشاه نیومدین حتما یه سال اردیبهشت بیاین. اگه هوا بارونی نباشه شانس اینو دارین که بهشت رو ببینین...


(جاده پاوه)

بارش های بهاری امسال فوق‌العاده بوده و تقریبا هر روز میباره. پنجشنبه هوا به شدت بارونی بود. جمعه آسمون صاف شد و راهی باغ بابا شدیم. اونجا هم حسابی بهشتی شده بود، غرق گل. عکس پایین یه تیکه کوچیک ازین بهشته.

راستی ببخشید نمیرسم بهتون سر بزنم. واقعا با کمبود وقت مواجهم. دو ماهی هست برای آیلتس کلاس زبان میرم و به شدت درگیرم. ممنون که لطف میکنید و بهم سر میزنید. برقرار باشید.. 



بعد نوشت: جالب شد!!!! آن گونه که از شواهد و قراین امر پیداست، زین پس گذاشتن عکس طبیعت (آن هم عکس هایی که خودت گرفته ای) مصادیق مجرمانه تلقی شده و حذف خواهد شد!!!!

بیشتر برام خنده داره تا ناراحت کننده!!!!

اعجاز بهار




ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی




این طبیعت بی نظیر مربوط به چالابه کرمانشاهه.پنجشنبه 17 فروردین 1396.  الحق که بهشتی نابه. 



این اولین کوهنوردی نویان مامانه.  از انصاف نگذریم به عنوان پسر 18 ماهه خیلی خوب بود نزدیک به دو کیلو و هشتاد متر پیاده روی داشتیم که البته بیشتر بغل بابا و پدر جونش بود ولی خودش هم کلی راه رفت.البته مسیر سنگلاخی بود و تا سرعت میگرفت زمین میخورد و ما ترجیح میدادیم بغلش کنیم. قربون پسر ورزشکارم برم من... 



عمر این آبشار خیلی کوتاهه. چون از آب شدن برف های کوه پرآو ایجاد میشه و چیزی به تموم شدن برف ها نمونده.  ولی واقعا طبیعت بکر و بی نظیری رو رقم زده. تازه این منطقه رو باید اردیبهشت ماه دید که غرق گل های وحشی رنگارنگ میشه.  ایشالا که عمری باشه و بریم و ببینیم و لذت ببریم.



صدای آبشار،  نوای پرنده ها،  اکسیژن ناب و زیبایی مسخ کننده بهار،  جونی دوباره به آدم میبخشه.  
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار... 



نویان کوچولوی من جدیدا یه کار جالبی یاد گرفته. وقتی بهش میگی ذوق کن یه صدای ذوق کردن قشنگی از ته گلوش در میاره "هههههوووووووو" و میخنده. وقتی هم منظورش رو متوجه میشیم کلی خوشحال میشه و همین مدلی ذوق میکنه. عشق منه این جوجه.



و اما حسابی از خودم شاکیم که اونطوری که باید از این طبیعت لذت نبردم! پنجشنبه شب 17 فروردین 1396 ندا (خواهرزاده مهدی) برای باران کوچولو جشن تولد یکسالگی گرفته بود و همهگی دعوت بودیم. یه جشن تولد مفصل و باحال. تالار گرفته بود و ارکستر و ...
تولد همدان بود. منم اول دیدم با بچه کوچیک سخته و بیشتر از اینکه بهم خوش بگذره باید بدوم دنبال بچه و ... ولی وقتی بیشتر بهش فکر کردم دیدم مگه در سال چندتا جشن اینجوری آدم دعوت میشه؟! بعد هم بچه نیاز داره تجربه کنه و یاد بگیره تا نرمال بار بیاد.  اگرم خوابش بگیره و ... من میبرمش تو ماشین و کنارش میمونم. هرچی بیشتر بهش فکر کردم، تمایلم برای رفتن بیشتر شد. شبنم اینا و مامان اینام همه آماده بودن و گفتن اگه ما بریم میان. ولی مهدی خیلی موافق نبود. میگفت همش باید تو جاده باشیم( تولد همدان بود). اونجام سروصدا زیاده و گوش نویان اذیت میشه! ساعت خوابش هم میگذره و ...
منم دیدم مهدی زیاد راغب نیست تصمیم نهایی رو به خودش واگذار کردم. ولی به نظرم حساسیت مهدی روی نویان یه شکل وسواس گونه به خودش گرفته و از نظر من غیرطبیعیه! مدام نگرانی نویان رو داره و به نظر من مثل بقیه پدرا نیست! آی فلان نشه! آی بهمان نشه! خیلی هم تا حالا سعی کردم تغییرش بدم و خیلی هم بهتر شده ولی باز هم یه مقاومت اولیه داره! خیلی وقت ها فکر میکنم بهتره در این خصوص با یه روانشناس صحبت کنه تا شاید این نکته بینی و حساسیت هاش در خصوص بچش کمتر شه و خودش هم کمتر در این مورد اذیت بشه. جالبه بگم که این جنبه اخلاقی مهدی بعد از دنیا اومدن نویان به وجود اومد. مهدی آدم پیگیر و دقیق و خستگی ناپذیریه و من ستایشش میکنم. ولی اینقدر نگران بچه بودن،(چه نگران حال و چه نگران آینده!) نه برای خود بچه خوبه و نه برای من و مهدی!
خلاصه اینکه مهدی تصمیم نهایی رو نگرفت و ما هم باید خبر میدادیم. بالاخره 6 نفر بودیم. به خاطر ناراضی بودن مهدی برنامه رو کنسل کردم.جالب این بود که بعدش میگفت من که حرفی نزدم تو کنسل کردی! من فقط گفتم راضی نیستم! خودش هم خوب میدونه من آدمی نیستم که نظرش برام اهمیت نداشته باشه.دلم گرفته بود. از نظر مهدی نویان و خودش اولویت های آخر من بودن!!! و این حرف منو خیلی آزار میداد!!!! من هرکاری میکنم به خاطر اون هاست. نمیدونم این حرف نظر واقعیش بود یا همین جوری گفت که مثلا دست رو نقطه ضعفم گذاشته باشه! در هر حال این حرف خیلی خیلی داغونم کرد.



آخه چرا باید همچین باوری براش شکل بگیره! مگه من جز برای آسایش و راحتی و شاد بودن زندگیم قدمی برمیدارم؟! خلاصه همین حرف کافی بود تا حسابی داغونم کنه و دو روزی طول کشید تا از لاک خودم بیرون بیام. دلخور بودم. دلم گرفته بود و هرچی نگاه به زندگی و رفتارم میکردم توجیهی برای این حرف پیدا نمیکردم. عادت به قهر و لجبازی هم اصلا ندارم. پنجشنبه و جمعم به کسلی گذشت. همش توخودم بودم و حوصله حرف زدن و خندیدن رو نداشتم.حتی با این حال هم دلم میخواست مهدی و نویان برن تفریح و لذت ببرن و رفتم. جمعه ظهر با مهدی حرف زدم و کمی دلم آروم شد. گرچه هنوز هم اون جمله مثل یه پتک سنگین تو سرم کوبیده میشه و آزارم میده ولی خیلی پشیمونم که این دلخوری باعث شد مثل همیشه نتونم از این بهشت زمینی خدا نهایت لذت رو ببرم و  اینقدر آزارم داد!!!!



قربون انگشت های کوچولوت بشم من که عاشق آب بازیه، حتی آب یخ کوه!!!!



قربون قدرتت خدا برم که اینقدر شگرف طبیعت رو نقاشی کردی.خدایا شکرت. شکرت که بهترین ها رو تو مسیر زندگیم قرار دادی و بهم یاد دادی از داشته های زندگیم نهایت لذت رو ببرم. شکرت که الان عذاب وجدان دارم که تو این بهشتت مثل همیشه شاد نبودم، با اشتیاق ندویدم و بلند بلند نخندیدم. شکرت که شادی و لبخند رو آفریدی و به آدم ها قدرت حرف زدن و فراموش کردن رو دادی. شکرت برای همه داده ها و نداده هات...



نویانی عجیب غریب عاشق پدرجونشه و "دجون دجون" از دهنش نمیوفته!!! هرکس زنگ خونه ما رو بزنه حسابی ذوق میکنه و "دجون دجون" کنان منتظره بابام میمونه و اگه بابا نباشه کلی حالش گرفته میشه. تو کوه هم مدام صداش میکرد. یه قسمت بابا جلوجلو با دوستش میرفت چنان سوزناک و عاشقانه بابا رو صدا میکرد که بیا و ببین "دجوووووووووووون" قربون دل مهربونت برم من.



نویان نسبت به خوردن چیزهای سرد عکس العمل داره و اصلا لب نمیزنه!جالب بود که بستنی نونی پدرجون رو ازش گرفت و تا آخر خورد!!!!! جمعه 18 فروردین 1396 برای اولین بار طعم بستنی رو چشید.
به شیر پاستوریزه لب نمیزد!  امتحان هم نمیکرد!  امروز 19 فروردین 1396 شیر پاستوریزه رو گرم کردم و یه کم عسل ریختم توش.  اولش سخت حاضر به امتحانش شد ولی بعد حسابی خوشش اومد و کل فنجون رو خورد و بازم میخواست!  البته دوباره براش درست کردم ولی دیگه نخورد! 
عاشق تخم مرغ هم شده و میبینه میگه "momogh " یعنی تخم مرغ خخخخ 
تقریبا یه روز در میون یه تخم مرغ یا دوتا تخم بلدرچین با نون بهش میدم و عاشقشه.