قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

قاصدک مهر

روزهای تلخ و شیرین

حسرت

نوروز پارسال همه غصه ام این بود که مثل هرسال همه دور هم جمع نمیشیم و کنارهم جشن نمیگیریم!خبری از بازی ها و شوخی ها و خنده های از ته دل نیست. مهمونی ها و دورهمی ها و ...

 نوروز پارسال، فکرشم نمیکردم دیگه هیچ نوروزی نمیاد که بابایی با دست های زحمتکشش اسکناس های عیدی رو از لای قرآنش بهمون بده و بگه بذار برکت کیفت.فکرشم نمیکردم که امسال، بابایی مهربونم نباشه و آخرین نوروزی که میشد کنارش بود رو از دست داده باشیم!!!

 هیچ فکرشم نمیکردم بابایی بشه یه عکس توی قاب، یه خاطره توی ذهن. سهم ما حسرت باشه و دیدن خنده ها و شنیدن صداش آرزومون بشه.

نوروز امسال عجیب دلتنگشم، عجییییب جاش خالیه، عجیییبب

1399/12/28

این روزهای سخت

همیشه وقتی یکی میگفت پدربزرگش فوت شده ته دلم میگفتم خببب، سن دار بوده، خدا رحمتش کنه. ولی الان میفهمم که چقدر سخته. عزیز آدم هرچقدر هم که سن دار باشه، داغش جیگرتو میسوزونه مخصوصا اگه مثل بابایی سرپا باشه و انتظار رفتنشو نداشته باشی. مخصوصا اگه جیگرت کباب مامانی ای باشه که حتی جرات نداری بهش بگی!!!!خیلی سخته خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکردم...

پ.ن1:باباییم خیلی مغرور بود. بابام میگه چهار بار زیرش لگن گذاشتم از خجالت خیس عرق شد گفت حلالم کن. دکترا گفتن پانکراسشه!!! همون شب سکته کرد، رفت تو کما و فرداش رفت پیش خدایی که خیلی خیلی بهش معتقد بود.همیشه میگفت خدایا زمینگیرم نکن. خدا هم به حرفش گوش داد. دو روز درد و تموم. به همین راحتی. و امروز اون عظمت تو خونه جدیدش آروم گرفت. رفت. ما موندیم و غصه نبودنش...

پ.ن2: هنوز به مامانیم نگفتیم. طاقتشو نداره. همه نگرانشن. ما نوه ها مخالف بودیم ولی تصمیم گیرنده نبودیم. شستش خبردار شده ولی نمیخواد باور کنه. میگه دلم خیلی براش تنگ شده. بیاد خودم مواظبتش میکنم. امروز که رفتیم خاکسپاری، دخترعموم پیشش موند. بهش گفته بود بابایی تو کماست. نه میبینه، نه حرف میزنه،شاید روح بابایی الان اینجا باشه، گفت مامانی  گفته منو ببرین پیشش. گفته نمیشه به خاطر وضعیت قرمز کرونا نمیذارن کسی بره بیمارستان. دستاشو بلند کرده و گفته خیلی زحمت منو کشیده حلالش میکنم. مامانیم خیلی ناتوانه. بابایی همه کسش بود. خدایا کمکمون کن. خدایا کمکش کن...

(پدربزرگم به کرونا مبتلا نبود. گرچه دیگه فرقی نمیکنه)

میرن آدما ازونا فقط خاطره هاشون به جا می مونه...

باباییم رفت. بابایی قشنگم. بابایی مهربونم. کی باورش میشه. دیگه نمیبینمش. دیگه صداشو نمیشنوم. دیگه با تعریف ها و شوخی هاش دلمونو نمیبره. دیگه نیست که برای نوه هاش ذوق کنه و نتیجه هاش سرکیف بیارنش. دیگه نیست که پرستار مامانیم باشه. آشپزش باشه. همدمش باشه. بابایی کجایی؟ مگه نگفتی میخوای صد و بیست سال عمر کنی؟مگه نگفتی مامانی تو جوونی جورتو کشیده حالا نوبت توست. کجا رفتی؟چرا تنهامون گذاشتی؟نبودنتو باور نمیکنم. باور نمیکنم...

"در رگانم خون های آتشین 

حرکت‌نمی کنند

منجمد شده است نگاهم 

در

 بغضی هزار ساله .... 

کابوسی است نبودنت 

وقتی که حس می کنم

آمدنت‌ 

  دیگر تکرار نخواهد شد!!!!

تو روح بزرگ‌عشق بودی در کالبد 

هستی خانه 

باور نمی کنم به همین سادگی 

با آهی و دردی

تنهایمان بگذاری و 

لبخند را از ما بستانی

  آخ

ما چه غریبانه یتیم شدیم .......

ن.آتش "

1399/04/13

پرواز به سوی آینده ای روشن


ساعت 3 بامداد دوشنبه 17 دی 1397 و پرواز به سمت وین و بعد تورنتو. با دلی تنگ و چشمانی اشکبار، بدرقت میکنیم و تو رو به خدا میسپاریم. تو میری و ما میمونیم و دلتنگی هامون، خاطراتمون،غیبت هامون و  شب هایی که تا صبح حرف میزدیم و ریز ریز میخندیدیم.یادش بخیر...

جوانه عزیزم، دختر خاله مهربونم، میدونم که مثل همیشه موفق میشی، مثل همیشه...

بدون که جات تو قلبمون مهر و مومه و بیصبرانه انتظار دیدارت رو میکشیم. برو، پرواز کن به سمت آینده ای روشن تر و آرامشی بیشتر که من مطمئنم بهترین ها در انتظارته...

"جوانه، دختر خاله عزیزم فاند تحصیلی گرفت و رفت کانادا که دکترا مخابرات بگیره. رفت و بعیده برگرده!مثل 7 سال پیش که کیانوش(پسرخالم) رفت، فوق دکترا گرفت و دیگه برنگشت!!!همه عزیزامون دارن میرن و ما روز به روز تنهاتر میشیم. ما میمونیم و دودلی هامون و ترس از آینده!!!ما میمونیم و تردید هامون بین رفتن و موندن!!!!کاش ایران جای بهتری برای زندگی بود!!!!»

سه شنبه 11 دی 1397 جوانه اومد کرمانشاه برای خداحافظی و چقدر خداحافظی سخته!!!چقدر گریه کردیم

لحظه خدافظی به سینه ام فشردمت

اشک چشمام جاری شد

دست خدا سپردمت