قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

و ادامه راه طبیعت گردی

(سراب نیلوفر کرمانشاه)

و ما همچنان از هوای خوب و طبیعت عالی شهرمون استفاده میکنیم و سعی میکنیم به تمام ناملایمتی های زندگی لبخند بزنیم و از کنارشون بگذریم. عکس بالا مربوط به جمعه 28 اردیبهشت 1397. روزی که من مجبور بودم برم اداره ولی نویان با مامان و بابا و مهدی رفت سراب نیلوفر و کایت خرید و کلی خوش گذروند.


(فرهاد تراش بیستون)

بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد...


(مجتمع تاریخی بیستون- سنگ تراش هرکول)


(مجتمع تاریخی بیستون)


(سراب بیستون)

عکس هایی که میبینید به پنج شنبه 3 خرداد 1397 برمیگرده. ایندفعه من و نویان و مامان و بابا رفتیم بیستون و جای مهدی خیلی خیلی خالی بود.(لازمه بگم مهدی به خاطر نصب توری های آکاردئونی در و پنجره ها و نرده های استیل لبه تراس و پشت پنجره ها مجبور شد خونه بالا سر نصابا بمونه تا کارا تموم شه. کار هم خیلی خوب از آب دراومد. دیگه نویان میره تراس یا کنار پنجره خیالمون راحته)


(سراب بیستون)

اون روز، هوا خیلی عجیب بود. اول صبح حسابی آفتابی بود. حرکت که کردیم بارون گرفت و آخراش از گرما هلاک شدیم ولی در کل خیلی خوش گذشت و خاطره خوبی شد.


(سراب بیستون)

به لطف بارندگی های فوق العاده بهار امسال، همه جا سرسبز و پر آب بود. نویان که طبق روال همیشه باید توی آب میرفت. منم کفشمو درآوردم و پاهامو گذاشتم تو آب و کلی بهمون خوش گذشت.


(سراب بیستون)

به سمت محوطه تاریخی با نویان حسابی دویدیم و بازی کردیم. وسطاش نویان گفت خسته شدم، منم بغلش کردم. نزدیک سراب که شدیم گفت" مامان منو بذار زمین خسته میشی!!!!" منم گذاشتمش زمین، نگو وروجک نقشه داشت و به سمت آب دوید و دوباره کلی آب بازی کردیم.


(سراب بیستون)

بعدش هم رفتیم کوهنوردی و طبیعت رو از بالای کوه بیستون دیدیم.خدا رو شکر روز خوبی تو تقویم زندگیمون ثبت شد، گرچه جای بابا مهدی خیلی خالی بود.



کنار باغ بابا یه اصطبل اسب هست که نویان به شدت عاشقشه. صاحبش هم دوست باباست و بابا و مامان نویانو زیاد اونجا میبرن.ایندفعه منم باهاشون رفتم. نویان چنان ذوقی برای اسبا میکنه دیدنی.



خدایا شکرت که هستی و هوامونو داری. شکرت که بهمون فرصت زندگی کردن دادی. شکرت که بیشتر از اینکه غمگین باشیم، خوشحالیم.

کاش صبورتر باشیم!

امروز برام یه روز بد بود!کاش بیشتر صبوری میکردم و به جاش اینقدر عذاب وجدان نداشتم!!!امروز 2 خرداد 1397 حدودا ساعت 4 بعدازظهر بارون و تگرگ به شدت شروع به باریدن کرد. من تازه از اداره اومده بودم. شدت خارج شدن آب از ناودون تراس مامان اینا بی سابقه بود!آب تراس بالا اومده بود. نویان مدام تکرار میکرد که میخوام برم تو حیاط و من مدام براش توضیح میدادم که بارون خیلی تنده و نمیشه!شدت آب به حدی رسید که مامان از ترس اینکه آب بیاد تو خونه، مجبور شد بره بیرون و راه آب ها رو چک کنه. نویان که دید ماجونش رفته بیرون دیگه دست بردار نبود. منم صبوری کردم و هی براش توضیح دادم که مریض میشه و ...

شدت بارون به حدی بود که تمام چاه های فاضلاب پر شده بود و آب فاضلاب بالا زده بود! تو حیاط مامان اینا آب و فاضلاب جمع شده بود. بوی وحشتناک فاضلاب خونه رو پر کرده بود.خلاصه وسط اینهمه ماجرا نویانی هم گیر داده بود بره تو اون آب!!!!هرچی هم براش توضیح میدادم که آبش کثیفه و بو میده و ... گوشش بدهکار نبود. دیگه طاقتم تموم شد به زور بغلش کردم و آوردم بالا. نویان یکریز گریه میکرد.منم کنترلم از دست رفت و سرش داد زدم.لبه تخت نشسته بود و بهم میگفت"برو بیرون!اصلا نیا!" ترسیدم به پشت بیوفته زمین از گوشه تخت کشیدمش سمت خودم که پایین چشمش خورد به زانوم!!!!بچم فکر کرد میخواستم بزنمش!!!خلاصه با اشک و بغض تو بغلم خوابید. حالا من موندم و یه حال خراب و یه عذاب وجدان عظیم!کلی خودم رو سرزنش کردم. دلم میخواست های های گریه کنم و اگه مامان بابا نبودن حتما این کارو میکردم!با خودم میگفتم پس اینهمه کتاب روانشناسی میخونی چه فایده داره وقتی موقع عمل اینقدر ضعیفی!!!حالم خراب بود. منم کنارش دراز کشیدم و خوابیدم.

بچم با گریه و ناراحتی از خواب بیدار شد. کلی بغلش کردم، بوسیدمش و بهش گفتم چقدر دوسش دارم. آروم که شد گفت بریم تراس ببینیم آب شدید میاد؟!

بارون بند اومده بود، آب هام جمع شده بودن. مامان هم تراس و حیاطو با مواد شوینده شسته بود(میگفت کل مدت اوق زده بس که فاضلاب تو حیاط بوده)همین که نویان دید آبی نمونده دوباره زد زیر گریه!!!میگفت آبا باشن. نمیخوام اینجوری بشه!!!

بغلش کردم و کلی باهاش حرف زدم تا گفت"اشکم اومده بریم بشوریم"این جمله معروف نویانه، یعنی دیگه گریم تموم شده.

صورتش رو شستم. کم کم حالش جا اومد. منم سعی کردم بیشتر باهاش بازی  و خوشحالش کنم.خلاصه این ماجرا هم گذشت امیدوارم نویان هم فراموشش کنه. الان که مینویسم منم خودم رو بابت امروز بخشیدم چون اولا باید باهاش مخالفت میکردم چون کاری میخواست بکنه که براش ضرر داشت، دوما من نمیخواستم بزنمش و فقط یه اتفاق بود. فقط باید بیشتر و بیشتر تمرین کنم که داد نزنم. اگه داد نمیزدم کارم مشکلی نداشت. کاش صبورتر بودم و بیشتر خودمو کنترل میکردم.

هرچی نویان بزرگتر میشه کار من سخت تر میشه و بیشتر باید صبوری کنم. کاملا حس میکنم لجبازیاشو!وقتی کاری رو ازش میخوای و آگاهانه لج میکنه و میخواد راه خودشو بره. وای که چقدر سخته کاسه صبرت لبریز نشه!!وقتی لج میکنه که مسواک نزنه یا شیر یا میوه یا غذا نخوره و ...

امروز خیلی با خودم فکر کردم. حس کردم شدم مجموعه ای از باید نباید برای نویان!!تصمیم گرفتم بیخیال باشم. خواست انجام بده نخواست انجام نده!مثلا امشب گفت مسواک نمیخوام گفتم باشه پس من رفتم بخوابم، توخودت بخواب دیگه کتاب برات نمیخونم. ما کتاب میخونیم که ازش یاد بگیریم وقتی اینهمه کتاب راجع به مسواک زدن و اومدن کرمه رو دندون خوندم باز تو میگی مسواک نمیزنم، پس منم دیگه کتاب نمیخونم!

اولش به لجش ادامه داد، بعد دید واقعا دارم میخوابم کوتاه اومد و ماجرا بدون ناراحتی و عصبانیت ختم به خیر شد...

قربونش برم تا من اخم میکنم میگه"مامان چرا ناراحتی؟!"

خدایا کمکم کن بتونم به اصولی که در مورد تربیت فرزند میخونم عمل کنم. مادر خوبی باشم و فرزند خوبی تحویل جامعه بدم...



بن بست اردیبهشت

(باغ پرندگان کرمانشاه)

دوباره پنجره را سمت عشق بگشاییم

هوای آخر اردیبهشت روحانی است


(باغ پرندگان کرمانشاه)

شروع نصب و راه اندازی گسترده در مرکز و زیاد شدن حجم کاری!!! مجبور شدیم شیفتی بیایم و سه شنبه 25 از 8 صبح تا 8 شب و جمعه 28 از 8 صبح تا 2 بعدازظهر اردیبهشت 1397 شیفت من بود. شیفت سه شنبه که تموم شد احساس خستگی عجیبی داشتم. آخه هفته قبل هم پنجشنبه جمعه یه دوره فشرده کاری داشتیم و عملا دو هفته ای میشد که همش سرکار بودم.تو راه برگشت حس میکردم دیگه انرژی ندارم. این بود که به مسئولم زنگ زدم و گفتم چهارشنبه که شیفتم نیست رو مرخصی میخوام. اونم خدا رو شکر مخالفتی نکرد و اینجوری بود که چهارشنبه و پنجشنبه یه نفسی کشیدیم.


(باغ پرندگان کرمانشاه)

به پیشنهاد من چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 من و مهدی و نویان و مامان رفتیم" باغ پرندگان صدف".خیلی ساله که این باغ رو درست کردن ولی اولین باری بود که ما میرفتیم. خیلی روبراه نبود و به خاطر تعمیرات پلاکارد عذرخواهی زده بودن ولی مهم شادی نویان بود که خدا رو شکر خیلییییی ذوق کرد.


(باغ پرندگان کرمانشاه)

از در که وارد شدیم یه میمون کوچولو شد عشق نویانی!!! چنان ذوقی براش کرده بود دیدنی. خلاصه در کل روز خوب و بازدید خوبی بود.


(باغ پرندگان کرمانشاه)

من و مهدی بیشتر برای کرکسه ذوق کردیم. به قول مهدی دقیقا مثل تو کارتونا بود


(باغ پرندگان کرمانشاه)

کاملا مشخص بود مجموعه در حال بازسازیه. پرنده ها هم به شدت گرسنه بودن!!!!یه کمی نون خورده با خودم برده بودم که اصلااااا کافی نبود و قو مجموعه عملا داشت میومد ما رو بخوره امیدوارم سری بعدی که میرم آبادتر و مرتب تر از اینی باشه که دیدم.گرچه همینم برای نویان و تجربه هاش به نظرم عالی بود. خودش هم که خیلی راضی بود و صبح روز بعدش هم باز میگفت بریم باغ پرندگان


(باغ پرندگان کرمانشاه)

پنجشنبه 27 اردیبهشت 1397 به پیشنهاد مهدی، با مامان و بابا رفتیم سراب صحنه و واااااااااای که چه بهشتی بود. بی نظییییییییییییییییییر

(سراب صحنه،کرمانشاه)

طبیعت بکر، هوا مطبوع و پاک،آسمون آبی تر از آبی، صدای آب خروشان و صدای زیباتره پرنده ها.همه چی رویایی بود. نویان هم که کلی آب بازی و بدو بدو کرد و حسابی خوش گذروند.

(سراب صحنه،کرمانشاه)

آبشارش عالی بود. زیبا و خنک. زیادی بهمون چسبید. نویان که همش تو آب بود. پاهاش سرخ شده بود ولی میگفت دوست ندارم بیام بیرون. منم اصراری نداشتم و گذاشتم حسابی کیف کنه. سنگ ها رو تو آب مینداخت و از اینکه میتونست با انداختن سنگ ها ما رو خیس کنه و بخندونه، خوشحال میشد و میخندید.از روی پل های رودخونه هم به سرعت میدوید و ذوق میکرد.


(سراب صحنه،کرمانشاه)

آخر مسیر هم جایزه خوردن شیرش، یه بادکنک فویلی "مینیون" خرید و همگی شاد و راضی رفتیم سمت باغ بابا.


(سراب صحنه،کرمانشاه)

هرچی از بهشت صحنه عکس بذارم بازم کمه.

از خوراکی های عجیب ولی مورد علاقه نویان بگم که اولیش "زیتونه"! درسته پسری عاشق زیتونه و آب مرغ و گوشت و علی الخصوص پیازهای پخته شده توشه!!!!دوست داره آب رو براش تو کاسه بریزم و سر بکشه!!!!

یه کتاب شعر  حدودا 111 صفحه ای به نام"اسمش چیه" داره که 52 تا شعره کوتاهه. قربونش برم تقریبا تمام شعرهاشو حفظه. هرجاشم که یادش میره یکی دو کلمش رو که میخونم بقیه شو ادامه میده.

عاشق کامیون و تراک میکسر و بیل مکانیکی و اتوبوس ... شده. همه اسباب بازیاشو داره و تو خیابون هم مدام واقعیشو برامون پیدا میکنه و نشونمون میده

یکی از بازیای مورد علاقش رانندگیه. اینکه یه چیز گردی دستش بگیره(معمولا چرخونک ورزشی من) و بگه مامان بیا سوار اتوبوس بشو بریم شمال و باقی ماجرا...

نون پختن و فروختنش هم که جزو تخصص هاشه کتاباشو میکوبه رو میز تلویزیون مثلا تنوره و بهمون نون میفروشه. پولشم میگیره و قابل نداره و بفرمایید خدمت شما و ایناشم فراموش نمیشه.


(سراب صحنه،کرمانشاه)

عکس های پایین هم از باغ اردی بهشتی باباست که واقعا رویایی شده، غرق گل.


(باغ بابا)


(باغ بابا)

ممنون که هستید



بابا دمتون گررررم...
تیم ملی فوتسال بانوان ایران با تمام محدویت ها قهرمان آسیا شد....
تبریییییییک


"از روزی که دنیا اومد بزرگترین دغدغه ام این بود که نکنه مادر شاغل نتونه نیازهای بچش مخصوصا تفریح و بازی و شادیش رو تامین کنه!وقتی دو ماهش بود مجبورم کردن بذارمش و برگردم سرکار!!!حالم خیلی بد بود خیلی زیاد. ولی اطمینانی که مامان و بابا و مهدی بهم دادن باعث شد ادامه راهم رو انتخاب کنم. اوایل خیلی سخت گذشت، هیچ وقت فراموش نمیکنم روزهایی رو که نویانه شیر مادری، گرسنگی رو به شیشه ترجیح میداد!!!چقدر مامان سختی کشید تا کشف کرد تو خواب میشه بهش شیشه داد!!!سخت بود ولی گذشت و امروز خوشحال ترینم، نه چون برگشتم سرکارم، چون فکر میکنم که چقدر خدا دوستم داشته که همچین پدر و مادری به من، و ماجون دجونی به نویان بخشیده.

پدر و مادر عزیزتر از جانم، باشید و تا همیشه با طراوت وجودتون به ما زندگی ببخشید. دوستون دارم...

"یه روز بهاری، وقتی من و مهدی سرکاریم، نفس جان، با ماجون دجونش میره کوهنوردی و کاملا رضایت رو تو چشماش میشه دید..."

1397/02/22 کوه طاقبستان"

دیگه کاملا حس میکنم پسرم چقدر بزرگ شده و همه چی رو خیلی خوب متوجه میشه. وقتی دستشو گردنم میندازه و بوسم میکنه، وقتی میگه "من خیلی دوست دارم"، وقتی حرفی میزنه که میدونه من بدم میاد و موزیانه میخنده و میفهمم دستم انداخته!!!

پنجشنبه شب جشن تولد سعید(شوهر خواهرم) بود و نویان و سعید عین هم لباس پوشیدن و کلی عکس ست با ژست های ست گرفتن. عالییییی بود. سعید جان امید که صد و بیست سال شاد و سلامت باشی...

شنبه ها صبح زود مهدی باید بره کنگاور(دانشگاهی که هیات علمیه) و منم که باید 7:30 اداره باشم.جمعه شبا میریم خونه مامان که صبح شنبه نویان رو از خواب بیدار نکنیم.خلاصه اینکه وقتی صبحا بیدار میشد و میدید من و مهدی نیستیم گریه میکرد و میگفت خداحافظی نکردم! تصمیم گرفتیم شب باهاش خداحافظی کنیم. مامان بهش میگفت نویان صبح بیدار شدی گریه نکنیاااا،موزیانه میخندید و میگفت"کنممممم" ولی همون شد، وقتی شب قبلش مامانم میگه صبح گریه نکنی همچنان جواب میده گریه کنم ولی صبح با روی گشاده بیدار میشه و گریه نمیکنه.

پسری مداااام میخواد برا آدم آمپول بزنه!!قبل ازینکه بزنه هم میگه "چیز بدی نیست یکم درد داره ولی به جاش خوب میشی" خخخخخ

عاشق توپ و ماشینه. هرچی براش بخری بازم کمشه. اکثر جایزه هایی که با پر شدن جدول ستاره هاش میگیره به توپ و ماشین ختم میشه.

"کارن" پسرخاله شو خیلیییی دوست داره و همش دلش میخواد بغلش کنه و دست بندازه گردنش.

جا داره تشکر کنم از حوا عزیزم بابت راهنمایی مفیدش در مورد آپلود عکس ها. ممنون گلم

طبیعت ناب شهرم(واقعا اردی بهشت)


(سراب یاوری کرمانشاه)

چهارشنبه 12 اردیبهشت 97 رسید و بالاخره هوا آفتابی شد.جشن نیمه شعبان و تعطیلی

و ما زدیم به دل طبیعت و عجب طبیعتی، بهشتتتت

جای دوستان خالی

به سمت پاوه حرکت کردیم و اولین ایستگاه سراب یاوری بود.

 زیبا زیبا

ولی پر از سگ بود!!!که خودشونو بهمون میچسبوندن. مام هیچ خوراکی ای نداشتیم بهشون بدیم ولی تو ذهنمون موند و برگشتنی کلی نون براشون ریختیم.


(سراب روانسر)

مقصد بعدی روانسر و سراب زیباش بود. نویان شیرش رو خورده بود و بابا جونش جایزه یه ماشین خاکبرداری براش خرید و نویان حسابی اونجا باهاش بازی کرد. از سرازیری ولش میکرد و ماشین سرعت میگرفت و پایین میومد.کلا اونروز سه تا جایزه گرفت. عمو سعید هم چون بهش سلام داده بود براش بادکنک فویلی ماه و ستاره خرید. مادر جونش هم یه فرفره بهش کادو داد. خلاصه اینکه به زور راضی شد دوباره سوار ماشین شه تا به سمت مقصد بعدی حرکت کنیم.



مقصد بعدی پاوه بود. جاده واقعا زیبا و دیدنی بود. 


(اطراف غار قوری قلعه)

برای نهار یه کبابی نزدیک قوری قلعه نگه داشتیم. کبابش عالی بود و طبیعتش عالی تر. 

 ما قبلا غار رو دیدیم ولی به کسایی که ندیدن توصیه میکنم برن ببینن.


(جاده پاوه)

از زیبایی مسیر هرچی بگم کم گفتم. شبنم و سعید قبلا با همکاراشون جایی رفته بودن که کلی لاله واژگون دراومده بود. مقصد بعدی مون اونجا بود ولی پیداش نکردیم به جاش کلی طبیعت بکر و بینظیر دیگه دیدیم.


(جاده پاوه)

تو راه برگشت یه نون مخصوص به نام "کلانه" با دوغ محلی خوردیم که با یه سبزی مخصوص به نام"پیچک" رو "ساج" پخته میشه. پیچک یه سبزی محلی و مثل سیر و پیاز بد بوه. خیلیا دوسش ندارن ولی من عاشقشم. جالب اینکه نویان خیلیییی دوسش داشت و یه کلانه خورد قربونش بشم من.کلا ذائقه خورد و خوراکش بیشتر شبیه منه. عاشق آلوچه هم هست


(جاده پاوه)

روزی فوق‌العاده ساختیم. یه کرمانشاه گردی عالی. وقتی به خونه رسیدیم شب شده بود. نویان هم که ظهر نخوابیده بود از 8 شب غش کرد تا صبح. اگه تا حالا کرمانشاه نیومدین حتما یه سال اردیبهشت بیاین. اگه هوا بارونی نباشه شانس اینو دارین که بهشت رو ببینین...


(جاده پاوه)

بارش های بهاری امسال فوق‌العاده بوده و تقریبا هر روز میباره. پنجشنبه هوا به شدت بارونی بود. جمعه آسمون صاف شد و راهی باغ بابا شدیم. اونجا هم حسابی بهشتی شده بود، غرق گل. عکس پایین یه تیکه کوچیک ازین بهشته.

راستی ببخشید نمیرسم بهتون سر بزنم. واقعا با کمبود وقت مواجهم. دو ماهی هست برای آیلتس کلاس زبان میرم و به شدت درگیرم. ممنون که لطف میکنید و بهم سر میزنید. برقرار باشید.. 



بعد نوشت: جالب شد!!!! آن گونه که از شواهد و قراین امر پیداست، زین پس گذاشتن عکس طبیعت (آن هم عکس هایی که خودت گرفته ای) مصادیق مجرمانه تلقی شده و حذف خواهد شد!!!!

بیشتر برام خنده داره تا ناراحت کننده!!!!