قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

برای تو ای نفس مادر

نویان عزیزم سلام. سلام عشق مادر. سلام نفس مادر.

حالت خوبه پسرم؟! پنج شنبه و جمعه، 14 و 15 خرداد رفتیم همدان. میدونم که به تو هم کلی خوش گذشت عزیزدلم. باغ و دورهمی با عمه و دخترعمه و پسرعمه. آخر کار هم که رفتیم خرید و بالاخره روتختی که میخواستم رو تو همدان پیدا کردم. قالب سبز و سفید و تیکه دوزی زرافه، درست شبیه تختت.کلی هم برات بازی فکری خریدم. خاله شراره برات مکعب بازی گرفت و دخترعمه ها و پسر عمه هم برات یه عروسک موزیکال گرفتن.هنوز نیومده خوب خودتو تو دل همه جا کردیاااا شیطون بلای من.

17 خرداد هم که تولد خاله شراره بود و کلی مهمون داشتیم. عمو سینا خاله رو سورپرایز کرد و کلی خندیدیم. البته حرص هم کم نخوردیم. یه تولد بزرگ رو چند ساعته راه انداختن کار آسونی نبود. ولی خداروشکر ختم بخیر شد و یه شب خوب برامون ساخت.

چند وقتی بود که خیلی فعالیتت زیاد شده بود و من و بابایی عشق عجیبی به حرکت هات پیدا کرده بودیم.یه شب موقع خواب که مثل همیشه بابایی دستشو دور شکمم حلقه کرده بود، چنان با انرژی به دستش ضربه زدی که دل بابایی آب شد پسرم. یه ذره که فعالیتت کم میشه سریع نگران میشم مامانی. چند وقتیه دردای عجیبی به سراغم اومده. تیرکشیدن های واژن که گاه و بیگاه مثل یه سوزنی که فرو میره نگرانم میکنه و درد زیر دل. یه وقتایی هم دردای لگن. یه شب از لگن درد بیدار شدم و تا یه ساعتی نمیتونستم بخوابم، ولی بعدش همه چی روبراه شد. 20 خرداد وقت چکاپ ماهانه بود. رفتیم پیش دکتر و صدای قلب نازنینت رو ضبط کردم. از چهارشنبه تا حالا هزار دفعه به طنین قلبت گوش دادم عزیزم. و چه دلنشینه این کوبه های متوالی. ایشالا که 120 سال بکوبه پسرم. مثل همیشه تو مطب فشارم بالا بود!!! 14!!! ایندفعه دکتر بهم گفت به دستگاه خونه اطمینان نکنم و برم درمونگاه فشار بگیرم که رفتم و فشارم 8 بود!!!! این فشار بدجوری منو بازی میده پسرگلم. بیشتر نگرانی ام از اینه که مشکلی برای تو ایجاد بشه. حالا امروز گفتم جای دیگه برم و بازم فشار بگیرم ببینم چه طوره. دکتر صانعی که همیشه آرامش داشت و حتی واسه بندنافت هم اصلا، نه خودش نگران شد و نه منو نگران کرد، به دردهام حساس شد!!! من فکر میکردم این دردها طبیعی ان!! چون شدید نبودن. ولی دکتر بهم قرص ایزوپرین داد که هر 12 ساعت یه بار بخورم. گفت انقباضات رحم رو کم میکنه و فشار رو از روی رحم برمیداره، که خدای نکرده یه وقت کیسه آب پاره نشه و یا زایمان زودرس پیش نیاد!!! راجع به این قرص تو نت خیلی گشتم. تقریبا قرص معمولی شده و همه دکترا میدن. حتی تو گروه واتساپی که هستم و همه باردارن هم، برای همه کسایی که درد دارن تجویز کردن!! ولی اون چیزی که نگرانم میکنه اینه که تو نت خوندم این قرص تو علم روز منسوخ شده است و عوارض تپش قلب و تغییر فشار و افت قند خون برای من داره و ممکنه روی ضربان قلب تو هم اثر بذاره!!! جز داروهای گروه C!!! من مثل همیشه اعتماد به پزشک رو طریق راهم قراردادم ولی نگرانتم مامانی. حس میکنم حرکت هات خیلی کمتر شدن!!! نمیدونم به خاطر قرصه یانه!! دردهای منم تغییری نکردن!! دیروز زیردلم سمت چپ کلی درد میکرد. الان بهترم ولی بازم از بین نرفته. پسر نازنینم میشه مثل قبل مدام شیطونی کنی؟! پارتی بگیری و تکنو بزنی؟! تموم دلخوشی مامان به حرکت هاته. میشه مامانو از نگرانی در بیاری؟! پسرگلم، امید زندگی منو بابا، مثل همیشه ازت میخوام حسابی مواظب خودت باشی. منم سعی میکنم نگرانی هامو کم کنم که تو کمتر اذیت شی عزیزم. تو هم کمک کن پسرم، با تکون های زندگی بخشت همه هستی من. با همه بند بند وجودم دوستت دارم و منتظرم که در آغوشت بگیرم.

خدای مهربونم 24 هفته از بارداری ام میگذره و هزار مرتبه شکرت که تا الان مواظب من و پاره تنم بودی. التماست میکنم تا آخر این راه مواظب پسرم باش. تا آخر این راه سایه پرمهرت رو سر جیگرگوشه ام باشه. به تو سپردمش ای مهربانترین مهربانان.

بعد نوشت: یه درمونگاه دیگه رفتم و فشارم 9 بود!!! دوست بابام هم با دستگاهش برام گرفت بازم خوب بود. منم دیگه بیخیال فشار شدم. درد هام تقریبا از بین رفتن. خیلی خوشحالم که به دکترم اطمینان کردم و قرص ها رو خوردم. حرکت های نویان هم دوباره خوب شده. خدایا شکرت.

افسوس... کجایی آسمان آبی شهرم!

امروز 6 خرداد ماهه و نویان عزیزم وارد 23 هفتگی شده. 23 هفتگی ات مبارک عزیزم.امروز مهدی مرحله شفاهی آزمون جامع دکتراشم پشت سر میذاره و یه نفسی میکشه. البته پروژه و دفاعش میمونه. دعا میکنم همه چی مثل همیشه خوب پیش بره. من که مثل همیشه بهش ایمان دارم.

امروز خیلی دلم گرفته. به آسمون که نگاه میکنم غم دلم چندین برابر میشه. کجاست اون آسمون آبی و زیبای شهرم!!!! حدودا 5 سالی میشه که این ریزگردهای لعنتی زیبایی های آسمون شهرم رو پوشوندن. از زمین و زمان خاک بر سر شهرم میباره!!! امروز خیلی اوضاع خرابه!!! چرا کسی به فکر نیست!!! آسمون آبی تو روزهای تابستون، کم کم داره تبدیل به رویا میشه!!! خاک و ریزگرد داره جزیی از زندگیمون میشه و امان از بیماری های شناخته و ناشناخته ای که با خودش میاره!!! حساسیت مهدی شدیدتر شده و مدام سرفه و عطسه میزنه!!! سرفه هاش که ادامه دار میشه دلم میلرزه!!! خدایا سلامتی عشق زندگیم رو از خودت میخوام. نمیدونم تو این هوا این فرشته های کوچولو چی میکشن!!! جنین هایی که از نفس مادر دم میگیرن و نوزادهایی که مستقیم این ریزگردهارو مهمون ریه های نازنینشون میکنن!!! نمیدونم این خاک لعنتی از کجا راهشو به سمت کشور زیبای من کج کرد!!! خشکی زمین!!! خدایا خودت کمک کن. کسی که به فکر نیست!!! کسی به فکر پژمردن گلها نیست!!! کسی دلش برای آسمون آبی تنگ نیست!!! کسی نگران پرستوهای عاشق نیست!!! خدایا خودت کمکی کن.

و آغاز شیطنت های نویان

امروز جمعه اول خرداد ماه 1394 و همچنان بلاگفا مشکل داره!!! واسه اینکه خاطرات و روزهای زندگیم با نویان عزیزم فراموش نشه، فعلا تایپ میکنم تا در اولین فرصت به وبلاگم اضافه کنم. بلاگفا پیغام داده که شاید اطلاعات قبلی پاک بشه!!!! خیلی بابت این پیغامش ناراحت شدم. چه روزهایی رو ثبت کرده بودم که دیگه تکرار نمیشن!!! روزهای انتظار، روزی که بی بی چک و آزم مثبت شد، روزی که سونوگرافی گفت که قلبش ضربان داره!!! روزهای دلواپسی، روزهای اشک و روزهای شادی. اصلا دلم نمیخواد اون اطلاعات پاک بشن!!! حالا تصمیم گرفتم علاوه بر وبلاگش همونو تو یه فایل هم ذخیره کنم تا ضریب اطمینان حفظ خاطراتم بالاتر بره.

دیروز بعدازظهر با مهدی و شراره (خواهر کوچیکه) رفتیم که واسه اتاق نویان کاغذ دیواری انتخاب کنیم. چه طرح هایی و چقدر با دیدن کاغذ های بچگونه روحت تازه میشد. کلی طول کشید تا انتخاب کردیم و خنده دار اینکه بعد هم کلا کاغذ دیواری اتاق نویان رو بیخیال شدیم!!! یه سری پرده لوردراپه واسه اتاقش دیدم که روش عکس های کارتونی چاپ میشد. خیلی ناز بودن و طبق نظر جمع تصمیم گرفتیم پرده اتاقش رو این مدلی بدیم و بعد که فکر کردیم دیدیم هم پرده طرحدار، هم کاغذ، خیلی شلوغ میشد. پس تصمیم گرفتیم اون دیواری که کثیف بود رو رنگ سبز روشن بزنیم که با سیسمونی اش هماهنگی داشته باشه و کاغذ واسه پذیرایی انتخاب کردیم!!! به نام نویان و به کام ما!!!! رنگ دیوارهای پذیرایی ساده و روشنه، دیدیم اگه یه دیوار رو کاغذ طرحدار بزنیم خیلی جلوه میده. یه کاغذ دیواری طرحدار مشکی و نقره ای که با سرویس هام هماهنگه انتخاب کردیم و قراره روشم سنگ تزیینی مدل آبشار کار بشه. حسم میگه قشنگ میشه و امیدوارم همونی بشه که فکر میکنم. خلاصه کلی از وقتمون صرف دکوراسیون شد. قرار بود بریم و صندلی غذاشم بخریم ولی انگار قحطی رنگ سبز بود!!! پیدا نشد که نشد!!! همه رنگی دیدیم جز سبز!!! حالا یه جا بهم گفت هفته دیگه میاره. منم فعلا خیلی وقت دارم. پس صبر می نماییم.

دیشب نمیدونم چم شده بود!!! بازم بیخوابی عجیبی به سرم زده بود. کلافه شده بودم. بلند شدم و کولر رو روشن کردم ولی فایده نداشت که نداشت!!! گلاب خوردم، شیر خوردم ولی انگار صبح بود و من اصلا خوابم نمیومد!!! آخرین باری که به ساعت نگاه کردم چهار و نیم صبح بود!!! و من مثل جغد شب زنده دار شده بودم!!! خیلی بی خوابی بده. مخصوصا وقتی میدیدم مهدی آروم خوابیده!!! یه جورایی حسودیم میشد!!! نمیدونم بالاخره کی خوابم برد ولی خیلی شب بدی رو گذروندم.

امروز به خاطر بیخوابی دیشب کلافه و عصبی ام. کلا پاچه میگیرم!!! از یه طرف هم میترسم تو روز بخوابم و دوباره شب خوابم نبره!!! فردا هم باید اداره برم و اوضاع خرابتر میشه. نشستم و با گوشیم مشغول شدم، که یه حرکت محکم تو شیکمم حس کردم. سمت چپ شیکم بالاتر از ناف. نگاه که کردم بازم دیده شد!!! خدای من این نویان کوچولوی منه که با تموم قدرتش خودنمایی میکنه!!! ذوق زده شدم و مهدی رو صدا کردم و این اولین باری بود که مهدی حرکت نویان رو میدید و کلی ذوق کرده بود. چند بار با چنان قدرتی ضربه زد که مهدی از روی لباس حرکتش رو تشخیص داد. عزیزدلم کم کم داره قوی میشه. مردی شده برای خودش. با تموم وجودم دعا میکنم که خدا این نعمت رو نصیب همه منتظرا کنه.

خدای خوبم بهترین روزهای زندگی رو تو طالعم قرار دادی، بابت همه چیز شکرت مهربونم.

بعد نوشت: دیروز شنبه 2 خرداد ماه بود. به خاطر تغییر قراردادها کلی کار تو اداره داشتم. برخلاف همیشه که حواسم بود هر2 ساعت که نشستم حتما بلند شم و راه برم، اینقدر سرم شلوغ بود که فراموش کردم. 8 ساعتی مدام پشت سیستم بودم و فقط برای نهار از جام بلند شدم. وقتی اومدم خونه دیدم پاهام ورم داره!! و ورم پای چپم بیشتر بود!!! من هیچ ورمی تا دیروز نداشتم!!! یه کم نگران شدم و تو گروهی که با مادرای باردار داشتم مطرح کردم. یکی از بچه ها سال چهارم پزشکیه و خیلی منو ترسوند که چون ورم یه طرفه و سمت چپه، نکنه DVT باشه و خون لخته شده باشه و باید سونو داپلر بدی و ...

کلی نگران شدم. از شبنم خواهرم که فیزیوتراپه در مورد DVT پرسیدم. کلی بهم خندید و گفت امکان نداره باشه ولی دلم آروم نگرفت. خلاصه از پاهام عکس گرفتم و مثل همیشه مزاحم هدا جون (خواهرزاده مهدی) شدم که متخصص گوش و حلق و بینیه ولی تو موارد اینجوری همیشه راهنمایی هاش کمکم کرده. اونم نظر شبنم رو داشت و گفت به خاطر نشستن طولانی مدت پشت میزه!!! بهم گفت شب یه بالشت زیرپام بذارم و تاصبح خوب میشه و خدا رو شکر همونی شد که هدا میگفت. صبح ورم پام خوابیده بود. اینم یکی دیگه از تجربه های بارداری!!! البته باعث شد خیلی بیشتر از قبل مواظب باشم و تو اداره بیشتر رعایت کنم. ایشالا که همیشه تن همگی سالم و دنیا به کامتون باشه.


---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بعد نوشت: بالاخره صندلی غذای سبز گیرم نیومد و به قرمز رضایت دادم. البته صندلی غذا خب تو اتاقش نیست و به نظرم با بقیه سرویس هاشم هماهنگ نباشه ایرادی نداره. بمونه که یه هفته بعد از خریدنش سبز یافتم

کلاس های بارداری

امروز 30 ام اردیبهشت ماه 1394 و پسر کوچولوی من 5 ماهگی رو به سلامت تموم کرده و پا به 6 ماهگی گذاشته. تکون هاش خیلی بیشتر شده و دیگه نیازی به تمرکز کردن نداره.البته هنوز با چشم دیده نمیشه و مهدی نمیتونه متوجه حرکاتش بشه، فقط خودم از تو شیکمم حسش میکنم. گاهی اوقات احساس میکنم مدام تو شیکمم داره پشتک میزنه!! درد و بلاش به جونم.

خیلی تعریف کلاس های بارداری رو از اینور و اونور شنیده بودم. تو بهداشت هم که رفتم لیست بیمارستان ها و روزهای تشکیل کلاس رو دیدم. دلم میخواد تو بیمارستان بیستون که یه بیمارستان خوب و خصوصیه سزارین بشم ولی چون این روزا بیمارستان ها خیلی سخت میگیرن و اجازه سزارین (مگه در موارد اورژانسی) رو نمیدن،مثلا میخوان مثل کشورای خارجی زایمان طبیعی رو رواج بدن!!! و مثل همیشه با اهرم فشار!!! زایمان طبیعی رو حتی تو بیمارستان های خصوص رایگان کردن و این خیلی تصمیم خوبیه ولی واقعا من از نظر روحی در خودم نمیبینم طبیعی زایمان کنم و تا آمادگی روحی نداشته باشم مطمئنم که از پسش برنمیام. با این حال تصمیم گرفتم تو کلاسا شرکت کنم تا شاید این وحشتی که از زایمان طبیعی دارم کمتر بشه!! و اگه مجبور شدم طبیعی زایمان کنم آمادگی بیشتری داشته باشم. چون برنامه ام اینه که بیمارستان بیستون باشم تصمیم گرفتم همون جا کلاس برم که با محیط هم بیشتر آشناشم. دیروز اولین جلسه کلاس بود. ساعت 08:30 صبح مهدی منو رسوند بیمارستان. هوا عالی بود. وارد بیمارستان شدم و از اطلاعات سوال کردم که منو راهنمایی کنه. با اینکه تو بهداشت نوشته بود کلاس های بارداری رایگانه ولی اینجا جلسه ای 8000 تومان میگرفت!!! خلاصه فیش رو پرداخت کردم و وارد کلاس شدم. ماما سن بالایی معلم کلاس بود. خوش اخلاق بود ولی نمیدونم چرا حس کردم اطلاعاتش خیلی زیاد نیست!!! و در کل خیلی به دلم ننشست!!! شاید چون خیلی تو نت میگردم و خودم یه پا ماما شدم، توقعم بالا رفته!!! خلاصه اولش با ورزش شروع شد و خیلی خوب بود و بهمون گفتن روزی 10 دقیقه این ورزش ها رو انجام بدیم. منم تا حد ممکن به خاطر سپردم. بعد هم در مورد اینکه چه طور بخوابیم و بلند شیم و ... صحبت کردن که خودم بلد بودم. همین طور دودل موندم که چی کار کنم!!! کلاس ها رو ادامه بدم یا نه!!!! احساس کردم چیز خاصی نبود و فقط وقتم رو تلف میکرد!!! تا حالا که تصمیم گرفتم دیگه نرم. به نظرم همون ورزش هاش فقط مفید بود که یاد گرفتم.

امیدوارم همه مامانا به راحتی و با هر روشی که دوست دارن زایمان کنن و نی نی های نازشون رو به سلامت در آغوش بگیرن. محتاج دعاتون هستم.

بهداشت

بالاخره یکشنبه 13 اردیبهشت فرصت شد و یه سری به بهداشت محل زدم. چون مهدی درس داشت، گفت آخر وقت بریم و منم قبول کردم. ساعت 11 اونجا بودیم. تا پرونده تشکیل دادیم و نوبتم شد دکتر مرکز بهداشت خداحافظی کرد و رفت!!! رفتم تو قسمت مامایی و پرونده و آزمایش ها رو تحویل دادم. وزنم رو گرفت و گفت 64!!! وای خدا چقدر چاق شدم!!! جالب بود که بر خلاف مطب دکترهیچ استرسی نداشتم و خودم کاملا حس میکردم و فشارم هم 10 روی 6 بود. درست همونی که دستگاه فشارسنج خودم نشون میده. بهم گفتن روی تخت بخوابم تا قلب نویان کوچولو رو چک کنن. پراب دستگاه رو روی شیکمم گذاشتن و وای که چه لحظات سختی بود. تپش قلبی در کار نبود!!! مردم و زنده شدم. اشکم در حال جاری شدن بود که صدای ضعیفی به گوشم رسید. ماما گفت پاشو نرماله!!! استرس بدی وجودم رو گرفته بود. همش با خودم میگفتم صدای قلب پسر من همیشه کل اتاق رو پر میکرد!!! نکنه اتفاقی براش افتاده!! گیج بودم که ماما گفت پزشک رفتن و برای بقیه کارها فردا بیا!!! چون اداره بودم تاریخ مراجعه ام به سه شنبه ساعت 9 صبح موکول شد. از اتاق که بیرون اومدم حال خوبی نداشتم. مهدی هم نگران شده بود!!! ازم پرسید صدای قلبشو شنیدی؟؟! صدای قلب جنین نفر قبل که تو اتاق مامایی بود، اونقدر بلند بود که من و مهدی از اتاق انتظار صداشو شنیدیم ولی من...

سعی کردم به خودم مسلط باشم. مهدی میگفت چشمت میپره!!! همش به خودم میگفتم نکنه بندناف داره اذیتش میکنه!!! خلاصه حال زیاد خوبی نداشتم تا اینکه کلی تو نت و از بچه ها و کارشناسا شنیدم که دیر پیدا شدن و ضعیف بودن صدا هیچ مشکلی ایجاد نمیکنه. احتمالا پوزیشن جنین طوری بوده که صدا خوب شنیده نشده.

سه شنبه صبح شد و سریع آماده رفتن به بهداشت شدم. مهدی منو رسوند و خودش رفت. رفتم داخل و بقیه کارهارو انجام دادم. از ماما خواستم دوباره قلبش رو برام چک کنه و اونم که خانوم خیلی مهربونی بود قبول کرد. تا پراب روی شیکمم نشست، صدای قلب نویان طنین انداز شد. درد و بلاش به جونم که بهم جونه تازه داد.

بهم گفتن چون بیشتر از 10 سال از آخرین واکسن کزازی که زدم میگذره، باید دوباره واکسن رو بزنم و منم راهی اتاق واکسیناسیون شدم. بچه های کوچولو و مادر های نگران. جو دوست داشتنی بود. واکسن رو هم زدم. اولش درد نداشت ولی تا 24 ساعت دستم درد میکرد.

تو راه برگشت تا خونه، با نویان حرف زدم و خندیدم. ازش تشکر کردم که دلمو شاد کرد و معذرت خواستم اگه با نگرانی هام اذیتش میکنم. براش یه عروسک هم خریدم. یه پسر کوچولو با کلاه خرگوشی و لباس آبی که تو یه تخم مرغ خوابیده و وقتی کوکش میکنی آهنگ ملایمی پخش میشه و پسرک مثل یه نوزاد کوچولو که تو خواب حرکت میکنه، دست و پاشو تکون میده. عروسکش خیلی حس خوبی به آدم میده. ممنون پسر خوبم که این سه شنبه رو برام درخشان کردی.

بالاخره سرویس چوبش رو هم سفارش دادم. خیلی مردد بودم که چه مدلی بگیرم. اکثرا میگفتن خیلی کارتونی و بچه گونه نگیر که بعدا به دردش بخوره. ولی من دلم میخواست اتاقش شاد و کودکانه باشه. بالاخره تصمیمم رو گرفتم. دلم میخواد پسرم تا جایی که میخواد بچگی کنه. دوست ندارم دنیای بچگونه اش از همون اول بزرگونه باشه. پس دلمو به دریا زدم و سرویسش رو سفارش دادم.یه سرویس شاد و کودکانه با طرح زرافه. ایشالا اتاقش رو که چیدم عکس میگیرم و میذارم.

در عین ناباوری وسایل سیسمونی شم تقریبا گرفتم. قرار بود با بابا و شراره ( خواهر کوچیکم) بریم و وسیله ببینیم و فقط قیمت بگیریم. مامانم که دوشنبه صبح مسافر بود، گفت حالا که قرار نیست بخریم نمیاد تا به کاراش برسه. مهدی هم 30 اردیبهشت آزمون جامع داره و گفت بشینه سر درسش بهتره. منو بابا و شراره راهی شدیم البته فقط به قصد قیمت گرفتن! یکی از مغازه ها که رفتیم و وسایلش نسبتا خوب بود و پسندیدیم، بابام اصرار کرد که خرید کنیم. میگفت قبل از رفتنش اینارو بخره خیالش راحت میشه. خلاصه این شد که سیسمونی هم گرفتیم. فرصت بشه عکس میگیرم و میذارم.



عکس پایین هم کادوهای دخترعمو غزل جونه که زحمت کشیدن:

20 اردیبهشت هم چک ماهانه پیش دکتر صانعی داشتم. رفتم و دوباره صدای قلب نازنینش رو شنیدم. خدا رو شکر گفتن همه چی خوبه. انگار استرس هام کمتر شدن. فشارم 11 رو 8 بود! و مثل همیشه که تو مطب بالا میرفت، نبود.وزنم هم 62 بود!! وزنم هم کلا متغیره!! خونه میگیرم 63، تو بهداشت 64 و تو مطب دکتر 62!!! دکتر قرص امگا3 هم به مکمل هام اضافه کرد (علاوه بر پریناتال و فرفولیک و کلسیوم).

اردیبهشت ماه شمال دیدنیه. عطر بهارنارنج و هوای مطبوع. صدای موج هایی که تو خلوت صبح خودشونو به ساحل میکوبن، وای که چه لذتی داره. امروز 21 اردیبهشته و مثل اردیبهشت هر سال مامان و بابام عازم شمالن. امیدوارم که سفرشون بی خطر باشه و بهشون کلی خوش بگذره. از حالا دلتنگشون شدم! آخه معمولا میرن شمال 1 ماهی میمونن (بابام اونجا ویلا داره). دلم خیلی میخواست میشد و میرفتم، ولی هم مهدی امتحان داره و هم خودم حس میکنم سفر نرم برام بهتر باشه.

ببخشید این پست اینقدر طولانی شد! مقصر بلاگفاست که 1 هفته ای میشه قطعه! منم این روزها رو تو word نوشتم که یادم نره و به وبلاگم اضافه کنم. این شد که رمانیه برای خوش!

خدای مهربونم شکرت. شکرت که لذت این روزهای شیرین رو نصیبم کردی.خدایا این روزها رو به همه اونایی که آرزوشو دارن ببخش. خدایا نویانم رو به خودت میسپرم. کمکم کن که سالم و صالح به دنیا بیاد و عاقبت به خیر بشه. آممین