قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

روزهای پر شتاب


به چشم برهم زدنی روزگار میره و میره و پسر کوچولوی من با شتابی غیر قابل وصف داره بزرگ میشه. خدا میدونه که چقدر دلم میخواد این روزها تا همیشه تو ذهنم بمونه و چقدر تلاش میکنم که با تموم وجودم ازش لذت ببرم. ولی چه میشه کرد! آدمیزاده دیگه!!! منم گاهی خسته میشم، گاهی سر پسرم داد میزنم!!! همیشه هم دچار عذاب وجدان میشم کاش آدم صبورتری بودم!

عکس بالا مربوط به تولد عمو سعیده که اردیبهشت ماه 1396 تو باغ پدرجون براش جشن گرفتیم و کلی خوش گذشت. نویانی هم حسابی کیک رو انگشتی کرد!!!




اردیبهشت زیبا، زیباتر از همیشه به باغ ما قدم گذاشت و گل های نازش سوژه عکس های ما شد.

روزا هوا حسابی گرم شده.  اگه سرسره گرم باشه،  نویان سوار نمیشه و میگه "دااا " یعنی داغ!!! 

مامان هم تعریف میکرد،  یه روز که پارک بودن،  آفتاب بوده،  نویان دست بالای سرش گذاشته و گفته "داااا "



فقط خدا میدونه که این گل پسر چقدر شیرین و خوردنی شده. حرف زدن هاش دیوونت میکنه. وقتی میخواد ددر بره، da da da da کنان سرش رو به نشونه تایید و اینکه نه نباید بیاری بالا و پایین میبره و جوری نگاهت میکنه که نتونی نه بگی وروجک!!!


لباس عکس پایین، اولین لباسیه که من و بابا مهدی، بعد از اینکه فهمیدیم نی نی نازمون پسره براش خریدیم! تازه اندازش شده خخخخخخ


بابا مهدی برای نویانی یه فرغون خریده. پسری هم کل وسایل رو تو فرغونش بار میزنه و خالی میکنه. خلاصه دیدنیه. یه ماشین 206 پلیس هم براش خریده که نویان بهش میگه " ما دیدید" یعنی ماشین سعید

عاشق ماشین و چرخه این بچه. اصلا تو خونشه

دیروز 5 اردیبهشت 1396 برنج و قاشق دستش دادم و رو صندلی غذا نشوندم تا خودش بخوره. خیلی تلاش کرد،  کم و بیش هم موفق بود.  ولی نه در حدی که سیر شه.  خودم سیرش کردم.  کلی هم برنج ریخت و کار برام گرفت!!! البته فدای سرش




یه مدتیه کلاس های مهدی تموم شده. صبح ها نویان تو صندلی ماشینش میشینه و با بابا جونش منو میرسونن اداره و از اون طرف میرن پارک. جالب اینکه تا به میدون نزدیک اداره میرسیم، اخم هاش تو هم میره!!! میدونه من باید برم! گاهی هم گریه میکنه! چه میشه کرد! به بهونه پیدا کردن ماشین پدر جون و عمو سعید و بابا حواسش پرت میشه که من برم اداره. تموم 206 های شهر، ماشین عمو سعید، همه X60 ها ماشین پدرجون و تمام L90 ها ماشین بابا هستن!!!!




جونم براتون بگه که نویان خیلی وقته که از شیر شب گرفته شده. خوابش هم خیلی بهتر شده. خیلی کم ممکنه ساعت 2 یا 3 یه بار بیدار شه، بغلش کنم، راه ببرم و بخوابه.گاهی هم میگه آب بهم بده.  معمولا از 11:30 شب تا 6:30 - 7 صبح یه سره میخوابه. یه بار که نیمه شب بیدار شده بود، ظاهرا من خیلی گیج خواب بودم و میخواستم بهش شی شیری مادر بدم! بچم شروع کرد به غر زدن و نخورد!!! آب میخواست!!! بردم بهش آب دادم و خوابید!!! اینجور پسر فهمیده ای دارم من!!! وقتی مامان هم یادش میره که شبا شی شیری لالا کرده، پسری یادشه خخخخخ



عکس بالا از مجموعه استیکر های نرم افزار میموجی هستش که با چهره نویان ساخته شده. جالبه من که خیلی خوشم اومد ازش.



نویان گلی جدیدا میز تلویزیون رو به پارکینگ اختصاصی ماشن هاش تغییر کاربری داده!!!! قشنگ هم به صف و مرتب پارکشون میکنه.
یه کتاب حیوانات محبوبه جون (دوست صمیمی من و دخترخاله مهدی) برای نویان خریده که توش حیوونا رو معرفی میکنه. پسرم عاشق میمون شده و میگه "meimooo" میگم میمون چی میخوره؟!  میگه "موووو " یعنی موززز. 
عمو و عمه هم کلماتی اند که جدیدا یاد گرفته.  البته عمو رو بیشتر دوست داره.  برای عمه گفتن ما بهش میگیم "اااا " نویان بقیش رو میگه "مههه "
یه کار جدید بامزه دیگه هم یاد گرفته.  وقتی میخواد بگه فلان چیز رو بده بخورم،  با انگشت به تو دهنش اشاره میکنه و میگه " آ... آ"
به جای سلام هم میگه " ملام " خخخخ 
یه کلمه بامزه دیگه هم که میگه "  ebaba ebaba" است یعنی ای بابا ای بابا خخخخ 
ای وای هم یاد گرفته وروجکککک.... 



مامان و بابا از 31 اردیبهشت 1396 مشغول تعمیرات خونشون شدن و افتخار میزبانیشون نصیبمون شده. باید نویان رو ببینین که چقدر خوشحالهههه!!!! وقتی مامان مشغول جمع کردن وسایل خونشون بود، پسری جشن گرفته بود!!! یه لحظه هم که غافل میشدی، روی پله بود
شب اول نویان ساعت 11:30 خوابید و مامان اینا 12:30 اومدن. صبح که نویان بیدار شد و اومد آب بخوره، تبلت بابا رو به شارژ دید. با اشاره به تبلت گفت: " دجون" منم تایید کردم که آره ماله پدرجونه. در اتاق خواب که باز شد و دید مامان بابا خونه ما هستن، چنان ذوقی کرد که بیا و ببین!!! میدوید و شادی میکرد. حتی با بابا مهدی نیومد که مامان رو برسونه اداره!!!! شب ها هم به سختی راضی به خوابیدن میشه!!! انگار میترسه بخوابه و پدر جون مادرجون برن!!!!
حالا من همش فکر میکنم، بعد تعمیرات ما چه ماجراهایی خواهیم داشتتتتتتتتتت!!!!
عکس های زیر مربوط به حیاط اردی بهشتی اداره ماستتتتت. واقعا زیباست.



دیشب 5 خرداد 1396، آقا نویان رو بالشتش کنار پدرجون سر گذاشت و خوابید!!!! فکر کنم اولین باری بود که خودش دراز میکشید و میخوابید. قربونت برم عزیزدل مامان
عاشق وسایل نقلیه است!!!  یه کتاب داره که اینا رو معرفی میکنه.  همه رو میشناسه و با دست نشون میده!  جالب اینکه اون کتاب مخصوص باباست و فقط اون باید بخونتش!!! 
"ما بابا " یعنی هواپیما بالاست!!! 
بابا و بالا و بادکنک،  از نظر نویان،  همگی بابا هستن!!! ماشین و هواپیما و ماه هم همگی "ما " بسته به موقعیت ترجمه میشن خخخ 
قبلا فکر میکردم این مادرا چه طوری حرف های بچه هاشونو میفهمن؟! جدیدا دقت کردم که اکثر حرف های نویان رو فقط من میفهمم خخخ   



یه شب هم آقا نویان یه سکته نصفه و نیمه دچار مامانش کرد. ساعت حدودای 10 شب بود که مامان و بابا اومدن خونه ما. نویان هم که مادرجون رو روسری به سر دیده بود، گیر داد که بریم ددر!!! فوتبال جام باشگاه های آسیا استقلال و العین امارات هم بود و همگی گرم فوتبال دیدن بودیم. مامان گفت با کالسکه میبره یه دورش میده و میاد. این یه دور زدن همان و تا ساعت 11:15 خبری ازشون نبودن همان!!!! آخرای بازی رو که من اصلا ندیدم!!! دلشوره دست از سرم برنمیداشت!!! مدام پشت پنجره، چشم به راه بودم. مامان هم کیف و موبایلش رو با خودش نبرده بود!!! ساعت 11:15 بود که مهدی با ماشین رفت دنبالشون و بالاخره تو پارک پیداشون کرد!!!! آقا نویان رضایت نمیداده بیاد خونه!!! البته مامان گفت دیگه داشتیم میومدیم که مهدی با ماشین رسیده!!!



نویانی بالاخره حاضر شد بستنی رو امتحان کنه!!!  گرچه از سرماش میترسه و فقط نوک زبون میزنه، ولی من به همونم راضیم.  چایی خور هم شده. مخصوصا چایی نبات و  چای  عسل و نمیدونم چرا خارجکی میگه! به چایی میگه "تی " خخخ 
هندونه و طالبی هم که عشقشههه همون جا تو میوه فروشی میگه باز کن بخورم!!!  بعد بهش میگیم به مامان کمک کن تا ببریم خونه.  طالبی کوچیک رو بغل میکنه و میاره.  پسرم حسابی کاریه!  بهش میگیم فلان چیز رو بیار معمولا میاره.  البته اگه پرتش نده برات و سالم به دستت برسه
البته کلی مهدی داره روش کار میکنه که چیزی رو پرت نکنه.  گاهی هم جواب میده ولی معمولا یادش میره!!! 
پسری قهر کردن هم یاد گرفته!!!  وقتی اوضاع بر وفق مرادش نیست یا مثلا من یا مهدی بهش اخم کردیم،  بدو بدو با بغض و گریه میره یه گوشه و پشت به ما میکنه!!!  ما هم بغلش میکنیم بدون اینکه به خواستش تن بدیم و پسری هم معمولا خودش رو به اون راه میزنه و فراموش میکنه!!! 
عاشق آهنگ دیوار به دیوار و خندوانه و دورهمیه و به قول خودش باهاش "نانای " میکنه.  دست منم میگیره و بلندم میکنه که پایش باشم.  این دوتا آهنگو اینقدر دوست داره که همه دانلود کرده و تو گوشی هاشون دارن خخخخ 



این آلوچه های خوشگل و خوشمزه، اولین محصولات رسیده باغ هستن. و چه لذتی داره چیدن از درخت و خوردن.
نویانی هم که توت خور قهاری شده،  تا میریم باغ میگه "توت " مامان هم براش میچینه و به سه سوت میخوره.  یه روز که اینقدر خورده بود،  همش نگران بودیم دل درد بگیره. 



دوباره ماه رمضون رسید و من امسال هم بی نصیبم.  خیلی دلم تنگه سحر و افطارشه.  تو اداره هم با اینکه همه میدونن من شیر میدم،  ولی روم نمیشه چیزی بخورم،  مگه کسی تو اتاق نباشه.  
سر سفره های سحر و افطار ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارین.  یه دنیا ممنون 

بهترین شنبه خدا




 امروز ایرانیا،  زیباترین شنبه خدا رو خلق کردن. تبریککککک، زنده باد ایران،  زنده باد ایرانی.
حس امروزم خیلی عجیب بود! هزار بار اشک شوق نگاهم رو تار کرد.
آقای روحانی امروز بار سنگینی روی دوش شماست .  لطفاً لطفاً لطفاً این مردم رو فراموش نکنید،باشد که سربلند باشیم...

امید

تو امروز 20 ماهه میشوی و من امروز بیشتر از همیشه نگران آینده تو و نسل تو هستم. اینکه فردا تقدیر برایتان چگونه رقم خواهد خورد، نمیدانم! تنها آرزویم این است که تو بهتر زندگی کنی. پسرک زیبای من، فردا و فرداها خواهند آمد، بی آنکه از آن ها تقاضا کرده باشی، پس تا میتوانی زندگی کن و شاد باش و بخند. نگذار ناملایمتی روزگار، ناامیدت کند. چنان که ما با کوهی از ناملایمتی ها هنوز به فردا امیدواریم.


امید به فردایی بهتر




همراه شو عزیز،  همراه شو عزیز،  تنها نمان به درد،  کین درد مشترک،  هرگز جدا جدا،  درمان نمیشود.... 


بهشتی تر از اردی بهشت


(نمک آبرود)
برنامه شمال رفتن عید که کنسل شد،  همش به فکر این بودم موقعیتی جور شه، که مامان اینا بتونن شمال برن.  مدام عذاب وجدان اینو دارم که نگهداری نویان،  مخل زندگی مامان و بابا بشه. قبل نویان مامان بابا، یک ماه یک ماه شمال میرفتن.  این بود که از مرخصی های جمع شده استفاده کردم و برنامه سفر چیدم.


(این هم پسر شاخ نبات مامان و حیاط ویلای پدرجونش)


(نمک آبرود)
سه شنبه 5 اردیبهشت 1396 اولین سفرنامه سال جدید کلیک خورد. مامان و بابا راهی شمال شدن و ما برای اینکه هم دیداری تازه کرده باشیم و هم راه رو کوتاه تر کنیم،  سه شنبه شب رفتیم همدان و صبح روز چهارشنبه 6 اردیبهشت 1396، به سمت شمال حرکت کردیم.  


(نمک آبرود)
تو مسیر کرمانشاه به همدان،  نویانی خیلی اذیت کرد!  تا حدی که گفتم اگه اینجوری باشه بیخیال سفر بشم!  تو صندلیش نمیموند و جلو هم که میومد،  بغلم نمینشست و میخواست سرپا وایسه!  خطرناک بود و من حسابی کلافه شده بودم!  خونه عمه شهناز هم خیلی خیلی شیطون شده بود!  نویان آروم مامان،  مدام جیغ میکشید و اسباب بازی های باران کوچولو رو تصاحب کرده بود!  شب هم تا دیروقت رضایت به خوابیدن نمیداد!  تا جایی که من دیگه بریدم و خوابم برد.  رفته بود کنار بابا جونش دراز کشیده بود و مهدی چند بار پشتش زده بود و خوابش برده بود!  


(سورتمه نمک آبرود)
تو مسیر همدان به شمال،  منم رفتم عقب و پیش پسری نشستم و خدا رو شکر خیلی خیلی خیلی پسر خوبی بود.  کلی از مسیر رو که خواب بود،  بقیه راه هم، با هم کتاب خوندیم و بازی کردیم تا رسیدیم. وای که چقدر طبیعت مسیر فوق العاده و بهشتی بود.  ماه بهشتی زمین، همه جا رو سبز و زیبا کرده بود.چند روز اول، شمال بارون شدیدی میبارید و هوا سرد بود ولی چیزی از لطفش کم نمیکرد. 


(جواهرده رامسر)
پنجشنبه رفتیم متل قو،  پیش خونواده دوست داشتنی داییم و کلی نویان با اسباب بازی های پویان (پسر5 ساله پسرداییم)  بازی کرد. خدایی پویان هم خیلی آقایی کرد   و رفتار خیلی خوبی با نویان داشت. ماشین شارژی پویان رو نوبت نوبتی سوار میشدن و جالب اینکه چقدر نویان خوب معنی " الان نوبت پویانه " رو میفهمید و سریع پیاده میشد! 


(جواهرده رامسر)
جمعه با داییم رفتیم نمک آبرود و سورتمه سوار شدیم.  عالیییی بود.  البته من قبل سوار شدن ترسیدم و ترجیح دادم با مهدی تو یه سورتمه بشینیم که به شدت بعدش پشیمون شدم.  چون نه تنها ترس نداشت، بلکه سورتمه یه نفره که کنترلش هم با خودت باشه، خیلی هیجان انگیزتر بود. نویان و مهدی هم ماشین مسابقه سوار شدن و آفرین به دست فرمون بابا مهدی که اصلا تصادف نکرد. پسردایی مامانم رو هم تو متل قو دیدیم و یه دفتر نقاشی و مدادرنگی هم ازش کادو گرفتیم. دستش درد نکنه.


(جواهرده رامسر)
شنبه رفتیم جواهرده رامسر و از طبیعت بکرش لذت بردیم. قرار بود نهار بریم رستوران خاورخانوم که یه اشتباه کوچولو کردیم به جای سرولات، رفتیم جواهرده!!! خخخخ 
نزدیک یک ساعت هم رفتیم بالا،  ولی به رستوران خاورخانوم نرسیدیم.  بعد تو نت چک کردم دیدم بعلهههه کلا اشتباه اومدیم!!!  تقصیرش هم گردن سینا با این آدرس دادنش 


(ساحل چابکسر)
یکشنبه رفتیم دریااااا.  مثل همیشه لبریز از احساسات ناب عاشقانه.  نویان هم حسابییی بازی کرد و از دریا و شن هاش لذت برد. 


( ساحل چابکسر)
روی شن ها نقاشی میکشید و از خلق آثارش لذت میبرد. بعد هم که آب رو کشف کرد و ...



(ساحل چابکسر)
دو تا به قول نویان "هاپو" دوست داشتنی هم اومده بودن لب دریا هواخوری و پسری کلی باهاشون بازی کرد. جالبه بدونین که ما از هاپوها ترسیدیم، ولی نویان نترسید!!!


(ساحل چابکسر)
جونم براتون بگه که نویانی به صورت کاملا خودجوش شمردن رو یاد گرفته! چند وقت پیش تو آسانسور بودیم و داشتیم بالا رفتن طبقات رو با مهدی میشمردیم. همین که گفتیم ییییییک، جواب داد: دو
-دو؟
-سه
جز هفت و هشت، تا ده بقیه رو شمرد! کلی متعجب شدیم و از مامان پرس و جو کردیم. اونم تعجب کرد و گفت باهاش تمرین نکردم،  فقط وقتی پله ها رو بالا پایین میریم براش میشمرم. قطعا از اونجا یاد گرفته! قربونت برم من پسرک زرنگ مامان.
خلاصه اینکه پسری عاشقه عدد 9 و 10 شده. جدیدا از همون اول که میگیم یک، جواب میده " نووووه"
در جواب همه عددا 9 رو تکرار میکنه تا ما بگیم 9. بعدش سریع میگه " دهههههه"
عاشقتم به خدا عشقمممم.
شب هم رفتیم ساحل و نویانی با وسایل ورزشی بازی کرد.ما هم یه تکونی به خودمون دادیم. خخخخ


(سرولات)
دوشنبه راهی سرولات شدیم. هوا فوق العاده بود و ما از دیدن بهشتی زمینی سیر نمیشدیم. آبش حسابی سرد بود. من و مهدی و نویان پاهامونو تو آب میذاشتیم و میخندیدیم. خنده های نویان خود زندگی بود برامون و ما سردی آب رو به هوای گرمی نفس های نویان تحمل میکردیم تا باز هم شاهد گل خنده هاش باشیم.


(سرولات)
آبشار و جنگل و ... ممنون خدای من. ممنون که این همه زیبایی رو در کنار هم آفریدی و ممنون که من اینقدر توانایی دارم تا از بهترین هات، لذت ببرم.



این گل رو ببینین. خیلی جالبه نههههه؟!!!


(سرولات)
و چقدر لبخند های تو زیباست. صدای خنده هات بهترین نواییه که هستی به گوشم رسونده. بخند تا همیشه بخند و منو مست نگاه های شادت کن.


(سرولات)
حالا براتون بگم از دسته گل آقا نویانی! دوشنبه ظهر از سرولات برگشتیم و جاتون خالی تو حیاط ویلا مشغول درست کردن غذا بودیم. نویانو باباش هم تو ماشین پدرجون، داشتن بازی میکردن. نویانی یاد گرفته که سوییچ بندازه و ماشین رو روشن کنه! اصلا نمیدونیم چی کار کرده بود، که سوییچ ماشین بابا کج شده بود! و تلاش بابا برای درست کردنش بی فایده بود و سوییچ شکست!!!! فقط شانس بزرگمون این بود که ماشین تو ویلا بود و شبنم کرمانشاه! سوییچ یدکی رو برد اتوبوسرانی و چهارشنبه به دست بابا رسید! نمیدونستیم به این دسته گل پسری بخندیم یا از دستش گریه کنیم!


(سرولات)


(سرولات)
شب هم رفتیم رامسر، یه گشتی زدیم. هتل قدیم هم رفتیم. راستش دلم برای دیدن زندگی شهرنشینی و مردم تنگ شده بود! خیابون ها و مردم رو که دیدم روحیم کلی تغییر کرد و خوشحال شدم . فکر میکردم خیلی طبیعت دوستم ولی ظاهرا خیلی هم نیستم!!!!


(هتل قدیم رامسر)


(ساحل چابکسر)
سه شنبه نهار رو برداشتیم و رفتیم ساحل. مه شدیدی بود و دریا رو محو کرده بود. سکوت دریا و اون مه! راستش رو بخواین یه کمی ترسناک شده بود. ولی نویان که مه و ... براش مهم نبود حسابی شن بازی و آب بازی و هاپو بازی کرد!!!!


(ساحل چابکسر)
جالب بود که دوباره همون دوتا سگ مهربون با صاحبشون اومده بودن لب ساحل.مادرو توله بودن و حسابی شیطون و بازیگوش. صاحبشون هم آدم مهربونی بود و وقتی میدید نویان دوستشون داره نگهشون میداشت تا با نویان بازی کنن.


(ساحل چابکسر)
سه شنبه شب خونه دخترعمو فاطی (دخترعمو مامان) دعوت بودیم. تو ماشین خیلی سعی کردیم نویان نخوابه که ببریمش حموم، ولی درست دم در ویلا چشماش بسته شد! منم گفتم خب پس قسمت نبوده!  همین که ماشین خاموش شد، جوجه بیدار شد و گریهههه!!!  اصلا هم آروم نمیشد!  خلاصه با وعده آب بازی آرومش کردم و با باباش رفت حموم.  ولی گیج خواب بود و مدام تو حموم بهونه میگرفت و گریه میکرد.  تا اومد بیرون،  لباس پوشید و راحت،  مثل فرشته ها خوابید.  دردت به جون مامان قشنگ ترینم. 



سه شنبه شام هم خونه دختر عمو فاطی مهربون کلی خوش گذشت و آقا نویان هم یه به قول خودش "بو " یعنی توپ و یه ببعی موزیکال از دختر عمو جون کادو گرفت.



چهارشنبه هم که عملا روز آخر سفر ما بود،  مهمون خاله مهربون من "خاله خدیج " بودیم.  قرار بود فقط نهار بمونیم، ولی به اصرار خاله و شوهر خاله مهربون، شام هم لنگرود موندیم.  از اونجایی که صبح باید به سمت کرمانشاه برمیگشتیم،  بعد از ظهر رفتیم ویلا و ساکمونو جمع کردیم.  یه سر به ساحل زیبای اوشیان زدیم و با دریا خداحافظی کردیم و رفتیم لنگرود،  خونه خاله. شب خیلی خوبی بود،  خونواده دوست خاله هم اومدن و کلی دور هم خندیدیم و خوش گذشت. تراس خونه خاله پر از گل و عطر خوش زندگی بود.  عاشقش شدم. رفتم گلدون خریدم و کلی قلمه از خاله جون گرفتم.  خدا کنه بگیرن. 
شب هم لنگرود خوابیدیم و صبح از لنگرود به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. 


(باغ چایی،  منظره فوق العاده تراس ویلا بابا) 


(ساحل زیبای اوشیان، خداحافظی با دریا) 



ساعت 9 صبح پنجشنبه 14 اردیبهشت 1396، به سمت کرمانشاه حرکت کردیم.  چقدر این یک هفته زود و البته خوش گذشت. 


(منجیل) 
نویان کوچولو ما عاشق کتاب خوندن شده.  قبلا رو تاب که مینشست براش کتاب میخوندم ولی جدیدا میاد سرشو رو بالشت من میذاره و کنارم دراز میکشه، آرومه آرومه،  و با دقت به شعر داستانا گوش میده و با اشتیاق عکس های کتابا رو دنبال میکنه.  گاهی اوقات اینقدر ازم میخواد براش بخونم که سرم درد میگیره و چشمام مست خواب میشه! 
کلی کتاب داستان شعری داره که زن عمو هنگامه جونش بهش هدیه داده،  ماله بچگی های متین بوده.  مجموعه های نی نی کوچولو و حسنی و... 



تو جاده قزوین به سمت همدان با مزرعه های کلزا، روبرو شدیم و تو این بهشت قشنگ، کلی عکس قشنگ مادر و پسری گرفتیم. 



ساعت 5 بعدازظهر به کرمانشاه،  شهر دوست داشتنیمون رسیدیم.  وای که وقتی اولین میدون شهر رو دیدم،  فهمیدم که چقدر دلتنگش شده بودم! اردیبهشت،  شهر زیبای ما رو هم چون بهشت کرده بود و عطر خوش اقاقیای جوان، نفس کشیدن رو لذت بخش میکرد. 
برخلاف شهر ما که قدم به قدم،  پارک و وسیله بازی برای بچه ها هست،  شمال انگار قحطی وسیله بازی اومده بود!  فقط یه پارک قراضه تو چابکسر پیدا کردیم که البته پسری به همونم قانع بود!
وارد کرمانشاه که شدیم،  با دیدن وسایل بازی،  نویان گفت "پااا " یعنی پارک و چقدر یک پدر باید عاشق بچش باشه، که بعد از 9-8 ساعت رانندگی و خستگی،  پسری رو با آوردن فقط اسم پارک (بی هیچ بهونه گیری ای از جانب نویان)  ببره پارک و از بازی با جوجه نازش مست لذت بشه! 
این سفرنامه هم تو خاطراتمون ثبت شد.  امید که روز های ما، سرشار از بهترین خاطره ها باشه...