قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

اعجاز بهار




ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی




این طبیعت بی نظیر مربوط به چالابه کرمانشاهه.پنجشنبه 17 فروردین 1396.  الحق که بهشتی نابه. 



این اولین کوهنوردی نویان مامانه.  از انصاف نگذریم به عنوان پسر 18 ماهه خیلی خوب بود نزدیک به دو کیلو و هشتاد متر پیاده روی داشتیم که البته بیشتر بغل بابا و پدر جونش بود ولی خودش هم کلی راه رفت.البته مسیر سنگلاخی بود و تا سرعت میگرفت زمین میخورد و ما ترجیح میدادیم بغلش کنیم. قربون پسر ورزشکارم برم من... 



عمر این آبشار خیلی کوتاهه. چون از آب شدن برف های کوه پرآو ایجاد میشه و چیزی به تموم شدن برف ها نمونده.  ولی واقعا طبیعت بکر و بی نظیری رو رقم زده. تازه این منطقه رو باید اردیبهشت ماه دید که غرق گل های وحشی رنگارنگ میشه.  ایشالا که عمری باشه و بریم و ببینیم و لذت ببریم.



صدای آبشار،  نوای پرنده ها،  اکسیژن ناب و زیبایی مسخ کننده بهار،  جونی دوباره به آدم میبخشه.  
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار... 



نویان کوچولوی من جدیدا یه کار جالبی یاد گرفته. وقتی بهش میگی ذوق کن یه صدای ذوق کردن قشنگی از ته گلوش در میاره "هههههوووووووو" و میخنده. وقتی هم منظورش رو متوجه میشیم کلی خوشحال میشه و همین مدلی ذوق میکنه. عشق منه این جوجه.



و اما حسابی از خودم شاکیم که اونطوری که باید از این طبیعت لذت نبردم! پنجشنبه شب 17 فروردین 1396 ندا (خواهرزاده مهدی) برای باران کوچولو جشن تولد یکسالگی گرفته بود و همهگی دعوت بودیم. یه جشن تولد مفصل و باحال. تالار گرفته بود و ارکستر و ...
تولد همدان بود. منم اول دیدم با بچه کوچیک سخته و بیشتر از اینکه بهم خوش بگذره باید بدوم دنبال بچه و ... ولی وقتی بیشتر بهش فکر کردم دیدم مگه در سال چندتا جشن اینجوری آدم دعوت میشه؟! بعد هم بچه نیاز داره تجربه کنه و یاد بگیره تا نرمال بار بیاد.  اگرم خوابش بگیره و ... من میبرمش تو ماشین و کنارش میمونم. هرچی بیشتر بهش فکر کردم، تمایلم برای رفتن بیشتر شد. شبنم اینا و مامان اینام همه آماده بودن و گفتن اگه ما بریم میان. ولی مهدی خیلی موافق نبود. میگفت همش باید تو جاده باشیم( تولد همدان بود). اونجام سروصدا زیاده و گوش نویان اذیت میشه! ساعت خوابش هم میگذره و ...
منم دیدم مهدی زیاد راغب نیست تصمیم نهایی رو به خودش واگذار کردم. ولی به نظرم حساسیت مهدی روی نویان یه شکل وسواس گونه به خودش گرفته و از نظر من غیرطبیعیه! مدام نگرانی نویان رو داره و به نظر من مثل بقیه پدرا نیست! آی فلان نشه! آی بهمان نشه! خیلی هم تا حالا سعی کردم تغییرش بدم و خیلی هم بهتر شده ولی باز هم یه مقاومت اولیه داره! خیلی وقت ها فکر میکنم بهتره در این خصوص با یه روانشناس صحبت کنه تا شاید این نکته بینی و حساسیت هاش در خصوص بچش کمتر شه و خودش هم کمتر در این مورد اذیت بشه. جالبه بگم که این جنبه اخلاقی مهدی بعد از دنیا اومدن نویان به وجود اومد. مهدی آدم پیگیر و دقیق و خستگی ناپذیریه و من ستایشش میکنم. ولی اینقدر نگران بچه بودن،(چه نگران حال و چه نگران آینده!) نه برای خود بچه خوبه و نه برای من و مهدی!
خلاصه اینکه مهدی تصمیم نهایی رو نگرفت و ما هم باید خبر میدادیم. بالاخره 6 نفر بودیم. به خاطر ناراضی بودن مهدی برنامه رو کنسل کردم.جالب این بود که بعدش میگفت من که حرفی نزدم تو کنسل کردی! من فقط گفتم راضی نیستم! خودش هم خوب میدونه من آدمی نیستم که نظرش برام اهمیت نداشته باشه.دلم گرفته بود. از نظر مهدی نویان و خودش اولویت های آخر من بودن!!! و این حرف منو خیلی آزار میداد!!!! من هرکاری میکنم به خاطر اون هاست. نمیدونم این حرف نظر واقعیش بود یا همین جوری گفت که مثلا دست رو نقطه ضعفم گذاشته باشه! در هر حال این حرف خیلی خیلی داغونم کرد.



آخه چرا باید همچین باوری براش شکل بگیره! مگه من جز برای آسایش و راحتی و شاد بودن زندگیم قدمی برمیدارم؟! خلاصه همین حرف کافی بود تا حسابی داغونم کنه و دو روزی طول کشید تا از لاک خودم بیرون بیام. دلخور بودم. دلم گرفته بود و هرچی نگاه به زندگی و رفتارم میکردم توجیهی برای این حرف پیدا نمیکردم. عادت به قهر و لجبازی هم اصلا ندارم. پنجشنبه و جمعم به کسلی گذشت. همش توخودم بودم و حوصله حرف زدن و خندیدن رو نداشتم.حتی با این حال هم دلم میخواست مهدی و نویان برن تفریح و لذت ببرن و رفتم. جمعه ظهر با مهدی حرف زدم و کمی دلم آروم شد. گرچه هنوز هم اون جمله مثل یه پتک سنگین تو سرم کوبیده میشه و آزارم میده ولی خیلی پشیمونم که این دلخوری باعث شد مثل همیشه نتونم از این بهشت زمینی خدا نهایت لذت رو ببرم و  اینقدر آزارم داد!!!!



قربون انگشت های کوچولوت بشم من که عاشق آب بازیه، حتی آب یخ کوه!!!!



قربون قدرتت خدا برم که اینقدر شگرف طبیعت رو نقاشی کردی.خدایا شکرت. شکرت که بهترین ها رو تو مسیر زندگیم قرار دادی و بهم یاد دادی از داشته های زندگیم نهایت لذت رو ببرم. شکرت که الان عذاب وجدان دارم که تو این بهشتت مثل همیشه شاد نبودم، با اشتیاق ندویدم و بلند بلند نخندیدم. شکرت که شادی و لبخند رو آفریدی و به آدم ها قدرت حرف زدن و فراموش کردن رو دادی. شکرت برای همه داده ها و نداده هات...



نویانی عجیب غریب عاشق پدرجونشه و "دجون دجون" از دهنش نمیوفته!!! هرکس زنگ خونه ما رو بزنه حسابی ذوق میکنه و "دجون دجون" کنان منتظره بابام میمونه و اگه بابا نباشه کلی حالش گرفته میشه. تو کوه هم مدام صداش میکرد. یه قسمت بابا جلوجلو با دوستش میرفت چنان سوزناک و عاشقانه بابا رو صدا میکرد که بیا و ببین "دجوووووووووووون" قربون دل مهربونت برم من.



نویان نسبت به خوردن چیزهای سرد عکس العمل داره و اصلا لب نمیزنه!جالب بود که بستنی نونی پدرجون رو ازش گرفت و تا آخر خورد!!!!! جمعه 18 فروردین 1396 برای اولین بار طعم بستنی رو چشید.
به شیر پاستوریزه لب نمیزد!  امتحان هم نمیکرد!  امروز 19 فروردین 1396 شیر پاستوریزه رو گرم کردم و یه کم عسل ریختم توش.  اولش سخت حاضر به امتحانش شد ولی بعد حسابی خوشش اومد و کل فنجون رو خورد و بازم میخواست!  البته دوباره براش درست کردم ولی دیگه نخورد! 
عاشق تخم مرغ هم شده و میبینه میگه "momogh " یعنی تخم مرغ خخخخ 
تقریبا یه روز در میون یه تخم مرغ یا دوتا تخم بلدرچین با نون بهش میدم و عاشقشه. 

نوروز 96 و کابوس 18 ماهگی!



تعطیلات نوروزی من،  عملا از 8 فروردین شروع شد.  چون هفته اول رو شیفت داشتم.  اولش قرار بود بریم شمال که کنسل شد.  این بود که کل نوروز 96 تو خاک پاک شهرمون گذشت.



و تقریبا نود درصد خاطرات نوروزیمون تو باغ بابا ثبت شد!  تقریبا هر روز نهار رو باغ بودیم و باد و بارون هم مانعمون نمیشد!  



البته اکثرا هوا آفتابی بود.  همین که میرسیدیم باغ بارون میگرفت! 




این عکس هام مربوط به سراب نیلوفر کرمانشاهه که پنجشنبه 10 فروردین رفتیم و عالی بود. کلی بهمون خوش گذشت. 



شنبه 12 فروردین  هم رفتیم نژیوران کرمانشاه.  که البته اینقدر به خاطر بارندگی گلی بود که یه دور زدیم و مجددا برگشتیم باغ 



اینم شکوفه زندگی من در شکوفه های بهاری. 





اما بگم از سرماخوردگی من و نویان.  یکشنبه بعدازظهر6 فروردین 96، نویان خوابیده بود که با گریه بیدار شد! شیر هم نمیخورد! انگار نمیتونست بخوره! از روز قبلش هم حس کردم تک و توک سرفه میزنه! اون شب شام هم خونه عمو آرمینش دعوت بودیم. چنان گریه میکرد که گلاب به روتون عق زد و بالا آورد. از بغل من هم جدا نمیشد! به بدبختی پالتو پوشیدم و عازم بیمارستان تخصصی کودک محمد کرمانشاهی شدیم. متاسفانه متخصص ها نبودن و رفتیم بخش اورژانس. و تاسف انگیزتر اینکه دکتر شیفت گفت گلوش یه کمی التهاب داره و ایبوپروفن و سفکسیم و اسپری بینی داد. طبق عادت همیشه داروهارو با هداجون چک کردم که گفت سفکسیم هیچ تاثیری روی گلودرد نداره! و تعجب برانگیزتر اینکه ایبوپروفن از داروهای ممنوعه فاویسمه و علیرغم تاکید من و بی توجه به فاویسم نویان، تجویز شده!!! به همین راحتی با جون بچه مردم بازی میکنن!!! خلاصه اینکه الکی دکتر بردم. به دستور هدا جون هر 8 ساعت 3 سی سی دیفن هیدرامین ساده بهش دادم و 14 فروردین 96 حالش بهتر شد. اون شب من با لباس تو خونه ای رفتم خونه جاری لازم به ذکره منم ورژن شدیدتر سرماخوردگی رو از نویان گرفتم و الان صدام خروسیه!!!



و حالا بگم از کابوس 18 ماهگی! واقعا واکسن وحشتناکی برای نویان بود! سه شنبه 8 فروردین 1396 رفتیم مرکز بهداشت. اکثر پرسنل تغییر کرده بودن! انگار وارد یه مرکز جدید شده بودیم! وزنش 12800، قد 86 و دورسرش 49.5 بود. چی بگم که هیچی نگم بهتره! اینقدر که بی دقت و بی مسئولیت بودن! اول گفتن وزنش 11800!!! شاخ درآوردم!  پرسیدم یعنی وزن کم کرده؟  دوباره گرفت،  گفت 12800! دور سرش هم اول اشتباه گرفته بود.  البته من دیگه توقعی از این پرسنل ندارم!  وقتی دکترش غلط دارو تجویز میکنه وای به حال کارشناس بهداشتش! جالب اینکه میگفت وزنش کمه!  14 ماهگی 12400 بود،  میگفت تو 3 ماه 400 گرم خیلی کمه!  دیگه نمیگه نسبت به نمودار وزن تولدش،  کلی بالای نموداره! 
از اول بیماریش هم تب نداشت و واکسن رو براش زدن.  دو قطره خوراکی،  یه آمپول تو بازو و یه آمپول تو رون پا. بچم خیلی گریه کرد.  بعد از واکسن رفتیم پارک.  با اینکه پاش درد میکرد ولی حسابی تاب و سرسره بازی کرد و لذت برد. 
بچم برای اولین بار یاد گرفت بگه "دد " یعنی درد!  میلنگید و چشماش بیحال بود.  خیلی اذیت شد.  تا 24 ساعت رو پاش،  کمپرس سرد و بعدش کمپرس گرم گذاشتم. تبش تا 38.3 از زیربغل بالا رفت. دو روزی تب داشت و نمیتونست خوب راه بره. در کل نسبت به واکسن های قبلی، خیلی واکسن سختی بود.خدا رو شکر که دیگه تا 6 سالگی خبری از واکسن نیست.   هوراااا 
بعدازظهر 8 فروردین،  نویان خیلی بیتابی میکرد و در جواب "دده دده " گفتن هاش تصمیم گرفتیم بریم پارک.  همین که از ماشین پیاده شدیم،  رعد و برق و بارون و تگرگگگگ!!!  تگرگ وحشتناکی بود.  مثل برف رو زمین تگرگ نشست!  هنوز هیچ بازی ای نکرده بود و با گریه سوار ماشین شد.  رفتیم قصربادی صدف. کلی خوشحال شد و بازی کرد.  یه ماشین پلاستیکی رو گرفته بود و فقط با اون بازی میکرد!  نمیذاشت کس دیگه ای هم با اون ماشین بازی کنه!!!  با آهنگ ها میرقصید و به بقیه لبخند میزد.  البته آخرش باز هم با گریه اومد خونه 
بالاخره 13 بدر 96 هم رسید و ما به همراهی عمونادر اینا، دوباره راهی باغ شدیم
 خخخخخ 


هوا خیلی سرد و بارونی بود و من و نویان اکثر مدت تو سوییت موندیم.  ولی خدا رو شکر خوب بود و حسابی خوش گذشت. 



نویان مدام میخواست بره بیرون! به زور سرگرمش میکردم که تو اتاق بمونه. یه بار هم رفت تو قسمت گلی باغ و کف هر کدوم از کفشاش یه کیلو گل چسبید! دیگه نمیتونست تکون بخوره و کلی شاکی شده بود که تو عکس کاملا مشخصه
شانس آورد مامانش یه کفش دیگه براش آورده بود خخخخ


آقا نویانی 13 فروردین 96 برای اولین بار طعم چایی شیرین رو تست کرد و "به به ... به به" گفتن هاش حکایت از علاقه فراوونش داشت. از امروز صبح 15 فروردین 96 هم مثل آدم بزرگ ها نون و پنیر و چایی خورد (قبلا یا فرنی میخورد یا حریره بادوم،  با چند لقمه نون پنیر گردو). 13 فروردین 96 متوجه شدم تعداد مروارید های عسلک به 16 تا رسیده هورااا مبارکت باشه عسلک 
حرف زدنش هم کلی پیشرفت کرده. آب رو جدیدا یاد گرفته و خیلی خوشگل با فتحه میگه "اب ". "ددی " یعنی عمو سعید،  "نا " یعنی عمو سینا. 
هاپوه میگه؟ 
- هاب 
عاشقتم عشق مامان. 

تموم شد!  به سرعت برق و باد گذشت!  اون همه ذوق و شوق و دوندگی و مهمونی بازی و... 
سیزده بدر 96 هم گذشت و سفره های هفت سین هم جمع شدند.  امید که سال رخداد بهترین ها و برآورده شدن آرزوها باشه... 
آممییییین 

روز طبیعت

بیا سبزه هامونو گره بزنیم و آرزو کنیم، نفس هامون گره بخوره به یاد خدا، به مهربونی، به بخشش و ایثار، به قدرشناسی و سخاوت، به عشششششق.

(نژیوران کرمانشاه)




(طبیعت بهاری کرمانشاه)




(کوه پرآو کرمانشاه)


(سراب نیلوفر کرمانشاه)


امیدوارم با جمع کردن هفت سین نوروزی، قرآنش نگهدارتان، آیینه اش روشنی زندگیتان، سکه اش برکت عمرتان، سبزه اش طراوت و شادابی دلتان و ماهی اش شوق ادامه زندگیتان را به شما هدیه دهد.
ایامتان همواره نوروزی
سیزده بدر مبارک

بهاری دیگر



بهار پیش از آنکه حادثه ای در طبیعت باشد، حادثه ایست در قلب آدمی
و پیش از آنکه در طبیعت محبوس باشد، در حسی انسانی وقوع می یابد.
بوی نو شدن می آید
امیدوارم نو شویم، در اندیشه، در گفتار و رفتار...
هر روزتان نوروز
نوروزتان پیروز



به حق که با بودن تو، هر روز من نوروز است. شیرین ترین معجزه خداوند، دومین نوروزت مبارک...



این فرشته کوچولو موقع سال تحویل خوابالو و بد اخلاق بود. تو یکی از عکس هاشم اشکش جاریه! امیدوارم کل سال رو بخندی بهترینه من. هفت سین امسال رو به خاطر حضور این پسرکوچولو 18 ماهه، با تم رنگارنگ چیدم. پر از فرفره های رنگارنگ دوست داشتنی، که خودم عاشقشون شدم. پسرم در برابر سفره هفت سین امسال، حسابی آقایی کرد. اولش یه کم با سکه ها و فرفره هاش بازی کرد، ولی بعدش عادی شد براش. فقط هرچند وقت یکبار سیب هفت سینمون رو برمیداشت و به به به به گویان گاز میزد و ما مجبور میشدیم دوباره سیب بشوریم تلاشش برای خاموش کردن شمع ها هم دیدنی بود. الهی که قربونت برم من زندگی.



اینم از عیدی امسال آقا نویان که خیلی خیلی دوسش داره.
پ. ن: قبل از تحویل سال یه اتفاق بد افتاد، خیلی بد. هنوز با یادآوریش، بدنم به لرزه میوفته! صبح روز عید(30 اسفند 1395) شبنم یه سر اومد خونه ما و به نویان پاستیل داد. چشمتون روز بد نبینه، یکی از پاستیل ها تو گلو نویان گیر کرد! نفس بچم برید و صورتش سرخ شد. اینقدر دستپاچه بودم که نمیدونستم باید چی کار کنم! فقط جیغ میکشیدم! مهدی نویان رو برگردوند و زدیم پشتش. صدای گریه نویان رو که شنیدم، اشک امونم رو برید. بغلش کردم. اون گریه میکرد و من گریه میکردم. نویان آروم شد، ولی من هنوز گریه میکردم. بوسیدمش ، بوییدمش و خدا رو هزاربار بابت نفس های گرم نویان شکر کردم.خدایا خودت نگهدار میوه عمرم باش.



اینم هفت سین ما که محض احتیاط، به بالای میزنهارخوری منتقل شد تا این 13 روز، کمتر در معرض خطر باشه. خخخخخ
راستی شب عید برفی اومد بیا و ببین. هوا هم این روزهای اول بهاری، حسابی زمستونی و بارونیه! فعلا طبیعت گردی و باغ رفتن رو تعطیل کرده



بعد نوشت: این برف و بارون نوروزی ول کن نیست!!! دیروز 2 فروردین 1396 یه کمی از شدت بارون کم شد و رفتیم باغ. نهار مهمون عمونادر بودیم. سرد ولی قابل تحمل بود. نویانی حسابی با آیلین و غزل ( دخترهای دخترعمو هام) بازی میکنه و خوشحاله. دیروز خم شد توپ برداره، با صورت افتاد رو سنگریزه ها. صورت پسرم زخمی شد میدونم بسیار زمین باید، تا پخته شود خامی! (خخخخ اصلش سفره من تحریفش کردم!)ولی من طاقت ندارم



امشب 3 فروردین 1396 بیشتر از 20 نفر (خاله ها و عموها و مامان اینا و شبنم و ...)مهمون دارم! و فردا شب 10 نفر( برادرا و خاله مهدی) ! تا 6 فروردین هم هر روز تا ساعت 12 شیفتم! خدا بخیر بگذرونه.



شنبه 5 فروردین 1396، شراره و سینا مارو سورپرایز کردن! گفتن به خاطر تنها بودن پدر و مادر سینا کرمانشاه نمیان، ولی وقتی ما رفتیم خونه مامان که کالکسکه نویان رو برداریم و بریم ددر، دیدیم اونجان! کلی ذوق زده شدیم. پدر سینا سرطان روده گرفته متاسفانه و تحت شیمی درمانی و .... خیلی آدم خوبیه خدا شفاش بده.
این بود که دسته جمعی رفتیم نوبهار گردی و بستنی انار خوردیم. برای آقا نویانی هم یه پاندا دوست داشتنی خریدیم. من که عاشقشم. جای همه خالی.
تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست
یه چیزی از قلم افتاد!!! یادتونه فرشته جون، زن پسرداییم چند هفته ای جلوتر از من باردار بود و تو هفته 9 قلب نی نی از تپیدن ایستاد و مجبور شد سقطش کنه؟! نمیدونم یادتون هست یا نه، ولی من خیلی براش غصه خوردم. خودمم اوایل بارداریم بود و کلی استرس گرفته بودم. خیلی خوشحالم که شنیدم بازم بارداره. نی نیش پسره و الان 5 ماهشه. آرزو میکنم که به سلامت به دنیا بیاد و دل فرشته و علیرضا جون شاد بشه. آمیییین.

نوروز در راه است.




امروز 29 اسفند 1395 و آخرین ساعات این سال هم درگذره. سالی که با تموم سختی هاش، از بهترین سال های زندگی ما بود. سالی که بودن نویان به همه چی زندگیمون رنگ و رویی متفاوت بخشید.  به یک سال گذشته که نگاه میکنم، شادی میبینم، غم، دعوا، دلخوری، خنده، شیرینی و تلخی و ....خلاصه همه چی بود ولی باز هم دوسش دارم و قطعا دلم براش تنگ میشه.


این فرشته کوچولو خونه ما، رفته باغ پدرجونش و تو شستن فرش های باغ، کمک میکنه. قربونت برم من عزیزدل مامان که امروز 29 اسفند 1395، 18 ماهگی رو تموم کردی و وارد 19 ماهگی شدی و من انگشت حیرت به دهان از این سیر عمر. باورش برام سخته که 18 ماه گذشته. به چشم برهم زدنی رفت!!!



مثل سال های گذشته، مامانم به نیت مادر و پدر مهدی سبزه برام گذاشت و جمعه 27 بهمن 1395 من و نویان و بابامهدی عازم آرامستان شدیم. به دیدار دو عزیزی که گرچه هیچ وقت ندیدمشون ولی ایمان دارم که دعای خیرشون همیشه تو زندگیمون جاریه. روحتون شاد و یادتون گرامی.



نویان هم به تقلید از من و بابا مهدی برای پدربزرگ و مادربزرگش فاتحه خوند. چقدر بعضی روزها جاشون خالیهههه.

Image result for ‫روز مادر‬‎

امروز 29 اسفند 1395 و روز مادره. این روز رو به همه خصوصا مادر عزیزتر از جونم تبریک میگم. تو بهترین و مهربون ترین مادر دنیایی. عاشقتم. علاوه بر زحمت های من، زحمت نویان هم به گردنته و تو چه عاشقانه برای پسرم مادری میکنی. شاد و سلامت باشی، همیشه و همیشه...
جالبه که سال 1395 دو تا روز مادر داره
"بچه عجیب ترین موجود دنیاست، مى آید، مادرت میکند، عاشقت میکند، رنجى ابدى را در وجودت میکارد. تا آخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد و تمام...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگى است. وقتى مادر میشوى، رنجى ابدى بسراغت مى آید، رنجى نشات گرفته از عشق... مادر که مى شوى، میخواهى جهان را براى فرزندت آرام کنى، میخواهى بهترین ها را از آن او کنى. وقتى مى خزد، چهار دست و پا میرود، راه میرود و مى دود، تو فقط تماشایش میکنى و قلبت برایش تند مى تپد... از دردش نفست میگیرد. روحت از بیمارى اش زخم مى شود. مادر که مى شوى دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود. مادر که مى شوى، کس  دیگرى مى شوى کسى که وجودش پر از عشق و جنون و دیوانگى است... "



این آخرین پست سال هزار و سیصد و نود و پنجه. آرزو میکنم که تمام بدیها و کینه ها و دلخوری ها تو سال 95 بمونه و سال جدید سالی سرشار از عشق و شادی و سلامت و برکت و موفقیت و به روزی باشه. امیدوارم که در سال جدید، بهترین ها براتون رقم بخوره و شادترین ها رو تجربه کنین.
"هر روزتان نوروز................. نوروزتان پیروز"