قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

چارپایه لعنتی

سلام نویان مامان. سلام گل پسر قشنگم

حالت خوبه عزیزدلم؟ امیدوارم که مثل معنی اسمت همیشه شاد و شاداب و سرزنده بمونی عزیزم. این روزا خیلی بیشتر به هم نزدیک شدیم. حسابی ابراز وجود میکنی و منو شیفته حرکات و سکسکه هات کردی گلم. باورم نمیشه که یکی مثل خودم فقط تو سایز خیلی کوچیکتر داره تو وجودم جون میگیره و بزرگ و بزرگتر میشه واقعا که قدرت خدا رو بنازم عزیزم ببخشید اگه دیروز ترسوندمت  دیروز تو حموم رو چارپایه نشسته بودم که یک دفعه چارپایه شکست و من با دست و باسن خوردم زمین  ارتفاع چارپایه زیاد نبود شاید 20 سانتی میشد ولی ضربه رو حس کردم و ترس ناراحت شدن تو، وجودمو تسخیر کرد. یه حسی بهم میگفت خوبی ولی باز هم نگرانت بودم. آخه تو هنوزم خیلی کوچولویی مامانی از حموم که اومدم بیرون حسابی تکون خوردی و خیالم تا حدودی راحت شد. ولی زیردل و دور نافم یه تیرایی میکشید که ظهر خوابیدم و بیدار شدم اونام برطرف شد خداروشکر

دیروز حسابی با هم پیاده روی کردیم و من از خودم راضی بودم گلی 10 روز دیگه واسه چکاپ ماهانه باید بریم پیش دکتر و ایندفعه گفت سونوگرافی و آزمایش های مرحله دوم بارداری رو دارم. ایشالا که همه چی خوب باشه و تو عزیزدلم در صحت و سلامت بسر ببری. عاشقتم عشق مامان و برای دیدنت لحظه شماری میکنم مواظب خودت باش نفسم

چکاپ ماهانه مرکز بهداشت

دیروز 9 تیر ماه 1394 و آخرین روز هفته 27 زندگی جنینی نویان خان بود. تو کل این هفت ماه دو ماه پیش فرصت کردم و سری به مرکز بهداشت زدم. چند روزی بود که همش دنبال موقعیتی بودم که دوباره واسه چکاپ برم که بالاخره دیروز فرصت شد. اولش که ماما مرکز بهداشت کلی دعوام کرد که چرا ماه پیش نیومدم. براش توضیح دادم که تحت نظر پزشکم و شاغل و سخته برام که صبحا بیام ولی خب قانع نشد فشارم 12 رو 7 بود که گفت خوبه. صدای قلب نازنین نویان هم شنیدم. فداش بشم من، که اینقدر قلبش تند تند میزنه. رو وزنه مرکز بهداشت 67 کیلو بودم و نمودار وزنم رو که کشید تو محدوده نرمال بود  کلی خوشحال شدم چون حس میکردم زیادی چاق شدم که خدا رو شکر اینجوری نبود بهم گفت روزی نیم ساعت پیاده روی آهسته داشته باشم و اگه دلم درد گرفت قطعش کنم که خودم چاق نشم و فقط پسر گلم وزن بگیره. گفت آزمایش های مرحله دوم بارداری رو بدم دکتر مرکز بهداشت برام بنویسه که من نرفتم پیشش ترجیح دادم دکتر خودم بنویسه خلاصه خدا رو شکر این چکاپ هم به سلامتی سپری شد.

یه تاپ و شلوارک داشتم که مدل تاپش یه جوری بود که جلو شیکمش یه کم کوتاه بود. دیروز پوشیدمش و اینقدر شیکم گنده شدم که کلا شیکمم بیرون بود مهدی با ماژیک رو شیکمم چشم و دهن و زبون کشید و کلی عکس بامزه گرفتیم

دیروز تصمیم گرفتم به دستور ماما روزی نیم ساعت پیاده روی رو برم. بدجور هوس آش عباسعلی کرده بودم. یه آش کرمانشاهیه که تو ماه رمضون موقع افطار (مثل حلیم) میفروشن. توشم گوشت ریش ریش داره و یه کم تنده. با مهدی تصمیم گرفتیم پیاده بریم و آش بخریم. اینجوری هم پیاده روی کرده بودم و هم به مراد دلم رسیده بودم. آشش بد نبود ولی خوب هم نبود به نظرم آش عباسعلی و حلیم رو فقط باید از جاهای معروف خرید. بقیه جاها اون طعمی که باید رو نداره و اییییییییییی تو کلش شاید یه ذره گوشت پیدا بشه!!!! ولی بازم خدا رو شکر که هوسم خوابید

دلم خیلی برای بچه های بلاگفا تنگ شده ای کاش یه جوری پیداشون میکردم و احوالشون رو میپرسیدم. امیدوارم هرجا هستن سلامت و شاد باشن. الهی آممین

آغاز سه ماهه سوم

پسر عزیزتر از جونم سلام

امید زندگی مامان، حالت چه طوره؟ خدا روشکر تکونات که خوبه، ایشالا که خودتم شاد و سرحالی. شیش ماهگیت مبارک نفس مامان. امروز 3 تیر 94 اولین روز از 7 ماهگی رو تجربه میکنیم. روزها میگذرن و کم کم به خط پایان نزدیک میشیم. واسه در آغوش کشیدن و بوییدنت لحظه شماری میکنم. گرچه مطمئنم،  دلم برای این روزا خیلی تنگ میشه. روزایی که هر تکونت منو به وجد میاره. روزهای زندگی تو، در وجود من. روزهای پر خاطره. از صبح یه درد خفیفی زیر دل و تو لگنم دارم. هنوز قرص های ایزوپرین رو مصرف میکنم و تا امروز هم خوبه خوب بودم. نمیدونم امروز چم شده!!!!!!!!!!!!! فقط امیدوارم که خطری تورو تهدید نکنه مامان جون. امروز متوجه شدم که یکی از همکارا که دوروزی بود حال و روز خوبی نداشت، آبله مرغون گرفته. مامانی مریم میگه که من تو بچگی آبله مرغون گرفتم!!! آزمایش های قبل بارداری هم که دادم دکتر چیزی نگفت! گرچه یادم نیست چیزی راجع به آبله مرغون توش بود یا نه!!! این روزایی که همکارم حالش خوب نبود من خیلی پیشش بودم!!! همه میگن کسی که یه بار آبله مرغون گرفته دیگه نمیگیره ولی یه عده میگن کسایی رو سراغ دارن که دو بار گرفتن!!! یه کمی نگران شدم مامان. هرچیزی که بخواد ذره ای سلامت تو رو تهدید کنه تا حد مرگ منو میترسونه. گرچه توکلم به خداست که تو رو بهم داده و خودش مراقبته. مامان جون دعا کن این سه ماه پایانی هم به سلامتی بگذرونیم و قدم های قشنگت رو به سلامتی تو خونه زمینی ات بذاری. نویانم خیلی مواظب خودت باش. همیشه دعای اول و آخرم اینه که سالم و صالح به دنیا بیای و عاقبت بخیر بشی. الهی آممین

سکسکه های شیرین

امروز اول تیر ماه 1394 و من و نویان آخرین روزهای 6 ماهگی رو پشت سر میذاریم. خدا میدونه که چقدر این روزا شیرین و لذت بخشن. تکون های نویان که حسابی منو مجذوب خودش کرده. یه روز حسابی داشت بازی میکرد و تکون میخورد. به سرم زد که ازش فیلم بگیرم. تا دوربین رو حاضر کردم پسرم لوس شد و دیگه تکون نخورد!!! البته 2 تا شوت جانانش رو فیلم گرفتم. فیلمو تو گروه های فامیل فرستادم و پسرم کلی فدایی پیدا کرد. چند وقتیه دوباره تو فکرم که یه فیلم اساسی از شیطونی هاش بگیرم ولی وروجک خان تا من شروع به فیلم گرفتن میکنم آروم میشه!!!

چند وقت پیش تو گروه واتساپی که با بچه های باردار هستیم، بحث سکسکه جنین تو شکم مادر شد. من تجربه اش نکرده بودم و نظر خاصی نداشتم. دیشب نویان حسابی داشت شیطونی میکرد که یکدفعه دیدم حرکتاش عین نبض شد!!!درست زیر دلم، منظم و پشت سر هم!!! خیلی هم از روی شکمم مشخص نبود. ولی خودم حس میکردم و دستم رو که روش میذاشتم لرزش خفیفی داشت. عزیزدلم. یاد حرف بچه ها افتادم. درست بود نویان من سکسکه میکرد. دردش به جونم. فداش بشم الهی. دستم رو گذاشتم رو شکمم، درست همون جایی که سکسکه هاشو حس میکردم، ولی سکسکه اش بند نمیومد. با خودم فکر میکردم نکنه پسرم کلافه بشه بس که سکسکه کرده!!! تو همین فکرا بودم که سکسکه بند اومد و شیطونی های وروجک خان دوباره شروع شد. همون لحظه از ته دل آرزو کردم که خدای مهربون این روزا و این حس و حال شیرین رو نصیب همه منتظرا کنه.

5 روزی میشه که ماه رمضون شروع شده و امسال واسه من از همیشه سخت تره!!! هر سال روزه میگرفتم و تکلیفم با خودم روشن بود ولی امسال روزه نیستم. تو اداره هم روم نمیشه غذای گرم کردنی بیارم. آخه میترسم بوش بپیچه. به شدت هم به برنج وابسته ام! تقریبا هر روز نهار برنج میخورم. این روزا که نخوردم. الان ولع شدید برنج دارم!!! شب برم حتما درست میکنم. دنبال فلاسک غذا بودم که گرم نگه داره و مجبور نباشم برم آبدارخونه که فعلا پیدا نکردم!!! نمیدونم تا کی دووم میارم که مراعات روزه دارا رو بکنم!!! فعلا که این مدت با کوکو و سالادالویه و ... سر کردم.

دو روز دیگه 6 ماهم تموم میشه و وارد 7 ماهگی میشم. شکمم حسابی بزرگ شده و کلی هم چاق شدم!!! همش نگرانم دیگه به وزن سابقم برنگردم!!! یادش بخیر 58 کیلو بودم!!! آخرین بار حدودا دو هفته پیش، تو مطب دکتر 64 کیلو بودم. باطری ترازو خودم تموم شده ولی رو ترازو مامانم 68 کیلو نشون داد!!!! باورم نمیشه دو هفته ای این همه اضافه کرده باشم!!! دیگه هرکسی که نگام میکنه میفهمه مسافر کوچولویی در راه دارم. تو اداره هم کلی از همکارا بهم تبریک گفتن و خدایی جز همکار مستقیمم که نمیدونم از دنیا و زندگی چی میخواد و همیشه و همیشه ناسازگاره (البته شدیدا به پست و موقعیت من حسودی میکنه و آرزوشه جای منو بگیره،مخصوصا اینکه خیلی براش سخته که یه خانوم رییسش باشه! که امیدوارم اومدن نویان و نبودن من اونو به خواسته اش نرسونه)، همه حسابی هوامو دارن.

5شنبه هفته پیش مامانی (مادر پدرم) یه سکته خفیف کرد و 4 روزی بیمارستان بستری شد. خیلی نگرانش بودم ولی خدا رو شکر حالش خوبه و مشکلی نیست. ایشالا که سایه پدر و مادرا همیشه و همیشه رو سر بچه هاشون باشه.

این بلاگفا هم دیگه شورشو درآورده!!! نزدیک به دو ماهه که قطعه!!! دلم برای دوستام خیلی تنگ شده و بی خبری از حالشون رو اصلا دوست ندارم. ایشالا که زودتر درست شه. خب دیگه خیلی حرف زدم. تا پست بعدی مواظب خودتون باشین. التماس دعا

نقاشی اتاق نویان

جونم براتون بگه که این اتاق نویان خان برنامه ها داشت. اولش قرار بود کاغذ دیواری کنیم و پرده پارچه ای بزنیم. رفتیم دنبال کاغذ، که پرده های لوردراپه که روش کارتون چاپ میشد چشممون رو گرفت. دیدیم هم کاغذ دیواری طرح دار، هم پرده، شلوغ میشه. پس تصمیم گرفتیم پرده رو با طرح کارتون پو سفارش بدیم و کاغذ رو بیخیال شیم و فقط یه دیوار رو سبز کنیم، همون دیواری که پرده میخوره. مهدی آزمون جامعش رو داد و خدا رو شکر مثل همیشه با موفقیت این مرحله رو هم گذروند. دانشگاه هام رفتن تو امتحانا و وقت مهدی آزاد شد. خلاصه رنگ خرید و دست به کار شد. سری اولی که رنگ زد من راضی نبودم. رنگش شاد نبود. دوباره رنگ درست کرد و این دفعه مقبول افتاد. کلی رنگ زیاد اومده بود. ایده نقاشی کم کم تو ذهن مهدی جا باز کرد. شراره (خواهر کوچیکم) هم باهاش همصدا شد. شراره میکشید و مهدی رنگ میکرد. البته ریزه کاری ها مثل صورت خورشید خانوم و پروانه رو شراره به عهده گرفت. وقتی از اداره اومدم و کارشون رو دیدم کلی ذوق کردم. انصافا خوب شد. باورم نمیشد اینقدر مهدی و شراره خوب کار کنن. واسه اولین بار بود این کارو میکردن و واقعا جوری کار کردن که جای ایراد گرفتن دیگه نبود. اینجوری بود که اتاق نویان این شکلی شد. اثر هنری مهدی 30 ساله و شراره 26 ساله از کرمانشاه.



از دیروز انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده!! همش حس میکنم باید قورتش بدم!!! یه کمی نفسم تنگ میشه. میگن اینم طبیعیه!!! نویان داره بزرگ میشه و جای شش ها تنگ و تنگ تر میشه و این شروع تنگی نفسه که تو هفته 25 واسه اولین بار سراغم اومده. خدا به داد برسه!!!